احسان پاکزاد

 

 

 احســان پاکزاد

 

 

 

خســته

 

 

از هرچه جز محبت دلدار، خسته ام

تیغ شکسته ام که زپیکار، خسته ام

 

در خلوتم خوش است مخوانم به انجمن

کز جور یار و حیله ای اغیار خسته ام

 

رنجیده بسکه خاطرم از هر سرود سرد

از تار و از ترانه ای تکرار، خسته ام

 

یک حرف، نا شگفته زلب ما جرا کند

از گوش های در پس دیوار خسته ام

 

چون دایره به دورخود از بس که گشته ام

گیجم که از تحرک پرگار خسته ام

 

داروی دردم ار به حقارت دهد طبیب

گو رو دوا مده که ز تیمار خسته ام

 

بس در کمان عشق نهادی خدنگ زهر

مجروح و دل فگار شدم، زار و خسته ام

 

زین بیش تاب جور تو ام نیست ای صنم

کز ناز و از تغافل بسیار، خسته ام

 

عیبم مکن که وصف لب گلعذار گوی

جانا کزین معامله این بار، خسته ام

 

گفتی، خیال وصل تو در سر همی پزم

ای جان من میا که ز دیدار خسته ام

 

ساقی! بریز جام پیاپی که این زمان

درد نهفته دارم و بسیار خسته ام

 

بس در لباس دوست مرا سر بریده اند

از خویش و از برادر و از یار خسته ام

 

بیچاره گی نگر که به صد فهم در سخن

مهرم به لب نهاده ز گفتار خسته ام

 

 

 

زمستان 2004 ویتبی کانادا

 

 

 

 

 


صفحهء مطالب و مقالات

 

صفحهء اول