عزيزالله ايما |
عزيزالله ايما
میان چارراه دور از مهتاب
شبی که ماهتاب از خانهء مردی که هرشب از میان پنجره با آسمان نجوای دردی داشت می تابید
خیلِ بی چراغان گوش بر تفسیِرِ چندین یاوه گوی آیت استاره های دور می دادند
و آن استاره گان آبی و سبز و بنفش و زرد را جای خدایی می پرستیدند
ظلمت سوی قهرِ تیره گی آهسته ره می زد
میان چارراهِ دور از مهتاب
چنان آن بی چراغان راه گمکرده به جان هم در افتادند
که دیگر ناله های خویش را از غیر هرگز هم ندانستند
هجوم آغازِ مرگِ فهمِ صف ها بود و پایانِ نمادِ دوست یا دشمن
□
دگر در آسمان نی جلوه یی از نور پیدا بود ونی بر روی فرشِ خاک هم نجوا
پارنده ـ آذرماه (قوس) 1377
|