© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

عارف پژمان

 

 

عارف پژمان

 

 

 

مردی كه اسب حادثه می راند

 

در زادگاه خويش

كهن باره هری

بالاحصار

كوچه زال و سياوشان

آن سال های خوب

در كشتزار خاطره باغ ديدمش

يك مرد می شگفت

يك سايه می خزيد

 

***

 

يك سايه می خزيد به آزمونگاه درس

شايد به چشم او

سرو بلند "ليسه سلطان" عزيز بود

اما روايت است كه اين سايه، اين شبح

هر چاشتگه، ساعت الجبر و كيميا

از درس می گريخت

آنسو ترك، در صف گمكردگان عشق

سر می نهاد در خم ديوار انتظار

آهسته می گرفت

سر راه دختري

 

***

 

از سالهای سبز كودكی خود غروب كرد

كوچيد پايتخت

آنجا كه دختر مهراب كابلي

از بام خانه ها

گيسو فشانده بود

در رهگذار همه عاشقان دهر

از شرق تا به غرب

اين سايه، اين نهايت دلتنگي

تنديس باغ شد

نامش كنون بدشت و بيابان رسيده بود

اين مرد، شاعر شبگرد شهر بود

 

***

 

مرغ از قفس پريد

مرد، مرد حادثه ها شد

ان سايه، سينه به تير بلا سپرد

ديوانه، عزم دياران دور كرد

ميدان شوش

آخر گيشا و پهلوي

هر سو به سايه و همسايه سر كشيد

می جست نيمه تن را

می جست همزاد كودكيش را

سيمرغ او كجاست؟

اين كوله بار درد

به پای كه افگند؟

می ديدمش كه مرد

اسب چموش حادثه می راند

 

***

 

از كاشمر به كيف

از خاش تا ختن

فرغانه تافرات

بازار بلخ تابه خيابان لاله زار

هرسو كه بنگري

هر گوشه اي

پيكر مردی فتاده است

شايد هزار نام

شايد هزار حادثه

ديدست

 

***

 

ديروز ديدمش

مردی كه باز عزم سفر داشت

چون سايه می خزيد

اين مرد، آن نبود؟

آن تك سوار جنگل غربت

ديوانه تر ز عاشق ليلي؟

ندانم

آيينه می گريست

آيينه می گريست

 

انتاريو / كانادا

 

 

 

 

 


صفحهء شعر و داستان

 

صفحهء اول