© Farda فـــــردا

 

 

 

 

ناتور رحمانی

 

 

 

 

موج و صخره

 

(طرح سمبوليک)

 

 

 

 

 

موج متلاطم و نارام از روی بستر دريا غُرنده و توفانزأ مقابل صخره قد افراشته و با دشنه ای تيز زبانش مغز سخت و سياه ِ وی را هزاران خط کشيد و بر گوش های کر و بسته ای ابدی او غريو کرد: بپا خيز، جهش کن، شورش نما، درجا زدن، ماندن و - خاموشانه سر فرود داشتن بی مايه گيست، شرم است و ننگين، در نهايت مردن است. ميدانی؟

صخره سر سنگين و منگ گرفته اش را با تانی و بی ميلی بلند کرده و با آواز جر و بم بسيار به مشکل و جبری گفت: من به حکم طبيعت ميخکوب زمينم. نمی توانم جهش و حرکت داشته باشم.

موج همانگونه که روی جبين قيراندود او پايکوبی ميکرد و وحشيانه می رقصيد گفت: طبيعت را، قانون طبيعت را بايد به نفع خود و به نفع عموم تغيير داد و بفرمان آورد.

صخره با آهنگ که گويی از بن هفتمين چاه بيرون ميشود جواب داد: موج بيقرار! تو زياد از خود راضی نباش. من هم ويژه گی های دارم که ميتواند سبب مباهات من گردد. صلابت و استواری، حوصله و برده باری من بی شک تمثال و نمونه ای متبارزی برای رهروان کوره راه های زنده گيست.

موج ديوانه وار خنديد و با بازوان بلورينش هر کنج پيکر صخره را ضرب گرفت و غُريد: بينوا! صلابت و رادمردی وقتی ميتواند مفهوم خويش را اثبات نمايد که در گير مبارزه و کاروپيکار باشد. جابجا نشستن چه صلابتی خواهد داشت؟ دريغ ازين افتخارات کاذب و حباب گونه ای تو صخره. صبوری و حوصله مندی را هر گوسفندی ميتواند از خود نشان دهد. حتا در آن زمان که به مسلخ می برندش و سرش به ساطور جبر قطع می کنند.

صخره بطور گرفته مثل اينکه راهِ گلويش بسته شده باشد پرسيد: تو چی مزيت و امتيازی داری با اين همه تلاش و بيقراری؟

موج شوريده پاسخ داد: امتياز من زنده گی منست. «من زنده برآنم که آرام ندارم» من ميروم، من می بينم، در مسير جهش من بالنده گيست، زايش است، نمود حيات رُستن و شگفتن است. انسان بيدار، موجود فهيم و بااحساس در ستيز من، در خنده ها و مستی های من،  در عُربده ها و فرياد های من رمز پيکار و راز مبارزه را می آموزد. با درجازده گی، با درمانده گی، با پوسيده گی، با کهنگی و مردن مجادله ميکند. طبيعت از من فرمان می برد و به احترام از سر راه ام کنار ميرود. من پهنه ای جهان و وسعت دنيا را می بينم برای اينکه در حرکتم. نه مثل تو که دنيا ات موازی است با ساحهء ديد چشمان تنگ و در حدقه نشسته ات. دريغ و درد برتو صخره!!

صخره محکوم و پا در گِل دردناک و غصه آلود گريست. بغض کور ساليان ديرپا در گلويش شکست. اندوه ای تنهايی وغم درمانده گی سينه اش را شگافت و بدريا ريخت. دريا همنوا با درد گران بار صخره گريست و برنگ ماتم هر سنگ درجا زده سياه شد. موج در خود  پيچيد. فرياد های وحشتناک کشيد. ديوانه وار و بيقرار نشست و بپا خاست و بر پيکر سرد و مرده ای هر سنگ و صخره مشت کوبيد.

در دريا هنگامه ای توفانزأ برپا شد. از ناهمگونی وضع مرغ ماهيخوار که در ارتفاع کمی روی دريا پرواز داشت ترسيده اوج گرفت

بی اراده و دله صفت از زبانش برآمد: موج کار خوبی نکرد دل صخره را بدرد آورد. او همانطور خوش بود پا درجا و بيخبر از – همه چيز، ميخکوب شده، بيچاره و....

عقاب بلند پرواز و تيزسيری که از آنجا ميگذشت و ناظر همه حالات بود بر مرغ ماهيخوار که با بی تفاوتی حامی برده گی صخره بود يورش بُرد. مرغ ترسيده خودش را برآب زد عقاب بسوی افق های دور در وسعت بيکران آسمان به پروازش ادامه داده و با فرياد ميگفت: « برآزاده گان داغ اسارت سخت ننگين است»

موج پيکر آماس کرده ای مرغ ماهيخوار را شلاق کش نموده روی بستر دريا گذاشت. باد، موج، عقاب و دريا به سرودن شعر آزادی مصروف شدند و صخره مرده بود.

تو شاهينی

تو بالاتر ز پروازی

تو آزادی و ميدانی

                      اسارت سخت ننگين است

شکوه ای آسمان آبی آزاد

                             وقار بال شاهين است.

 

از مجموعه ای شعری (از خون از خاکستر) سروده ای از «ناتور رحمانی»

 

 

 


صفحهء شعر و داستان

 

صفحهء اول