ســـــــالار عزيزپور

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

بشـــير ســخاورز

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

سالار عزيزپور

 

 

 

سخاورز و دنيای شاعرانه اش

 

 

 

 

ديباچه:

 

جای آن دارد؛ پيش از آنکه به «بشير سخاورز» بپردازيم و دنيای شاعرانه اش ـ بهتر است، اشاراتی به چند و چون آشنای مان داشته باشيم و خاطرات مشترک مان.

در نقد سنتی رسم بر آن بوده که شعر شاعر را به کمک زنده گی شخصی و بيرونی اش نقد و بررسی کنند. در نقد پيشرو امروز دنيای واقعی شاعر را از سروده هايش بدست می آورند؛ اين به آن مفهوم نيست که دنيای اجتماعی و واقعی شاعر ممد اين رويکرد و سبک و سنگين کردن سروده های شاعر نيست؛ بلکه اين نکته بدان معناست که دنيای شاعرانه شاعر واقعی تر از دنيای بظاهر واقعی اش می باشد.

از همينرو هر زمانی که به ياد «سخاورز» ميافتم، همزمان با آن به ياد سروده هايش نيز ميافتم. به ويژه به ياد آن نخستين سرودهء که از او خوانده بوديم زير عنوان «زمين» و زمينی که مادر است.

سخاورز در اين سروده اسطورهء هستی مانرا به نمايش می گذارد؛ با زبانی که جهان مانرا می سازد و شناسنامه مانرا.

هنوز خاطرهء آن سالها در ذهنم زنده است؛ سالهای دههء پنجاه خورشيدی را می گويم، سالهای که سخاورز برايمان شعر می خواند و ميزبان مان می بود و ما مهمانانی ناخوانده او.

و زمانی اندر باب شعر معاصرمان گفتمانی ميداشتيم و لحظه ها که چه زود نمی گذشتند! و ما به آرامش بودايی خويش و به استغنای خويش سر می گذاشتيم.

در سالهای که مهر و حلاوت هنوز چراغ خانه مان بود و سخاورزی ستون های استوارش را می ساخت.

خودکامگی و رشک ورزی روان های مانرا نفرسوده بود و اژدهای خودی مان قد نيافراشته بود.

سالهای که نه به اصالت فردی به مفهوم بازرگانی آن آشنا بوديم و نه به ترفند های وطنی به مفهوم شرقی آن، تا نامردی ها و نامردمی های خود را توجيه عقلانی کرده باشيم.

چه رسد به باندبازی و قبيله بازی های امروزين که فضا را برای هر نوع اخلاق انسانی و انسانيت تنگ کرده است.

و در چنين فضای است که هر از راه نارسيدهء و ابجدخوانی دعوای بزرگی می کند و طبل خدايی می زند.

در آن سالها هرکدام از ما حد خود را می شناختيم و پا از گليم دانش مان فراتر نمی گذاشتيم.

دوستان انگشت شماری داشتيم از ميان آنها يکی عزيزالله ايما بود که گاه گاهی سروده هايش را برايمان زمزمه می کرد. آنقدر محجوب بود که حتا رخنه کردن در خلوتِ شاعرانه اش کار آسانی نبود.

دوست ديگر مان عصمت سيفی بود که عاطفه روانتر از آب داشت و صداقت روشنتر از آيينه.

تا اينکه در کورس ادبی ليسه استقلال با ولی پرخاش احمدی آشنا شديم که امروز ديگر يکی از افتخارات فرهنگی ما می باشد. در همان کورس بود که واصف باختری را از نزديک ديديم و زنده ياد داکتر جاويد، عارف پژمان، روئين، و اسدالله حبيب اينان استادان ما بودند و ما مبتديان و درس خوانان!

در همان سالها با صبورالله سياه سنگ مناسبتِ داشتيم و سَر و سری! آنهم در گسترهء سياست که به بگير و به ببند کشيد و در فرجام سياهسنگ زندانی شد و ما فراری و يا بزبان ديگر تبعيد مان کردند.

در پاکستان تنها سخاورز بود که کار های ادبی می کرد و از مصروفيت های خود می گفت.

بعد ها واصف باختری در اثری بنام در غياب تاريخ از سخاورز و شماری از سروده هايش ياد می کند: بگونهء که در صفحه 52 همين اثر می نگارد:

در مورد کسانی که در پاکستان زندگی می کنند، مخصوصاَ از جوان ها شناخت اندک دارم. من فقط شعر های دو شاعر را که در بعضی از مجله های پاکستان چاپ می شود، خواندم؛ يکی سخاورز و ديگری ميرويس موج.

تا اينکه زمان چرخ ديگر می زند و سخاورز از غربت به غربتی ديگر می کوچد و رد پايش در ميانهء چهار راههای دهلی و لندن و جنگلهای کمبوديا و بوسنيا از نظر ها پنهان می شود.

و ما چشم بر راه و در انتظار لحظه های مجدد ديدارش دقيقه شماری می کرديم تا پس از سالها انتظار خبر شديم که دو اثری از سخاورز به چاپ رسيده است و چشم ما روشن شد از ديدن «سبزينه شرقی» و «چند مقاله» ديگر.

کنون که اين يادداشتها را می نويسم؛ در کنار «سبزينه شرقی» شماری ديگر از سروده های سخاورز دَم دست ماست که تازه برايم پُست شده است.

با اين ديباچه کوتاه بر می گرديم به اصل موضوع و عنوان مقالت که به گونهء ديگر می توان آنرا نگاهی اجتمالی بر کارنامهء سرايش سخاورز ناميد.

با اين پايان به آغاز ديگر می رسيم.

 

 

نگاهی اجمالی به کارنامهء سرايشی سخاورز

 

به طريقی بشير سخاورز از شمار شاعران دههء پنجاه خورشيدی است؛ دهه که بحران پشت بحرن را در پی داشت و سخاورز در همان سالهای بحران موفق به دريافت جايزه شعری می شود و سروده هايش در برنامه های ادبی راديو از جمله زمزمه های شب هنگام به خوانش گرفته می شود. و زينت بخش صفحات ادبی مجلات آن زمان  می گردد. در سالهای که برنامه های ادبی مان هنوز از صدای گرم و گيرای نويسنده و فرزانه مرد پژوهش و دانش دکتور اکرم عثمان خالی نبود. ديری نمی پايد که سخاورز زير فشار سياست های ضد فرهنگی دولت آنروز مجبور به ترک يار و ديارش می شود. از آن زمان به بعد دوران گرفتاری های ديگر می آغازد. سخاورز در تلاش برای بقايش شهری را پشت شهری، سرزمينی را پشت  سرزمينی پشت پا می زند.

آواره گی و رنج های مهجوری و دوری از سرزمين مادری و زبان و فرهنگ همراه با مشغوليت های شغلی و نابسامانی های خانواده گی فرصت و مجال کار پيگير و همواره را بر وی تنگ می سازد؛ با آنهم سخاورز با استفاده از کوچکترين فرصت دست از تلاش برنميدارد.

باوجود ايجاد وقفه و گسستگی در کارنامه سرايشی سخاورز سير کارنامهء او بطور کلی روند و روال صعودی پيدا می کند و تجارب غربت در اين راستا مهد و راهگشای دنيای شاعرانه اش می گردد.

چرا که تجارب غربت برای سخاورز نه تنها در پهنهء اموزش و پژوهش بسيار گرانمايه و گرانسنگ بوده بلکه در عرصهء هنر کلامی و ادبيات و آشنايی با زبان های انگليسی و اردو نيز مثمر ثمر بوده است.

و سخاورز می تواند با استفاده از اين توانای هايش آغازگر پژوهش های دقيق و ژرف در گسترهء تأثيرگذاری زبان فارسی بر فرهنگ نيم قاره هند و به گونهء غيرمستقيم بر ادبيات جهانی باشد.  از ا ينها که بگذريم:

برای آشنايی بيشتر پيرامون کارنامه سرايشی سخاورز بايستی به روند و روال تلاشهای شاعرانه اش در دوره های مختلف از جمله اقامت و مهاجرت و تبعيد اشاره داشت.

شعر را اگر ممکن کردن ناممکن در کلام بدانيم و يا رستاخيز واژه ها و حادثهء در زبان و کنش مبتنی بر انتقال حس و اطلاع يعنی شی شدن زبان و لمس آن و با مسووليت دوگانه.

و آنگونه که خود سخاورز برای شاعر مسووليت دوگانه قايل است، بدانيم يکی در برابر زبان و ديگری در برابر مردم.

در آنصورت شعر را تنها بيان احساس نميدانيم بلکه تلفيقی از احساس و انديشه.

از همينروست که سخاورز؛ شاعر را نه تنها اسکاندار و جراغدار جامعه ميداند بلکه نگهدارنده زبان و فرهنگ نيز ميداند.

می آيم بر سر اين نکته که چه اندازه سخاورز، در برابر برداشت هايش از شعر وفادار مانده است.

ازدوران اقامت اش در کابل می آغازيم و به نمونهء از سروده های آن سالهايش  به داوری می نشينيم.

 

کدو گل کرد

 

شنيدم که زبان باغ جنبيد و برايم گفت

که: "در فصل حراج گل

  کدو هم عالمی دارد.

قياس ما برای خاک بيجا بود

و نام پيچک و ميخک

به روی دفتر ثبت شناسايی

                     محالی گشت"

 

به برداشت سخاورز: "زمانی که ديگر گل ها به حراج رفته اند وتنها مجال برای گل کدو «گل زشت» مانده است تا در باغ جلوه نمايی کند، پس اين گل هم از خود عالمی دارد، بی آنکه از وقاحت خود در کنار گل های زيبا پيچک و ميخک رنج ببرد. ص 108، چند مقاله.

اينکه شعر را از پيامی و انديشه گريزی نيست حتا در شعر به اصطلاح شعر ذکر و بازی های زبانی و آن جا که بازی ها زبانی صرف در حدود تکلف و تفنن نمی ماند و شاعر با شورش های از قبيل، مشاهدهء تجربه ی ديگر را هم می آموزد و می آموزاند.

در نتيجه، موضوع مشاهده، دچار تغيير و دگرگونی می شود. گويا شاعر در بازی با کلمات، به کلمات معنايی و قدرت مشاهده خاص را می بخشد، و تنوع برداشت را دامن می زند و ارگائيک گرايی بی چون و چرا را از هم می گسلد و اين انديشه را مطرح می سازد که آثار ادبی می توانند چند سطحی باشند و به آسانی به تلاش، برای وحدت تن در ندهند. اما دست رد زدنن به سروده ها به بهانه فلسفی بودن و اجتماعی بودن و سياسی بودن کار درستی نيست چرا که هر سروده ی را ناگزير از پيامی ست و محتوای. حتا آن جای که مولانا می گويد:

فارغ از کار جهانم تننا ها ياهو

ايمن وز دور زمانم تننا ها ياهو

يا

عف عف عف همی زند همی زند اشتر من ز تف تفی

وع وع وع همی کند حاسدم از شلقلقی

 

شکل ظاهر شعر و شکل ذهنی همراه با محتوا سرودهء خداونگار بلخ ما را برين باور می رساند که هر شعری در بالاترين پله های از بازی کلامی بازهم ناگزير از انتقال پيام و محتواست.

سرودهء «کدو گل کرد» سخاورز در کنار ظاهر آراسته از شعريت شعر که همانا گونهء حرکت تصاوير در شعر می باشد، برخوردار است.

پيوند محتوا با حرکت تصاوير و ساختار اين شعر در يک همآهنگی در برابر ما می ايستد و از ذهن ما فرار نمی کند.

رابطه زبان باغ با فصل حراج گل، کدو، خاک، پيچک و ميخک پيوند ظاهر و درونی شعر را در يک ساخت زبانی و شعری همواره جلوه چشمان مان نگه ميدارد. و پيام ژرف اين سروده در زبان تصاوير اين شعر را از شعار های کليشه دور ميدارد.

 

دوران تبعيد:

 

تا کنون سخاورز بيشترين دوره های زنده گی خود را در تبعيد سپری کرده است. باوجود که اين دوره های طولانی غربت به مقايسه کار های سرايش او چندان چشمگير نبوده حد اقل از نگاه کميت. اما سخت کوشی و تلاشهای طاقت فرسای دو سال پسين سخاورز در عرصهء هنر شاعری و همچنان پژوهش و تحقيق در زمينه های ادبی کم کاری های دوره های گذشته اش را به گونهء جبران نموده که نبشته های پژوهشی او در سايت فردا خود گواه گفته ماست.

و اما در زميه شعر و شاعری سخاورز همين چند نمونهء از سروده هايش کافی است که خواننده گان اين مقالت همنوا با داوری ما گردد.

 

 

دست بوسی ابر بهار

 

بدست بوسی ابر بهار ميآيم

زخشکسالی صد غم کنار ميآيم

اگرچه خار مغيلان دشت بيرنگم

برآن حصارهء باغی بکار ميآيم

نشد بلور مرا آشيانه تاج محل

مگر چو سنگ غريب مزار ميآيم

برای گفتن حرف حقيقتست مگر

که نارسيده به منبر به دار ميآيم

چنان که مصدر من آسمان روشن بود

چو چلچراغ اميدی بکار ميآيم

پياده رفتم عمری ز خويش رفتن بود

بخويش آمدن آری سوار ميآيم

 

 

 

شب های مرگ انگور

 

شب های بی ستاره شب های دردناکند

شب های دير پا و شب های بس سفاکند

شب های خستگه گی و شب های تيره گی ها

شب های که چراغان افسرده زير خاکند

شب های راز پنهان، شب های ظن بيدار

شب های که درختان بر آدمی شکاکند

شب های غسل کردن در آب سرد اندوه

شب های که خدايان، مخدوم سينه چاکند

شب های که بهاران از ابر های ملوث اند

شب های که ملوث و هميشه پاکند

شب های بی شراب و شب های مرگِ انگور

شب های سار ها که بر شاخته های تاکند

 

 

قلمرو درد

 

کنون قلمرو دردم به زير ابر عبوس

دل شکستهء سردم به زير ابر عبوس

نه موج لالهء سرخم نه ارغوان بهار

گل وداعی زردم به زير ابر عبوس

گشت خيل غزالان و دشت خالی شد

و من هزينهء گردم به زير ابر عبوس

عبوس در خودم و در جدال با خود من

بگو که مرد نبردم به زير ابر عبوس

چه خوب واجب تنهاييم به شهر غربت

چه خوب يکه و فردم به زير ابر عبوس

پريد مرغ اميد از کرانهء دل من

چو آشيانهء سردم به زير ابر عبوس

 

 

 

دست فــــــرياد

 

دست فرياد در اينجا شده كوتاه

دست فرياد كنون می  لرزد 

من قناری  اسيرم كه درين كنج قفس

سخن از دشتستان

سخن از آبشر عشق به پای  خطمی

سخن از باد ميان جلگه

سخن از شبنم نرمی  كه كند كاكل گل را خانه

می  گويم،

من روايات جهان را به قفس بخشيدم

من درين كلبه ی  دل

قصه اندوخته ام

 

 

دست فرياد دراينجا كوتاه

شده با تيغ شقاوت

اگرم پای  رهايی  می  بود

به مزامير كنار خندق

قصه می  كردم كه:

” چه كسی  بر رگ گل زد نشتر “

من به نای  هستی 

می  دميدم خود را

من اگر در قفسم

پر پرواز بلند نگهم

ايمن باد

من از اين دايره هم می  بينم

چشم من

می  شگافد تن ديوار به غيظ

اما،

دست فرياد درينجا كوتاه

شده با تيغ شقاوت.   

 

 

 

زندگی

  

شاعر:

"با موجهای بستهء دريا

سالار انبساطِ سکوتم

در بيکران هرزه هستی

افتاده پشت برزخ خاموشی"

 

ناصح:

"هان مگو ای مرد از اسرار شب

قفل بر درب گلو آويز

هی مزن مهميز بر اسب جنون

پرهيز!"

 

شاعر:

"اين کتله های خشم نترکيده

آتش فشان نموده مرا

خواهم که زهر صد شبه را ريزم

در جام سرد يک شبه ای تنها"

 

واعظ:

"های مگو ای مرد، می بُرد زبان

اين گروه هرزه با برهان قاطع"

 

محتسب:

"می کـُشم من

می کـُشم من

می کـُشم..."

 

دوره گرد:

"آسمان با خوشه هايش در درون تاکزار

گسترانيده ست اکنون برق شادی

بی خيال از درد شاعر

شب هميشه گله های ابر را می راند از پهلوی مهتاب

مرغ شب پرشور می خواند ميان جنگل تاريک

موج های سرد و آرام می نوازند

ساحل يک کشور ديگر".

 

به هر صورت شعر هر نسلی دارای ويژه گی های فرهنگی و اهداف و آرمان ها و يا بی آرمانی های اجتماعی خاص خويش است.

شعر سخاورز پيامد آرمان ها و اهداف اجتماعی نسلی است که در کارزار تجاوز و غارت، مقاومت می کند، تبعيد می شود، و از غربت به غربت ديگر می کوچد.

بالاخره نمادی از مقاومت و نشانی از بی نشانی نسلی می گردد که در گريزپگاه، مقاومت و تبعيد پناگاهی جز زبان و فرهنگ و ادب بومی و انسانی برای خود نمی يابد که  اين خود قدرت و سلامتی کار های سرايشی و پژوهشی سخاورز را در آينده دور و يا نزديک حمايت و ضمانت خواهد کرد.

به اميد توفيق بيشتر سخاورز در کار های هنری و پژوهشی اش.

به پايان خط می رسيم.

 

 

 

 


صفحهء مطالب و مقالات

 

صفحهء اول