برو ای بغض گلو گير شده
راحتم کن، که دگر دير شده
حرمت و لطف و صفای دوران
ديده ام، چشم دلم سير شده
من گرفتار لب خاموشم
ذوق پيمانه کمانگير شده
نگهء ساحر آن قبلهء ناز
به دل زخمی من تير شده
با تبسم سحری دل ميگفت:
رنگ تزوير زمان پير شده
رسته از دام دو عالم، اما
دل به دست تو به زنجير شده
* * *
پاشيده غبار غــم به روی دل من
اين گوهر پا گرفته زآب و گل من
با ديدهء تر نوشته ام درد زمـــان
اما نگشوده هيچ از مشکل مـن
* * *
سبزينه نگاه او خرابم کـــرده است
رنگينهء لعل او عــذابم کـــرده است
آرامش و ناز او، دلم داد به بـــــــاد
دردا که شکوت او کبابم کرده است