© Farda فـــــردا

 

 

 گل احمد حكيمی

 

 

 

يك ملاقات مجانی

                                 

سرم موسي

نفسم كافر

قلبم مسلمان

پايم مسافر

 

 

هنوزكوچك بوديم و خوب بخاطردارم كه مامای خدا بيامرزم كه مردی درويشی بود وزندگی رابا قناعت پيشه گی وعبادت خدا دنبال كرده بود شبها برای مان قصه می گفت و عادت داشت كه قصه هايش را هميشه با همين دو مصره ای شعر اغازكرده از كارنامه ها ومبارزات پيغمبران و پيشوايان چيزهايی بگويد. و ما هم باعلاقمندی سراپا گوش بوديم و حرفهايش را شنيده لذت می برديم و پس از شنيدن آن به خواب شيرين فرو می رفتيم. اما وقتی او داعی احل را لبيك گفت و از اين دنيا رفت و ماهم ديگر جوان شده بوديم كسی نبود تا از آن قصه های شيرين برای مان بگويد و ما را بر بال و شهپر قصه ها بنشاند تا مثل آن دوران كه دنيای كودكانه ای ما بود " كيفي" كرده و لذتی از زندگی می برديم.

 

٭٭٭٭٭

 

در يكی از روزها كه قصد رفتن به نزد يكی از دوستانم را كه در شهر ديگری زندگی ميكرد داشتم و در حاليكه سوار ريل شده بودم و تكت " كلاس دوم " را خريده بودم داخل كابين شده نزديك كلكين نشستم تا از داخل ريل بيرون را خوب تماشا كرده باشم. لحظه ای بعد ريل به حركت افتاد و من هم كتابی را كه با خودم گرفته بودم باز كردم و مصروف مطالعه آن شدم. گمانم دو و يا هم سه ايستگاه راه را طی كرده بوديم كه ريل توقف كرد و از آن ايستگاه پير مردی كه حدود هفتاد سال داشت و از تبارغربت بود سوار ريل شد و در سيت مقابلم نشستִ راستش را بگويم او شباهتی زيادی به مامای خدا بيامرزم داشت. ريل راه افتاده بود و من هم كتاب " يوسف و ذ ليخا " رامطالعه ميكردم. همينكه چشم آن مرد به كتاب افتاد معذرت خواسته پرسيد:

ـ ايا ميتوانم سوالی از شما نمايم!؟.گفتم:

ـ بلی حتما. چرا نی!. پرسيد:

ـ ايا شما افغان هستيد!؟. گفتم:

ـ بلی من افغان هستم!. گفت:

ـ من هم با ديدن كتاب تان اين حدث را در مورد شما زدم.

انگاه با هم معرفی شديم و او هم خودرا مختصرا معرفی كرده گفت:

ـ اسم من اعطار است. درافغانستان دوستانم مرا بنام "صوفی اعطار" صدا می زدند و به همين نام می شناختند. و اما در اين ملكها ديگر نه آن نامی را داريم كه با آن نام صدايمان كنند و نه آن نشانی را كه از روی آن هويت ما معلوم شود انگاه صحبت از زندگی و وطن و غربت و اين حرفها بلند شد. چون او را مرد روشن و با ديانت و خوش برخورد و صوفی مشرب يافتم احترام گذ شته به صحبتم با او ادامه دادم. او كه سالهای زيادی عمرش را در جهانگردی و مسافرت گذشتانده بود و در اين كوره راه زندگی پخته شده بود آرام و سنجيده سخن ميگفت و با فصاحت حكيمانه ای كه داشت مسائل را با يك ديد قوی و منطق مذهبی مطرح ميكرد. صحبتهايش برايم جالب و شنيدنی بود و مامای خدابيامرزم را بيادم می آورد و فرق زيادی با صحبتهای او نداشتִاگر در طفوليت قصه های مذهبی را از زبان مامايم شنيده بودم در آنروز سخنان ارزشمندی در مورد خودشناسی و خداشناسی از زبان آن مرد خدا شنيدم كه ميگفت:

خدا شناسی را بايد درخودشناسی ديد و قبل از آنكه خدا را شناخته باشيم بايد خود را بشناسيم و با شناخت دقيق از خود به گذشته های زندگی مان پی ببريم و بدانيم كه خداوند چه منظوری از افرينش انسانها داشته هست!؟.پرسيدم:

ـ انسان چگونه ميتواند خود را بشناسد!؟.

در حاليكه دانه های تسبيح اش را حساب ميكرد گفت:

برای شناخت خود و شناخت خداوند چهار راه وجود دارد:

با سرانگشت ريش سفيد ش را صا ف كرده به صحبتهايش ادامه داد:

١ ـ راه وحی الهی

٢ ـ راه شناخت خدا.

٣ ـ راه شناخت جهان.

٤ ـ راه شناخت روح و نفس انسان.اما:

برای خودشناسی تنها اعتقاد به خداوند كافی نبوده بلكه لازم است تا مسائل ديگری چون: روانشناسی روانكاوی انسان فلسفه و علوم ديگررا نيز بدانيم. تا نه تنها با وظايف جسمی بلكه شفافيت و زيبائی روح انسانی آشنا شويم و خود را با آن آراسته سازيم تا گامهای را كه بسوی شناخت خداوند می برداريم موثر و مثبت باشند. گفتم:

ـ ميگويند " انسان موجود شناخته شده ناشناخته است " با در نظرداشت اين گفته آيا ممكن است تا انسان حقيقتا بتواند خود را بشناسد!؟. مكثی كرده گفت:

ـ البته ما انسانها هر يك به ذمع خود چيزی را می فهميم. طوری می فهميم. بعضا كژ می فهميم و با اندك چيزهائيكه می فهميم و يا در آن موارد معلومات داريم به قضاوت می پردازيم كه اين خود يك نقيصه است. انسان امروز كه بيشتر به يك موجود مادی مبدل گرديده است زندگی را بيشتر از جهات مادی آن به قضاوت ميگيرد و آنرا تعين كننده می داند دقائقی هم روی تيولوژی ها و مسا ئل علمی و فلسفی با هم حرف زديم. و انگاه پرسيدم:

ـ چگونه ميتوانيم كه از يك روح شفاف و زيبا برخوردار باشيم!؟. گفت:

ـ برای اينكار لازم است تا انسان پيگير روی هر دوی آن كار كند و با يك وسعت نظر به پديده های دور و پيشش نگاه كند و بدی را در خود سركوب كند. و اگر ممكن باشد در زندگی در انتخاب حد وسط و اعتدال بكوشد.برای اينكار مهم است تا وظايف چهار چيز را كه خداوند برای انسان ارزانی نموده است ( سرִ نفس. قلب و پا ) در نظر گرفته و به آن عمل كند:

پرسيدم:

ـ انسان چگونه ميتواند بر نفسش غلبه حاصل كرده آنرا تابع خود بسازد!؟. گفت:

ـ بسيار ساده است. و انگا ه با جلب توجه ام به صحبتهايش ادامه داد:

ـ ببين!. در زندگی برای هر جيزی وظيفه ای تعين شده است و وجود دارد. وظيفه ای را كه شخص به وجودش ميدهد وجود هم صرفنظر از خوب و بد آن انرا عملی ميكند. حالا اين ديگر وابسته به خود همان شخص ميشود كه چه دستوری به وجودش ميدهد و از عملش چه انتظاری دارد. هر نقطه ای از بدن وظايف مشخص خود را دارد. هنوز ادامه ای حرفش را نگفته بود كه كنترولر داخل كابين شده تكتهای ما را كنترول كرده تشكر گفت و پيش رفت.صوفی اعطار بار د يگر به حرفهايش ادامه داده گفت:

ـ الف: سر و وظيه آن:

ميگويند " سر برای آنست كه بدن را رهنمائی كند نه بدن سر را ". و از نظر ( نقاط چكرا ) كه جسم را به هفت نقطه اساسی تقسيم نموده است مساله طور ديگريست. اما من در اينجا موضوع را از نظرعلم روانشنا سی و علوم ديگر برايت توضيح مينمايم. ميگويم:

ـ جالب است بفرمائيد. و او هم صحبتش را ادامه داده ميگويد:

ـ در هرانسان دو مركزتصميم گيری ( عقل و دل ) وجود دارد كه مردم بيشتر پيرو " دل " هستند و مركز احساسات انسان نيز در " دل " قرار دارد. گرچه احساسات نيروی بدی نيست اگرعقل و منطق نيروی دانش با آن توام باشدִپس می بينيم كه وظيفه ای سر برای خوبی و نيكوئی بدن كار كردن است.بياد آوردم كه مامای خدا بيامرزم از حضرت موسی و كارنامه هايش قصه ميكرد و قبل از شروع قصه مصره های شعری را اينطور ميخواند:

سرم موسي

نفسم كافر

قلبم مسلمان

پايم مسافرִ

و اين مرد خدا هم به حرف دوم الفبا و توضيح خودشناسی رسيده بود و گفت:

ـ ب: قلب و وظيفه آن:

گرچه قلب از نظرعلم طب يكی از مهمترين نقاط بدن به حساب می آيد و همينطور قلب در شعر شاعران خانه ای معشوق ناميده شده. اما از نظرد ينی و مذهبی قلب جائيست كه خداوند در آن وجود دارد و جائی برای شيطان در آن نيست.

می پرسد:

ـ از صحبتهايم خو حسته نشدی!؟. ميگويم:

نی!. برعكس برايم خوش ايند است ومرا در شناخت خودم كمك مينمايد.

آنوقت به صحبت هايش ادامه داده ميگويد:

ـ گفته اند " وقتی عقل وعشق باهم يكجا ميشود مذهب. نهضت و يا انقلاب پيروزميشود " و آنگاه می پرسد:

چرا!؟. پاسخ ميدهم:

ـ خوب بخاطر اينكه به كمك اندو ميتوان تصميم درست گرفت.

ميگويد:

ـ كاملا درست فهميدی!. و انگاه بازهم توضيح داده ميگويد:

ـ زيرا " عقل " و " عشق " يكی روشنائی است و ديگری حركت. يكی شعور و شناخت می بخشد و به مردم بينائی و آگاهی ميدهد و ديگری نيرو و جوشش می آفريند.با شنيدن حرفهای صوفی اعطار مثالی از الكسيس كارل به تائيد حرفهايش در ذهنم می ايد كه در يكی از اثارش نوشته بود:" عقل چراغ يك موتر است كه راه را مينماياند و عشق موتوری است كه انرا به حركت می آورد. كه هر يك بی ديگری هيچ است و بخصوص موتر بی چراغ و عشق كور كه خطرناك و فاجعه و مرگ است ".ريل روی خطوط آهنين همچنان در حركت بود و مسافران هركدام پس از رسيد ن در ايستگاه های خودشان بالا و پائين ميشدند و هر كسی به مقصدی روان بود. و اما صوفی اعطار كه تازه سر گپ آمده بود ادامه داده گفت:

ـ ت: نفس و وظايف آن:

يكی از مهمترين مسائل در دين اسلام " تزكيه نفس" است كه قناعت را در انسان تقويت می بخشد. نفس انسان كه سركش است هميشه انسانرا به بيراحه می بردִ بنا براين اگر انسان نتواند جلو خواهشا ت نفسانی اشرا بگيرد نفس بر او حاكم شده و آن انسانرا حريص ميسازد و آنگاه مثالی از"سنكا " حكيم رومی آورده ميگويد:

ـ چنانچه سنكا در اينمورد ميگويد:" اگر به آنچه داری قانع نيستی با داشتن همه ای دنيا باز بدبخت خواهی بود ".

ميگويم:

ـ اما قناعت پيشه گی و فلسفه قناعت " فلسفه اسارت" است و امروز كسانيكه ميليونر شده اند آرزو ندارند آن زندگی را از دست بدهند و برعكس آن تلا ش دارند تا بيشتر از آنهم سرمايه داشته باشند و عقيده بران دارند كه " گرچه پول خوشبختی بار نمی آورد اما اگر نداشته باشی روزی بدبخت هم خواهی شد".و آنگاه نظرش را در آن رابط می پرسم:

نظر شما در اين رابط چيست:

ميگويد:

ـ خوشبختی يك مسير است نه يك مقصد. كسانيكه مقصد زندگی شانرا به ماديات خلاصه مينمايند چون زود به آن ميرسند ديگر مقصدی از زندگی ندارند و يا هم حريص شده نظم و آرامش بدن شانرا مختل ميسارند و برهيچ چيزی در زندگی حاكم نيستند.آنگاه مثالی آورده ميگويد:

ـ بطور مثال خودت از اينكه پول نداری ميروی شب و روز كار ميكنی تا خوش باشی و همه چيز داشته باشی اما در اين جريان صحت خود را از دست ميدهی و آنگاه بخاطر دوباره صحت ياب شدن همه پولهای راكه تا آنزمان ذخيره كرده ئی به داكترميپردازی تا پس دوباره صحت ياب شوی كه در اين جريان مفهوم كار و بيكاری ات يكی شده و به مقصدهم نرسيده ئی بياد آوردم كه نوسينده ای در اين زمينه نوشته بود:" نفس سركش برای جسم فقر و برای روح رنج ببار می آورد ".

صو فی عطار كه با تحليل هايش به پايان مطلب نزديك شده بود گفت:

ـ ث: پا و وظا يف آن:

پا وسيله ايست برای رسيدن به هدفهای نيك كه ملت و مردم را به هد ف برساند.همچنان پا وسيله ايست كه انسان را كمك ميكند تا با تكيه بران دور دنيا را بگردد و رسالتی را كه دارد آنرا به انجام برساندִ ناگهان صدای راننده ای ريل از بلندگو های كابين بلند شده و نام ايستگاهی را گرفته به مسافران مژده رسيدن را داد. صوفی اعطار كه به ايستگاه خودش رسيده بود نگاهی به ساعتش كرده گفت:

ـ خوب مثل اينكه من به ايستگاه خودم رسيدم و بايد از حضورتان مرخص شوم. و آنگاه از جايش برخاسته گفت:

ـ يا الله خيرִִִִ خدا حافظ تان!من هم از جايم بلند شدم و دستم را به منظور خداحافظی بطرفش پيش كردم و از همديگر جدا شديم. وقتی به منزل دوستم رسيدم چهره ای صميمی آن مرد كه شباهت زيادی به مامای خدابيامرزم داشت همچنان در نظرم بود و گذ شته ها را بيا د م می آوردִ و بخاطر داشتم كه وقتی قصه ای تمام ميشد فوراً او را محكم می گرفتيم و شله گی ميكرديم تا بازهم قصه ای ديگری برايمان بگويد و او هم از روی شوخی برايمان ميگفت:

ـ پو لش نقد است!؟. و ماهم قت قت می خنديديم. و آنگاه او هم می خنديد و ميگفت:

ـ بس است! بقيه اش برای فردا شب باشد.و فردا شب آن بازهم پای قصه هايش می نشستيم.

صوفی اعطار نيز در آن روز سرخورجين قصه هايش را با ز كرده بود و حرفهای بيشماری در باره ای زندگی برايم گفته بود و آنچه در چانته ای قديمی اما پر بركتش داشت برايم داده بود و مرا در شناخت خودم و هويت از دست رفته ام كمك كرده بود و بدون آنكه از حرفهايش توقوعی داشته بوده باشد و حساب و كتابی در كارش بوده باشد مجانی ملاقاتم كرده بود و پی كارش رفته بود. و آن درسی ديگری از خودشناسی خوبی و نيكوئی بزرگان ما بود كه در آنروز من از آن مرد خدا گرفته بودم و به ايستگاه فكری خودم رسيده بودم. و اما زندگی ادامه دارد و من هم به ـينده می نگرم و با كاروان زندگی به پيش ميروم و از فراز و نشيب های آن عبور مينمايم تا به آخرين ايستگاه زندگی ام رسيده باشم و با پائين شدن از قطار زندگی جايم را برای مسافران بعدی تخليه نمايم. قانون زندگی هم همين بوده و همين خواهد بود.

 

 

پايان

 

 

امستردام ـ هالند سال ٢٠٠٥ ميلادی

 

 

 


صفحهء شعر و داستان

 

صفحهء اول