© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

سيد حسيب مصلح

 

 سيد حسيب مصلح

 ملبورن - استراليا 

sayed_hassib_moslih@hotmail.com

 

 

 

 

 

آيا چگونه يك مسلمان ميتواند ساينتيست باشد؟

 

 

 

 

آن روز بسيار خرسند بودم چون آخرين امتحان سال نهائي دورة دانشگاه ام در رشتة ساينس و تكنولوژي موفقانه تمام شده بود. طبق معمول با سرويس از دانشگاه لتروب عازم شهر ملبورن شدم و در طول راه كوشش فراوان كردم كه مرا از فرط خستگي خواب نبرد. بعد از رسيدن به شهر  ترين برقي را گرفتم و به مقصد ايستگاه اوكلي طي طريق كردم. از شدت خستگي مغزي برخلاف معمول  براي اولين بار در طي راه خواب بر من غلبه كرد و ناچار در داخل ترين بدون هيچگونه مقاومت تن به خواب  دادم. با صداي رانندة ترين از خواب بيدار شدم. راننده گفت: ”آقا ما به آخرين ايستگاه رسيديم.“  من از جا پريدم و  مشوشانه متوجه شدم كه ايستگاه  اكلي را خيلي ها قبل طي كردم. ناچار با گرفتن ترين ديگر دوباره به قصد ايستگاه اكلي روان شدم. اين بار به جاي نشستن در كنار درب وسطي سمت راست كابين دوم ترين استادم تا بيدار و سرحال بمانم و ايستگاه الكي را براي دومين بار از دست ندهم. وقتي به اكلي رسيدم ديدم آخرين سرويسي را كه به سوي منزل ما در رفت بود از دست داده ام. ساعت هشت و چهل شب بود. منتظر تاكسي شدم چون نميتوانستم در آن وقت شب پاي پياده  به  منزل بروم. با خود گفتم:‌”خدا را شكر كه اين اولين و آخرين بار خواهد بود كه با چنين مشكلي برخورد ميكنم.“

 

درست ساعت نه بجه بود كه تاكسي در جلوم بريك زد، و من خوشحال در آن تاكسي سوار شدم و آدرس منزل را براي راننده اش دادم. رانندة  تاكسي يك مرد افريقايي داراي بروت هاي كشال، ريش تراشيده و مو هاي سياهي ژوليده و دراز بود. او يك آدم لاغر بود و از هيكلش معلوم ميشد كه داراي قد بلند بود. در زير نور چراغ تاكسي سفيدي چشمانش به رنگ زرد تمايل داشت. معلوم بود كه در زندگي رنج و درد زياد ديده بود چون آثار زخم هاي زياد درصورت و دستانش مشاهده ميشد. 

 

رانندة تاكسي به من ديد و گفت: ”چطور هستيد آقا؟“

 

خنديدم و گفتم:” هم خوش و هم ديق هستم.“

 

او با تعجب گفت: ”چطور؟“

 

از اين بابت خوش و خوشحالم كه آخرين امتحانم را به اتمام رسانيدم و از اين كه آخرين سرويس را از دست دادم ديق هستم.“

 

او قهقة بلندي سر داد و گفت: ”تا بوده چنين بوده. سرنوشت انسان چنين است. غم نخوريد. خوشحال باشيد. كاش همه غم هاي ما انسان ها چنين باشد.“

 

از عكس العمل و گفتة او تعجب كردم، اما من كه بسيار خسته و مانده و خواب آلود بودم علاقه به ادامه  صحبت با وي را نداشتم. خواستم با سكوت در مورد آينده فكر كنم، اما باز صداي رانندة تاكسي بلند شد. او گفت: - ميتوانم بپرسم در چه رشته تحصيل كرديد؟

 

ساينس.

در چه رشته؟

فيزيك و كيميا.

ميتوانم بپرسم از كدام كشور هستيد؟

از افغانستان.

جالب! شنيدم همه مردم افغانستان مسلمان استند؟

بلي درست شنيديد.

آيا شما هم مسلمان هستيد؟

بلي من مسلمان هستم.

شما چگونه ميتوانيد هم مسلمان باشيد و هم ساينتيست؟ يك مسلمان نميتواند ساينتيست باشد!

چرا نه؟

مگر نشنيديد كه دين با ساينس دشمني و مخالفت ديرينه دارد؟

به نظرم اين يك معقوله نادرست ميباشد.

نه آقا من فكر ميكنم اين معقوله كاملا درست است، البته آرزو ميكنم كه به شما بر نخورد.

نه هرگز چنين نيست ولي من با خيلي معقولات و شايعات مخالفت ميورزم.

 

راننده لحظة سكوت اختيار كرد، و بعد از سرعت موترش  كاست، و به خود پوز عالمانه گرفت و گفت:- من هم زماني مثل شما مسلمان بودم. در نوجواني و جواني بسيار نماز ميخواندم، روزه ميگرفتم و ميترسيدم كه نشايد از من كاري سر زند تا موجب قهر خداوند قرار گيرم. اما زماني كه به دانشگاه رفتم و در رشتة زيست شناسي تحصيل كردم و با عقايد داروين و ماركس آشنا شدم در آن وقت متوجه گشتم كه ساينس با دين سازگار نيست، و دين چيزي به جز مزخرفات و يك تعداد قوانين قبيلوي و قومي و استثماري و اغواگرانه بيش نيست.

 

رانندة تاكسي بدون مكث به سخنان خويش ادامه داد و گفت:- استادي داشتم كه پيرو انديشه هاي ماركس بود. او برايم ثابت كرد كه دين چيزي به جز يك مشت اوهامات و خرافات و چرنديات بيش نيست.

 

من كه سخت خواب آلود و خسته بودم و نميخواستم با رانندة تاكسي جدل و بحث كنم، كوشش ميكردم تا سكوت را بر جدل غالب سازم، اما رانندة تاكسي ماندني والاي حال و احوال مني حقير هر دم شهيدي بيحال  و بيحوصله و خواب آلود نبود. او در ادامة حرف هايش گفت:- شما كه مسلمان هستيد و حالا هم از دانشگاه فارغ شديد آيا هيچگاهي در طول دورة تحصيلي به فكر نه شديد كه اين علمي را كه ميآموزيد با عقايد ديني شما در تضاد و مخالفت است؟

 

من كه ديگر مجبور شده بودم با رانندة تاكسي وارد بحث شوم با كمال رعايت ادب و خويشتنداري به جوابش گفتم:

 

ببينيد آقا من نميدانم كه شما با دين چه مشكلي داريد اما خودم شخصا هيچگاه با دينم در جنجال به سر نبردم و هرگز با دينم مشكلي ندارم. بلي مسلمانم و در اسلاميت و مسلماني خود شكر گزار خدايم هم هستم. و من بين اسلام و ساينس هرگز تضادي را سراغ ندارم. اگر شما مطلبي داريد صاف و پوست كنده آن را بيان كنيد، و من را از فيض دانش و بينش و آگاهي خويش مستفيد نمايي، در غير آن صورت لطفا سكوت را مراعات نماييد، چون من به صفت يك مسافر تاكسي -  بر طبق قانون -  اين حق را بر سر شما دارم كه مرا بدون هرگونه مزاحمت به مقصدم برسانيد. يا با ادب و منطقي حرف بزنيد يا خاموش باشيد.

 

راننده از فرط ترس گنگ شد و بسيار معذرت خواست. متوجه شدم كه بيچاره سر گيج  و پريشان خاطر گشت. دلم برايش سوخت، چون شايد فكر ميكرد از دستش به مركز تاكسي راني شكايت خواهم كرد. بيشتر مسافرين تاكسي كه از راننده ها دل خوشي ندارند با اضافه كردن چند تهمت و بهانه و با پناه بردن به سايه قانون موجب بركناري آن رانندگان بيچاره از وظيفة شان ميشوند. راستش بعضي راننده هاي تاكسي شهر ما آدم هاي بسيار لچك و بد اخلاق و بي ادب هستند اما بسياري شان صاحب آل و عيال و با شخصيت ميباشند كه از روي ناچاري در اين كشور به كسب رانندگي تاكسي تن در داده اند.

 

رانندة تاكسي چندين بار از طرز گفتارش معذرت خواست و من برايش گفتم:

- ”مطمئن باشيد به كسي در مورد شما شكايتي نميكنم.“

 

لحظة گذشت. ديدم راننده پريشان حال پشت گردن خود را ميخارد و شرش را تكان ميدهد. من بي طاقت شدم و برايش گفتم:

 

- آيا هنوز در تشويش هستيد؟

 

او با تعجب به سويم ديد و گفت:

 

- نه خير ولي متعجب از اين استم كه شما زود ناراحت شديد.

نه من ناراحت نشدم ولي بسيار خسته و خواب آلود هستم، و شما هم بدون دليل برايم  مزخرفات ديگران را كه بار ها چنين ياوه سرايي هاي  را قبلا شنيدم، نقل ميكنيد. همانطور كه گفتم اگر مطلبي گفتني با دليل و برهان داريد لطفا به صورت خلاصه بيان كنيد تا ذهن من هم باز شود.

 

ديدم راننده با لب خندي مسرت آميز گفت:- بلي من فقط دو مطلب را براي شما عرض ميكنم. شما خود قضاوت كنيد كه من دروغ ميگويم يا راست. اصل مشكل من با اسلام با اين دو مطلب آغاز يافت.

 

بفرماييد. حاشيه نرويد مطلب خود را بيان كنيد.

 

او ادامه داده گفت:

-  زماني در قرآن خوانده بودم كه خداوند در آسمان ها لوحي دارد به نام لوح محفوظ، و در آن لوح همه چيز را با تمامي جزئيات نوشته است. يادم است كه امام مسجد ما ميگفت: ”در لوح محفوظ همه آنچه كه در گذشته رخ داده است و هرآنچه كه حالا جريان دارد و هر چيزي كه در آينده رخ خواهد داد نوشته شده است.“ آيا شما كه در رشته ساينس تحصيل كرديد چگونه به همچو يك لوحي باورمند هستيد؟ در حالي كه براي نوشتن يك مطلب بسيار كوچك دانشمندان هزاران كتاب نوشتند و اگر ما اوراق آن همه كتبي را كه در مورد تمامي علوم و فنون نوشته شده  كنار هم بگذاريم، سطح كره زمين را خواهد پوشيد. شما چگونه باور داريد كه اين همه علم و اطلاعات و مطالب در يك لوحي و آن هم به نام لوح محفوظ نوشته شده باشد و از چشم ديد همه مخلوقات چه انسان و چه غير انسان پنهان بماند؟ مطلب دوم به نظرم موضوع خوردن گوشت خوك است. اسلام خوردن گوشت خوك را حرام ميشمارد. علماي اسلامي ميگويند كه خوك يك حيوان نجس است و خورد آن انسان را مريض ميكند. ولي ما در غرب ميبينيم كه فارم هاي خوك براي پاكيزه نگهداشتن خوك ها موجود است و هر روز هزاران تن گوشت خوك توسط شهروندان ممالك غير اسلامي صرف ميشود. آيا چگونه است كه ساينس با اين فرمان خداي شما مخالفت ميكند، و اين ادعاي دين شما را رد ميكند، و به ما اثبات ميكند كه خوردن گوشت خوك هيچ اشكالي ندارد؟

 

رانندة تاكسي بعد از اتمام جملاتش با خرسندي خاموشي اختيار كرد و منتظر پاسخ من بود. از نگاه هايش معلوم بود كه فكر ميكرد مرا در شك و ترديد و دودلي قرار داده است. اما او سخت كور خواند بود و نميدانست كه با چه كسي وارد بحث و جدل علمي شده است. من كه اسلام را علم و علم را اسلام ميدانم،  و همه هست و بود خود را از زاويه و ديد علم قرآن بررسي ميكنم، كسي نبودم كه با هزاران همچو پرسش هاي بي اساس دودل و شكال شوم و به ترديد تن در دهم.

 

با آرامي و خنده به راننده گفتم:

- آيا همين چيز ها براي شما معما و جنجال بر انگيز است؟

 

بلي. من زماني كه فهميدم اين موضوعات خلاف علم و ساينس ميباشد،  افريقا را ترك كردم و هشت سال است كه در اين كشور (استراليا) سكونت اختيار كردم. حالا من خوك هم ميخورم، و تا حال هيچگونه مريضي و ديوانگي به سراغم نيامده است. اكنون من نه به فكر خدا هستم و نه در غم دينش.

 

من براي روشن نمودن ذهن او، برايش گفتم:

- خوب اجازه ميدهيد كه حالا به پاسخ پرسش هاي شما بپردازم؟ البته لطفا در بين حرف هايم مداخله نكنيد تا سر رشته اصل موضوع بهم نخورد.

 

لطفا بفرماييد.

 

من از داخل كيف كتاب هايم سي دي را كشيدم، و بعد رو به رانندة تاكسي نمودم، و گفتم:

 

آيا اين سي دي را ميبينيد؟

 

بلي.

 

با كامپيوتر آشنايي داريد؟

 

بلي در اوقات فراغت از كار تاكسي به كتاب خانه شهر ميروم و از طريق كامپيوتر اخبار را مطالعه ميكنم.

 

خيلي خوب.  پس حالا من و شما ميتوانيم  مشاجره و بحث علمي در مورد مطالب مد نظر شما نماييم.

 

خيلي خوب.

 

ببينيد. ما انسان ها بعد از اكتشافات و اختراعات علمي تكنولوژيكي در اين اواخر توانستيم كامپيوتر را اختراع كنيم. در داخل كامپيوتر يك مغز الكترونيكي موجود است.  مغز الكترونيكي يك كامپيوتر ظرفيت حفظ مليارد ها صفحه اطلاعات مورد نياز ما را دارد. اين سي دي كه در دستم است ظرفيت حفظ تقريبا بيش از هفتصد مليون حرف يا عدد را دارد.  آيا شما در حال حاضر اطلاعاتي را كه من در داخل اين سي دي حفظ كردم به چشم سر مشاهده كرده ميتوانيد؟

 

نه خير.

 

چرا؟

 

چون اول بايد اين سي دي را از طريق كامپيوتر باز كنم و اطلاعات آن را مشاهده كنم،  يا آن ها را چاپ كنم و بعد ببينم كه چه اطلاعاتي را شما در اين سي دي ذخيره كرده ايد.

 

بسيار عالي. حالا برايم بگوييد، آيا شما مطالعه كرديد يا خبر و باور داريد كه در مغز الكترونيكي يك كامپيوتري به نام سوپر كامپيوتر چندين مليارد صفحه اطلاعات وجود دارد؟

 

بلي وجود دارد. ولي مطلب شما چيست؟

 

لطفا تحمل كنيد تا براي شما بعد از اين زمينه سازي اصل مطلب را بيان كنم.

 

رانندة تاكسي با سكوت به حرف هايم گوش ميداد كه در آن هنگام ما به مقصد  رسيديم. او ماشين تاكسي را خاموش كرد. ا و آرام و مودبانه منتظر شنيدن حرف هايم شد. و من به سخنانم ادامه داده گفتم:

 

من كامپيوتري دارم كه مغز الكترونيكي آن به اندازه يك چهارم كف دستم ميباشد ولي آن مغز ظرفيت ذخيره كردن تقريبا  هشت مليارد حرف  يا عدد -  كه به آنها داتا ميگويند – را دارد. حالا شما متوجه ميشويد كه لوح محفوظ اطلاعات ذخيره شدة من چقدر كوچك است؟ آيا شما متوجه ميشويد كه مغز سوپر كامپيوتر هاي دولتي و شركتهاي بزرگ ظرفيت حفظ و ذخيره كردن چندين هزار مليارد صفحه اطلاعات مورد نياز شان را داراست؟ آيا حالا به اين نكته پي برديد كه ما، در اين عصر آغاز رشد و توسعه تكنولوژي  كامپيوتر هاي رايج، چگونه با كاربرد بخشي از مغز و عقل و دانش دست داشته و دستآورد هاي علمي خويش لوح محفوظ هاي مانند مغز الكترونيكي همين كامپيوتر هاي رايج ميسازيم  كه روز به روز از لحاظ فيزيكي كوچكتر شده ميروند و از لحاظ كيفي ظرفيت ذخيره كردن اطلاعات در آن ها افزايش پيدا ميكند و ما قادر خواهيم بود تا اطلاعات بيشتر را در داخل آنها حفظ و محفوظ نگهداريم؟ نمونه ساده  ديگر لوح محفوظ ما انسان ها همين سي دي است كه آن را خود ميبينيد. درست است؟

 

بلي درست ميفرماييد.

 

خوب آقا، چرا شما به اين نكته انديشه نكرديد و از خود نپرسيديد، وقتي ما انسان ها قدرت ساختن همچون لوح هاي محفوظ اطلاعاتي را داريم، آيا چگونه اين نكته را رد كنيم و بگوييم كه خالق بي همتا، كه  خود به ذات خود عالم مطلق به همه علوم و فنون است و خود  به ذات خويش قادر متعال به همه چيز است، نميتواند لوح محفوظي بهترتر و با كيفيت تر  و پر ظرفيت تر از اين مغز هاي الكترونيكي ساخت ما انسان ها را خلق كند، كه همچو توانايي هرگز به ذهن همه دانشمندان و علماي همه علوم و فنون نرسيده و نميرسد و رسيدني هم نيست؟

 

 

رانندة تاكسي جا خورد و با فروتني غير قابل تصور گفت:

- من هرگز در اين مورد چنين فكر نميكردم. شما عقلا درست ميفرماييد....اما.... اما فكر ميكنم در مورد خوك جوابي نداشته باشيد!

 

خنديم و به جوابش گفتم:

- خير. اما باز هم مجبورم از شما،  كه خود ادعا داريد در علم زيست شناسي تحصيل كرديد، چند سوالي در مورد خوك بنمايم تا به اصل سوال شما پاسخي علمي بدهم. 

 

بفرماييد.

 

آيا باورمند هستيد كه خوك داراي سلول هاي شبيه سلول هاي انسان است؟

 

بلي.

 

آيا شنيده ايد كه چرا داكتر ها در هندوستان كوشش كردند تا قلب و جگر خوك را به يك انسان مريض پيوند دهند؟

 

بلي. بلي همين چند ماه قبل اين كار صورت گرفت اما آن مريض بعد از سه روز به علت عفوني شدن خونش به علت حضور موجوديت و رشد ميكروب هاي بسيار قوي و مضر كه در اعضاي پيوندي شدة خوك در خونش انتقال يافته مرد.  تا حال اطبا براي همچو ميكروب ها انتي بايوتيك قوي و موثر كشف نكردند.

 

من از شنيدن اطلاعات درست رانندة تاكسي بسيار خرسند شدم و به سخنانم ادامه داده گفتم:

 

خوب حالا شما بگوييد كه چرا ما انسان ها گوشت بدن زنده يا مردة همديگر خود را نميخوريم؟

 

ميتوانيم بخوريم، اما گوشت بدن انسان  براي ما بسيار مضر و خطرناك است.

 

درست فرموديد. سلول هاي خوك هم داراي ساختار بيولوژيكي شبيه سلول هاي انسان است. درست ميگويم يا خير؟ البته براي پيوند اعضاي خوك از قبيل قلب و جگر و شش بعضي مراحل ژنيتيكي را بايد طي نمود تا زمينه براي چنان پيوند هاي مساعد شود. درست است يا خير؟

 

بلي شما درست ميگوييد.

 

پس چرا از خود نپرسيديد كه چه فرقي بين خوردن گوشت خوك و گوشت انسان موجود است؟ آيا متوجه اصل نكته شديد يا خير؟

 

رانندة تاكسي مكثي كرد و بدون درنگ گفت:

- من در اشتباه بودم. شما كاملا درست ميفرماييد. من در خطا انديشي غرق شده بودم. من هرگز فكر نميكردم كه اسلام بر اساس ساينس استوار باشد.

 

رانندة تاكسي با بالا كشيدن يك آه سينه سوز گفت:

- آيا از اين كه در گمراهي روان بودم، خداوند مرا خواهد بخشيد؟

 

من كه تازه متوجه تغيير روحي و رواني و فكري در وي شده بودم، جا خوردم و از فرط خوشي خدا را سپاسگزاري كردم و برايش گفتم:

-  خداوند حالا شما را نسبت به زماني كه نوجوان و جوان بوديد و ناآگاهانه دينش را پيروي ميكرديد، بيشتر تر قبول ميكند چون حالا شما به حكمت شرع و قوانين و احكام و خلاصه بگويم به حكمت كلام مقدس و جاويدان او پي برديد. فقط از گذشته نديم باشيد. توبه كنيد. اراده كنيد كه به صفت يك مسلمان در مورد هرچيز محققانه تفكر و تحقيق كنيد، و قبل از دريافت نتايج مورد قبول علم و عقل خويش، بيهوده و وارخطا و احساساتي و كوركورانه و يا بهتر بگويم مقلدانه نتيجه گيري نكنيد و به چرنديات يك مشت دانشمند نما و آدم مغرض كه تحت نام فلسفه چرند ميگويند، گوش فرا ندهيد.

 

رانندة تاكسي بدون درنگ گفت: ”لا اله الا الله محمد رسول الله. “ و بعد چشمانش را بست و كلمة شهادت را با دقت و متانت خواند.

 

من زماني كه براي رنندة تاكسي پولش را پيشكش كردم او با تمام توان كوشش كرد كه آن پول را از من نگيرد، ولي من ده دالر را كنار صندلي گذاشتم و برايش گفتم:‌” دوست ندارم كه بدون پرداخت مزد كار شما از اين تاكسي پياده شوم.

 

او با كمال احترام پول خود را گرفت و يك دالر و ده سنت من را پرداخت، و همين كه از تاكسي پياده شدم، ديدم او هم پياده شد و دستم را فشرد و برايم گفت: ”با همين پول به مادر و پدرم از طريق تلفون در تماس ميشوم و براي شان نويد ميدهم كه من دوباره به اسلام برگشتم. از شما هم بسيار متشكرم كه وقت خود را در اختيار من گذاشتيد. 

 

اشك شوق از ديدگانم جاري شد و برايش گفتم: ”سلام مرا هم به والدين خود تقديم كنيد. و تنها اسلام را از ديد قرآن ببينيد. كوشش كنيد كه با خود و با خدا و مخلوقات و با خلقت در صلح باشيد تا دروازه كسب حكمت بر روي شما باز گردد.“

 

او بيدرنگ گفت: ”نه فهميدم. احاديث چطور؟“

 

نميدانم چه شد كه خندة دراز مدت به سراغم آمد. بعد از لحظة خنديدن برايش گفتم: ”برادر، اگر قرآن را شناختي و درك كردي و دانستي آن وقت است كه احاديث صحيح را ميشناسي و هم قبول ميكني و به آن ها هم آگاهانه عمل خواهي كرد. بدون قرآن حديث معني ندارد چون اول قرآن نازل شد و بعد رسول الله (ص) احديثش را نقل كرد. قرآن همه چيز را دارد و شما را به سوي احاديث صحيح راهنمايي ميكند چون قرآن كلام والاي الله (ج) است و احاديث صحيح كلام مقدس رسول الله (ج) است. و اين را خوب بدانيد كه قرآن بر همه احاديث تقدم و برتري كامل دارد. حديث تشريح كنندة احكام شرعي قرآن است، ولي احاديث را بايد از عينك قرآن مطالعه كرد، نه اين كه قرآن را از عينك احاديث، چون بسا احاديث موضوعي را مغرضاني عالم نما و قدرتمندان جابر جعل كردند تا عوام را بفريبند و چند روزي بر گرده هاي شان حكومت كنند. حالا در كشور هاي ما و شما قرآن در طاق است و احاديث صحيح در كتابخانه ها و احاديث موضوعي و ساختگي  ورد زبان  عالم نما هاي جبار“. 

 

ناگهان از او پرسيدم

 

راستي نام شما چيست؟

 

نام من محمد بود. زماني كه به استراليا آمدم نام خود را به جك تبديل كردم، ولي حالا بعد از اين همان نام اولي خود را دوباره بكار ميبرم. مرا محمد صدا كنيد. نام شما چيست.

 

من هم نامم را برايش گفتم و هر دو از هم خدا حافظي كرديم. چهار سال از آن موضوع گذشت و من او را در طي آن مدت هرگز نديدم، چون ازدواج كردم و با همسرم در شهر داندينانگ زندگي ميكردم و صاحب يك موتر غرازه شدم و ديگر نيازي براي استفاده از سرويس و ترين و تاكسي  نداشتم. سال پار براي گردش به شمال ملبورن رفتم و در راه برگشت در مسجد پرستون داشتم وضو ميگرفتم تا نماز را ادا كنم كه احساس كردم دستي بالاي شانه ام گذاشته شد. وقتي صاحب دست را ديدم به يادم آمد كه آري محمد همان رانندة تاكسي است. بعد از سلام گفتن ها و بغل كشي و احوال پرسي جوياي روند زندگي او شدم.  او گفت:” مادر و پدرم مرا پذيرفتند. با اجازه آنها دختر همسايه شان را به وصلت خويش درآوردم و حالا صاحب يك پسر هستم. هر سال يك بار براي ديدار والدينم به كشورم ميروم. حالا با خود و با خدا و با همه چيز در صلح به سر ميبرم. دو سال قبل كار تجارت بين افريقا و استراليا را آغاز كردم و از زندگي تاكسي راني نجات پيدا كردم.

 

خنديم و برايش گفتم: ” حالا بگوييد اگر نماز ديگر را نخوانديد. بياييد تا به امامت شما آن را ادا كنيم.“

 

او گفت كه  براي اداي نماز عصر به مسجد آمده بود است و بعد براي امامت نماز جلو شد، و من با دو مسلمان ديگر پشت سر او نماز عصر را ادا كرديم كه لذت آن نماز به امامت برادر محمد برايم هرگز فراموش نشدني است. 

 

بعد از ختم نماز به شوخي برايش گفتم:” آيا يك مسلمان ميتواند ساينتيست باشد يا نه؟“

 

اما او با جديت گفت:” برادر، كسي كه ميخواهد مسلمان واقعي باشد بايد يك ساينتيست باشد! من اين موضوع را، از شما، خوب آموختم.“

 

او از گفته اش بسيار خوشحال بود.  در جوابش گفتم: ”اين باورت را مانند قلبت با خود نگهدار.“

 

هر دو بسيار خنديديم و بعد از صحبت زياد خداحافظي كرده از هم دور شديم.  

 

 

 

 


صفحهء شعر و داستان

 

صفحهء اول