عـــزيز نســـين

 

عزيز نسين

 

 از کتاب «بچه های آخرالزمان»

فرستنده: حامد فرهادی

 

 

 

 

جشن آخر سال تحصيلی

 

 

استانبول 27 مه 1967

 

 

 

 

خواهر عزيزم، مدتی است از تو خبر ندارم لابد بخاطر اينکه جواب نامه ات مدتی به تأخير افتاده ناراحت شده ای؟ ظاهراً حق داری ولی موقعی که دليل آنرا بگويم تصديق خواهی کرد زياد مقصر نيستم. داشتيم خودمان را برای جشن آخر سال تحصيلی آماده ميکرديم کارمان خيلی زياد و مشکل بود يک لحظه هم وقت نداشتم تا برايت نامه بنويسم. ديروز جشن ما برگزار شد  اما نمی دانی چقدر عالی و خوب بود! از اول عمرم تا به حال اينقدر نخنديده بودم! علت خوبيش هم اشتباهاتی بود که ميکرديم!  بزرگترين اشتباه را من مرتکب شدم و بهمين دليل هم قهرمان جشن لقب گرفتم!

تمام کارهای جشن زير نظر معلم کلاس سوم بود. معلم موسيقی آواز ها و رقص ها را آماده ميکرد. معلم کلاس چهارم ما هم يک نمايشنامه اخلاقی برای اين جشن نوشته بود که توسط بچه ها بازی شد.

در شرح حال خيلی از اشخاص بزرگ خوانده ام که از کار شان نارراضی بودند! حتی پدر من هم همينطور است. دائم از کارش شکايت ميکند و ميگويد: «اگر ميتوانستم درس بخوانم حالا يک شاعر نامدار بودم!»

عمويم که تکنيسين بسيار خوبی است مرتب (غـُر) ميزند و پشيمان است که چرا دنبال علم طب نرفته!

معلم ما هم از کارش راضی نيست و هر وقت سر کلاس صحبتی ميشود ميگويد: « من بايستی نويسنده ميشدم.»

روی همين سابقه مدير مدرسه از او خواست تا برای جشن تحصيلی آخر سال نمايشنامه ای تهيه کند. معلم ما هم برای اينکه ادعايش را ثابت کند چند هفته شب و روز کار کرد و نمايشنامه ای بسيار عالی و اخلاقی تهيه نمود. اين نمايشنامه يک درام بسيار قوی و خوبی بود خلاصه اش اينکه:

«پسری درس نميخواند، از مدرسه ميگريزد، در خانه موجبات ناراحتی پدر و مادرش را فراهم ميکند و بالاخره دوستی و رفاقت بچه های ولگرد پای او را به قمار میکشاند و سرو کارش به زندان می افتد. مادر پسر که تاب و تحمل اين رسوائی را ندارد دق مرگ ميشود، او توبه ميکند که از کار های ناشايسته دست بکشد هنگامی که از زندان بيرون می آيد پيش پدرش بر ميگردد. و طلب عفو ميکند. پدر پير با چشمان اشک آلود ميگويد: "يک پدر هميشه فرزندش را ميبخشد. برو خداوند از گناهانت بگذرد، ولی در اثر هيجان زياد می افتد و می ميرد!"»

وقتی معلم سر کلاس اين نمايشنامه را برای ما می خواند اشک مثل باران از چشم بچه ها می ريخت. به معلممان گفتم:

ــ آقا معلم بهتر نيست يک نمايشنامه کمدی درست کنيم؟

خيلی از اين حرف بدش آمد و جواب داد:

ــ احمد تو هميشه رل مخالف بازی ميکنی. توی جشن مدرسه که نمی شود مسخره بازی درآورد!

البته منظور من اين نبود که نمايش کمدی باشد بلکه ميخواستم بگويم بجای اجرای رل آدمهای بزرگ نمايشی بدهيم که مربوط به بچه ها باشد و در محيط مدرسه اتفاق افتاده باشد! ولی نتوانستم منظورم را بفهمانم چون در جشن های قبلی ديده بودم که بازی کردن رل بزرگتر ها و ريش و سبيل چسپاندن چه زحمت و درد سری بزرگی دارد. بچه هائی که ريش و سبيل ميگذارند و لباس بزرگتر ها را می پوشند به شکل دلقک های سيرک در می آيند، هر قدر هم نمايش غمناک و درام هم باشد بازهم بصورت کمدی در می آيد و مردم هرهر ميزنند زير خنده! بعله ميخواستم بگم لااقل نمايش را کمدی انتخاب کنيم تا وضع ناجور نشه. ولی وقتی معلم سرزنشم کرد ساکت شدم.

نمايشی که ميخواستيم اجرا کنيم پنج تا رُل داشت و چون آقا معلم از حرف من بدش آمده بود گفت: "رُل پسر بد را تو بايد بازی کنی. چون خوب ميتانی از عهده اش دربيائی!" قرار شد (دمير) رل پدر و (مينا) هم رُل مادر مرا بازی کنند.

رلهای نمايشنامه را نوشتيم حفظ کرديم و برای تمرين رفتيم روی صحنه. روزی که آخرين تمرين را انجام می داديم باران شروع به ريزش کرد. لابد يادت نرفته هروقت که باران می آمد چطور از شکاف های پشت بام (سن) پائين ميريخت! آن روز هم مثل اينکه سقفی در کار نبود و باران از آسمان يکراست روی سن (صحنه) ميباريد.

برای اينکه لباس های نمايشی بچه ها خيس نشود چند تا کاسه و باديه زير سوراخ های سقف که (چکه) ميکرد گذاشته بودند.

توی نمايش ما يک رقص چينی اجرا ميشد، هرچه هيچ ارتباطی به موضوع نمايش نداشت ولی چون معلم ما در جشن يکی از مدارس اين رقص را ديده و خوشش آمده بود آن را توی نمايش گذاشت و به اعتراض هيچکس هم گوش نداد.

زير اين باران و در وسط کاسه ها و باديه ها رقص چينی می بايست اجرا شود. تخته های کف سن هم يادت هست چطور (قرچ و قرچ) صدا ميکند؟ رقص های چينی خيلی آرام و سنگين است. اما من هرقدر سعی ميکردم نميتوانستم خودم را کنترل کنم و يکدفعه (دور) بر ميداشتم! معلم ما پشت سر هم اخطار ميکرد: "احمد تند نکن! نپر! نرم تر حرکت کن!"

او روز هم وسط رقص چينی نميدانم چطور شد که بياد رقصهای خودمان افتادم و بدون اختيار رقص تندی را شروع کردم!

معلم رقص خيلی عصبانی شد، ميخواست بطرف من بيايد که پايش به يکی از کاسه های پر از آب خورد و آب گل آلود باران روی لباس های بچه ها ريخت! همه بچه ها از اينکه لباس های شان کثيف شد ناراحت شدند.

لحظه شروع برنامه داشت نزديک ميشد و همه ی ما دچار يکنوع هيجان شده بوديم. از سوراخ های پرده سالن را تماشا ميکرديم، جان سوزن انداختن نبود. پدر و مادر تمام بچه ها آمده بودند. رئيس فرهنگ، رؤسای دبيرستان ها و تمام معلمين در اين جشن شرکت کرده بودند.

قسمت اول خواندن سرود ملی بود اين سرود با شرکت پنجاه نفر از بچه ها خوانده شد، بد از آب درنيامد. وقتی سرود ملی تمام شد و پرده افتاد ما برای لباس پوشيدن به (رخت کن) رفتيم دوازده نفر از بچه ها روی صحنه ماندند تا قسمت دوم را اجرا کنند. قسمت دوم سرود کودک بود. ما از توی اطاق رخت کن صدای کف زدن و تشويق تماشاچيان را می شنيديم ولی معلم موسيقی از (کر) خواندن بچه خوشش نيامد و گفت: "اين چه جو (کر) خواندن بود؟ کجا من اينها را بهتون ياد داده بودم؟ (کر) دو صدائی شده بود! ده صدائی!"

قسمت سوم رقص چينی بود. دختر های با لباس های ابريشمی بلندی پوشيده و سينی های بزرگی را با ژست مخصوصی توی دستها شون حرکت ميدادند. پسر ها چشم و ابروشان را با رنگ های مخصوص (گريم) بشکل چينی ها درآورده و سبيل های بلند و آويزانی پشت لبهای شان چسپانيده بودند.

پرده باز شد معلم موسيقی شروع کرد به پيانو زدن. ما وارد صحنه شديم. دختر ها پشت سر ما آمدند تو. در حاليکه سينی ها را روی دست گرفته بودند، شروع به اجرای رقص کردند. در اين اثنا اتفاقی رخ داد! دامن يکی از دختر ها لای شکاف تخته روی کف سن (صحنه) گير کرد دختره شروع به تقلا کرد تا دامنش را از لای تخته ها بيرون بکشد، اما فايده نداشت. بيشتر زور زد دامنش از کمر جدا شد و بزمين افتاد!

بيچاره دختر با (شورت) وسط صحنه ماند! صدای قهقهه تماشاچيان از توی سالن بلند شد. معلم موسيقی از توی (جاسوفلوری) فرياد می کشيد: "پرده را بکشيد" ولی هيچکش متوجه او نبود و بحرفش گوش نميداد. هوش و حواس همه متوجه دختره بود! و بالاخره در ميان کف زدن های تماشاچيان پرده بسته شد! با اين ترتيب برنامه رقص و آواز را حذف کردند و قرار شد نمايش ما اجرا گردد.

معلم ما خودش کار (گريم) بچه را انجام ميداد. مينا را بقدری خوب گريم کرده بود که عينهو پيره زنان هشتاد نود سال بنظر می آمد برای (دمير) هم که رل پدر مرا بازی ميکرد با پنبه يک ريش و سبيل سفيد درست کرد. من فقط يک سبيل بايست بگذارم دفعه اول چون (چسب) کم زده بودم سبيلم گير نمی آورد و ميخواست بيافتد. دوباره معلم چسب زيادی روی لب بالائی يم زد و سبيل را از نو چسپاند. پس از آنکه (گريم) ها تمام شد معلم ما گفت:

ــ دمير بايد يک عينک ذره بينی بزند تا بيشتر پير جلوه کند.

قبلاً هيچ به اين فکر نيفتاده بودند و حالا نميدانستند عينک از کجا تهيه کنند. آقای مدير عينکش را داد و گفت:

ــ بچه جون خيلی دقتت کن عينک را نشکنی. من بدون عينک هيچ جائی را نمی بينم.

وقتی دمير عينک را به چشمش گذاشت درست شکل پيرمرد ها را پيدا کرد اما عيب کار اينبود که هيچ جا را نميديد. وقتی که پرده باز شد دمير راه را گم کرد، نميدانست کجا برود من دستش را گرفتم و آرام بطرف سن بردم.

پرده اول خوب بازی شد، اما در پرده دوم که من مادرم را اذيت ميکردم و پدرم ميبايست مرا نصيحت کند دمير ما را توی سن گم کرده بود! عوض اينکه رويش را بمن بکند و حرف بزند رو به ديوار و پشت و به مردم ايستاده بود و بازی ميکرد: "ای فرزند بيچاره ام ما برای پرورش تو خيلی زحمت کشيديم."

من رفتم پهلويش و يواشکی گفتم: "ما اينجا هستيم!"

اما او متوجه نشد. شروع کردم با سر و صدا مادرم را کتک زدم و فحش ميدادم تا دمير بطرف ما برگردد، اما بيفايده بود. دمير داشت با ديوار حرف ميزد: " مادرت را نزن... خجالت بکش... از خدا بترس... ای اولاد ظالم!"

من صدايم را بلندتر کردم. دمير بازهم متوجه که نشد هيچ! رفت طرف ديوار و مشتش را حواله ديوار کرد!! تماشاچی ها زدند زير خنده. من هم خنده ام گرفته بود.

رلم را فراموش کردم و بلند گفتم:
ــ پدر من اينجا هستم.

دمير پسر با هوشی بود جواب داد:

ــ "نميخواهم روی ترا ببيم. من از تو متنفرم. ای بچه خائن.

با خود گفتم اين که متوجه شده لابد برميگردد طرف ما. اما بازهم رويش را برگرداند. گند کار حسابی داشت درميآمد. دمير مرتب به در و ديوار فحش ميداد و من هر دفعه بلند تر داد ميزدم: "پدر من اينجا هستم"

بالاخره بر طبق برنامه من مادرم را کشتم پدرم روی سن افتاد و کورمال دنبال مادرم ميگشت! و ميگفت: "کجائی؟"

مادرم که ديد پدرم پيداش نميکنه کشان کشان بطرف او رفت و گفت: "اينجام، اينجا افتادم مردم!"

اگر انگشت مردم را می بريدی از زور خنده حاليشان نميشد! توی سالن از سر و صدا و خنده محشری بپا شده بود! بازهم معلم ما از جاسوفلوری داد کشيد: "پرده را ببندين!"

مدير آمد پشت صحنه و با دمير دعوا کرد:

اين چه مسخره بازی بود درآوردين؟

دمير گفت:

آقا چکار کنم با عينک جائی را نمی ديدم.

ــ خوب بی عينک بازی کن.

معلم ما اعتراض کرد:

نميشه آقا. دو پرده با عينک بازی کرده پرده سوم که پيرتر شده و مرگش نزديکه چطور ميشه بی عينک بازی کنه!؟

مدير ديد راست ميگه گفت:

ــ پسر جان از زير شيشه نگاه کن.

دمير نميدانست چه جوری از زير شيشه نگاه کند.

ــ آقا مدير به دمير از زير شيشه نگاه کردن را ياد داد و گفت:

ــ خيلی مواظب باش مبادا عينک را بشکنی!

در پرده سوم هيچ اشتباهی رخ نداد، اما چون مردم قبلاً خنديده بودند هر حرفی ميزديم (هری) ميزدند زير خنده.

در اين پرده من از زندان می آمدم بيرون. از رفتارم پشيمان ميشدم و ميخواستم از پدرم تقاضای عفو بکنم. اينجای نمايش خنده نداشت ولی مردم (کروکر) ميخنديدند! وقتی دولا شدم دست پدرم را ببوسم ميدانيد چه ديدم؟ ديدم يک تای سبيلم روی زمين افتاده! با يکتای سبيل که نميشد بلند بشوم گفتم:

ــ پدر بگذار پاهايت را ببوسم.

دراز شدم روی زمين لنگه سبيلم را برداشتم ميخواستم بچسبانم اما روی لبم بند نميشد، می چسباندم دوباره می افتاد! ديدم نميشه. سبيل را با دستم نگه داشتم و ژست آدم هائی را گرفتم که دارند سبيلشان را تاب ميدهند!

دمير طبق رلی که داشت مرا بخشيد و ما می بايست همديگر را بغل کنيم و بصورتش که نگاه کردم ديدم مثل سيل اشک از چشمش می ريزد! واقعاً داشت گريه ميکرد. تماشاچی ها هم تحت تاثير قرار گرفته بودند و با تحسين و سکوت کاملی چشم به صحنه داشتند. تو نگو عينک ذره بينی چشمش را ناراحت کرده و اشکش سرازير شده!

دمير دستهايش را باز کرد همديگر را بغل زديم و بوسيديم. وقتی از هم جدا شديم ديدم از ريش های پدرم توی صورتش خبری نيست. خواستم سبيلم را تاب بدهم ديدم سبيل منم نيست! اما ريش های دمير بصورت من چسبيده!! حالا من شکل پدرم شده بودم! طبق برنامه قرار بود پدرم روی زمين بيفتد و بميرد! اما او مثل شاخ شمشاد وسط (سن) ايستاده بود! آهسته گفتم: "دمير بيفت بمير!"

ــ آخه ريش من پيش تو مونده تو پدر شدی!

ــ نه بابا خودت پدری زود باش بمير

دمير بازهم زير بار نرفت و گفت:

ــ تو بايستی بميری.

جمعيت توی سالن باز شروع به خنده کرد.! ديدم زحمات ما بهدر ميرود رفتم جلو گفتم:

ــ کار را خراب نکن. زود باش  خود تو بينداز زمين.

دمير بازهم مردد بود گفت:

ــ ميترسم بيفتم روی زمين عينک مدير بشکند!

ــ جهنم. زود باش بمير تا اين لامصب تمام شه!

دمير شروع به اجرای نقش کرد و گفت:

ــ پسر جان من از تو راضی شدم خدا ازت راضی بشه.

اين را گفت بعد خيلی خونسرد عينک آقای مدير را از چشمش برداشت، با دقت روی ميز گذاشت تو گفت:

ــ حالا دارم ميميرم!

افتاد روی زمين! بازهم صدای معلم از توی جاسوفلوری بلند شد: "پرده را بکشين!"

وقتی پرده بسته شد دمير مثل مرده ها از جا بلند شد و گفت:

ــ احمد هردو تامان بيچاره شديم آقای مدير دخل هردومان را مياره...

با ترس و لرز رفتيم پشت سن. آقای مدير و معلم از بسکه خنديده بودند اشک از چشمهايشان سرازير بود.

مردم هم توی سالن از بسکه کف می زدند سالن بلرزه افتاده بود! بما دو نفر برای نادانی مان يک جايزه دادند! و برنامه آقای معلم برنده جايزه بهترين نمايشنامه اطفال شد! تازه من فهميدم که آدم ممکنه از روی نادانی عملی انجام بدهد که نتيجه اش خيلی بهتر از علم بعضی بچه هاست!!

امسال تابستان خوبی در استانبول شروع شده هوا خيلی خوبست ان شأالله در تعطيلات تابستان همديگر را در استانبول ملاقات ميکنيم.

موفقيتت را از خداوند خواهانم.

احمد تاربای

 

******

 

 

 

 


صفحهء مطالب و مقالات

 

صفحهء اول