© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نعيم مهرزاد

 

نعيم مهرزاد

 

 

 

"  نفس جوان "

 

دستی برخ کشیدم

دیدم که دست روزگار

گل گونه، گونه های مرا ،

به یغما ربوده بود !

آن رنگ شاد را

در زیر چرخ بیرحم ایام

شکسته بود !

برموی من ،

گرد پیری نشسته بود:

ناگه در آئینه شبهی پدید شد،

گفتم بخود :

که کیست ؟

درآئینه آن جوان ؟!

 

 

 

 

 

"  دل کندن "

 

مثل تو دلبر ، درین دوران نبود

جان به یاری دادم و جانان نبود

در سفر، گفتم: فراموشت کنم

آه !  که دل کندن زتو آسان نبود!

 

 

" دل شکسته "

 

بیتو، به بزم! ساغر و مینا شکسته است

رنگ می و پیاله و صحبا ، شکسته است

درخلوت تو شادشوند، دل شکسته گان

یکشب بیا، که این دل تنها ، شکسته است

 

 

" سرزمین رنگ ها"

 

سرزمینم! گل زمین رنگ هاست

مهد عشق و منبع آهنگ هاست

لیک، عمری گشته این خاک دژم

بسته ی ظلم و اسیر جنگ هاست

 

 

" عیدقربان"

 

امروز، روزدگر، دیروز را نماند

فرداست، عیدقربان، نوروز را نماند

شب می شود، و فردا، قربان اوشوم من

فرداست روز محشر، امروز را نماند

 

 

 

" اشنای عشق "

 

آن دل که به عشق مبتلای تو شود

بادرد فراق آشنای تو شود

راضیست اگرچه خون شود در ره ی تو

شاد است اگرچه زیر پای تو شود

 

 

"  خانه ی خدا"

 

این گنبد که می نگری خانه ی خداست

دستی بهم بنه که اجابت گه ای دعاست

از شهر سار درد بیا کین حریم دوست

داروست برکسی که بصد درد مبتلاست

 

 

" ریشهء بیداد"

 

روزی بیا به ریشه ی بیداد می زنیم

تیری بسوی خانه ی صیاد می زنیم

ازنقطه ی سکون رویم جانب قیام

از پرده ی سکوت به فریاد میزنیم

 

 

"  درد دل "

 

شب که تنها گشتم از غوغای روز

دیده را گفتم : که ای آتش فروز

این دل بیچاره را آزرده ای

گه بداغ و گه به هجر و گه به سوز

 

 

"خامهء عشق"

 

از عشق دود به گرد عالم گردون

آن مرد نوشت نام یارب باخون

اول سبقش نوشته از درد به دار

جزخون نشود زخامه  عشق بیرون

 

 

" نرخ روز"

 

سوداست به سود از زیان بایدخورد

از آبله نیست از زبان باید خورد

ازخوان زمانه هرکه افزون خواهد

حقا که به نرخ روز نان باید خورد

 

 

" پروانه ماه"

 

امشب مه و باده درکنار افتادست

پروانهء ماه بیقرار افتادست

ازبسکه به دیده باده گل میریزد

آئینهء آب شعله بار افتادست

 

 

" آزادی"

 

من فارغ و بی خیال چون وچندم

چون گل به نسیم جلوه گر می خندم

بابال نسیم بسته ام تار نفس

چون چلچله ها بار سفر می بندم

 

 

 

 

 


صفحهء شعر و داستان

 

صفحهء اول