© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

عبدالرحيم غفوری

 

عبدالرحيم غفوری

 

 

 

فصل ياوه

 

 

وقتی به سرگذشت هنری ِ نصرت پارسا فکر می کنم، و بعد به اين سرنوشت درد آورش، سرگردان مي مانم که راجع به او بنويسم و يا دربارهء ملتی که او شب روز می کوشيد که برايشان افتخارآفريده و آرامش ببخشد!

با درد و داغ بايد بگويم که مرا بيشتر قسمت دوم بخود ميخواند چه در مورد جايگاه شايسته ی اين هنرمند جوان، با استعداد و پرکار وطنم، به گواه هنرمندان بزرگ و صاحبنظرکشور، که در مصاحبه های مختلفی، بعد از فقدان اين افتخار هنريی کشورمان، ابراز نمودند، شکی ندارم و همان شايستگی هنری ِ نصرت است که درد مرا بيشتر ميکند.

وهمه ميدانيم که اين شايستگی به همين ساده گی به دست نيامده است. طول و درازای رياضت های هنري ِ او با طول و درازای زندگی اش برابری ميکند. او از محضر بزرگان عرصه ی موسيقی افغانستان و هندوستان بهره ها برده بود و مسلم که آن توشه های ارزشمند، می توانست در آينده های بسيار نزديک، از او ستارهء درخشانی  در دنيای موسيقی وطن ما   بسازد. که با صد افسوس، اين اميد بزرگ، بناحق و برای هيچ و پوچ، از دست رفت.

 

 باری با هنرمند مشهور، پرتلاش و مطرح وطنم، فرهاد دريا گفتگوی داشتم، می گفت: " دستهء دوم هنرمندان، کسانی اند که از گريبان همين عصر سربدر کرده اند و با همين درد تولد شدند و با همين درد بزرگ شدند. اينان از همين تلخی آغاز شدند، موسيقی و هنر را در داخل خود افغانستان آموزش ديدند و شناختند و ذايقه و هم ذهن شان و صدای شان تلخی و خشونت اين فصل ياوه و فصل درد را شناخت و گاهی در آثارشان نيز آگاهانه يا غير شعوری تجلی يافت. به باور من اينان، موثرترين، فعالترين و پرکارترين هنروران اين عصراند. اين نسل در دامن بزرگ و آشنای وطن و زير آبی بيکران آسمان خانهء پدری پرورش يافت، بزرگ شد، خلق کرد، تجربه کرد و به نان و آب معنوی و مادی رسيد و کارش در همانجا شکل گرفت".و به حق که نصرت پارسا از اين دسته به شمار ميامد و تصور ش را بکنيد که چه نعمتی را از دست داديم، هنرمند بادردی که ميتوانست زبان مردم خود و طلايه دار هنر کشورش باشد.

 

 بهار سال  1378، با هنرمند پرآوازه کشور، دکتور اسد بديع مصاحبهء داشتم، او هدف خود را از راه اندازی کنسرت هايش چنين بيان مي کرد: "خيلی ساده است. مه دوست دارم ببينم که تعداد کثيری از هموطنانم در زير يک سقف جمع شده اند و لذت ميبرم که مه حرفهای ميزنم و اونها ميشنوند. تماشاچی بايک بقچه سوال به ديدم مه می آيد و مه بايک بقچه سوال به ملاقات بيننده ميرم. اونها جواب سوالهای خوده از لابلای آهنگها و حرفهای می يابند و مه جواب سوالهای خوده  از نگاههای اونها. اگر مه با تمام زحماتم بتانم يک سيرم کوچکی برای مرهم گذاری زخم هاي ناشی از غربتش به او بتم و اگر او بتانه با يک لبخند و يک نگاه مهربان خود مرهمی بر زخم هایم بگذاره با تمام آسيب پذيری که ما داريم، فکر می کنم کافيست."

 

و اما روز مادر که بعد از اين، نه روز خوشی، بلکه يادآور غم بزرگی برای جامعه هنری فرهنگی وطن ما خواهد بود. هنرمندی با اين احساس، راه درازی را طی ميکند و به سراغ هموطنان و همدردان خود می رود تا با هم غم و خوشی شان را قسمت کنند، يکی با هنر و ديگری با لبخند مهرآميز و قدرشناسانه. اما دست فرهنگ ستيزی، اين باور را نه تنها پيش نصرت پارسا که نزد بسياری ازهنرمندان، از بين برد که ديگر با اين انتظار به سراغ هموطن خود نروند که قدرشان را ميشناسند و با لبخند مهر آميزی مرهمی بر زخمشان ميگذارند. بلکه با اين يقين به راه اندازي ِ کنسرتی دست بزنند که آنهاييکه به سراغشان ميايند بخاطر پول ناچيزی که پرداخته اند به خود حق می دهند که هر گونه درخواست موجه و ناموجه خود را، نه به خواهش بلکه با زور بر آنها عملی کنند!

 

و با اين حساب، کنسرت ها ديگر جايگاه هنري فرهنگی ِ خود را از دست می دهند. ما بايد به آن جا ميرسيديم که ديگر فاصله بين ستيژ و شنونده از بين ميرفت و بقول اسد بديع ، «هنرمند خود را در بين مردمش احساس ميکرد»، و ترس وحشت غربت و تنهايی را در پهلوی آنها فراموش ميکرد، اما با تأسف بعد از اين هنرمندان در بين مردم خودشان احساس امنيت نمی کنند. و اين همه ناشی از نداشتن آگاهی ِ کافی است. چه بارها شاهد بوده ايم که هنرمندی در کنسرتش مجبور شده است آهنگهای دهها هنرمند ديگر را برای شنوندگان و حضار، بخواند تا آهنگهای در نظر گرفته شدهء خودش. اين مي رساند که گويا ما سراغ آن هنرمند نرفته ايم و هيچ انتظاری هم نداريم که آن هنرمند چه کار جديدی را برای ما پيشکش می کند. و به اين گونه است که آرام آرام هنرمندان نيز تنبل ميشوند و بجای آفرينش به کاپی سرايی و تکرار خوانی عادت ميکنند.

 

لذا برای اينکه نصرت پارسا آخرين قرباني ِ باشد از بين هنرمندان ما که اينگونه نامهربانانه از جامعهء هنريی ما گرفته شد، از هنرمندان، مردم فرهنگ دوست و هنرپرور، و ديگر دست اندرکاران فرهنگی اجتماعی افغانی در سراسر جهان، درخواست مي نمايم، که از اين مهم به سادگی نگذرند، و تدبير درستی را برای آگاه کردن عموم و بخصوص نسل جوان، بينديشند. تا اين آخرين قشری که هرگز به مردم و کشور جفا نکرده اند و همواره پيام آور صلح دوستی و عشق و راستی بوده اند، را حمايت نماييم؛ چه وطن بلا ديدهء ما ديگر توان اين گونه ضايعات را ندارد.

در پايان يکبار ديگر با عرض تسليت به مردم افغانستان و فاميل دغدار پارسا، يادش را گرامی ميدارم.

راه اين هنرمند فقيد پر رهرو باد!

 

 

 

 


صفحهء مطالب و مقالات

 

صفحهء اول