گل احمد حکيمی

 

 

 

قصه ای از لابلای قصه ها

 

 

"چوپان بچه و قبله"

 

 

 

 

 

در گذشته هاي بسيار دور درسرزمين خراسان ( افغانستان ) قبل از انتشاردين اسلام مذاهبي ديگري چون اتش پرستي ִ بت پرستي و پرستش حيوانات در ميان مردم انزمان مروج بوده استִ وقصه هايي هم درميان مردم در اين رابطه وجود دارد ִ چنانچه خودم قصه اي را از زبان مادرم دراين زمينه كه او هم اززبان گذشتگانش شنيده بود شنيده ام وشما خواننده عزيز را براي مطالعه ان دعوت نموده وانرا مهمان چشمان تا ن مينمايمִ

ميگويند دريكي ازدره هاي دوردست سرزمين ما ( افغانستان امروزي ) قبيله اي زندگي ميكرده ودر اثرحادثه اي ( افات طبيعي ) ازبين رفته و ازجمع ان قبيله صرفا يك خانواده اي سه نفري شامل زن و شوهروطفلي انها جان به سلامت برده ودر زيرخيمه اي معقري دردامنه هاي ان وادي زندگي ميكردند و ازمدرك شيرو گوشت و پوست چند راس بزو ميش وگاو و گوسفندي كه از اجداد به ايشان به ميراث رسيده بود امرار حيات ميكردند و پيشه اي چوپاني داشتند ִ انها روزها از بام تا به شام جز رمه چراني و نختابي و شيردوختن و ماست مايه كردن ديگركسب و كاري نداشتند و از اين فكر كه ديگران چه ميكنند و مصروف چه كاري اند نيز فارغ بوده و سالها بدينسان زندگي كرده بودند وسر در لاك خودشان كرده به جز از محوطه اي خيمه و اغل گوسفندان خودشان نه جايي را ديده بودند ونه از چيزي خبرداشتند ִ

سالهاي ديگري گذشته بود وان پسرك كه تازه پشت لبش سياه شده بود از بخت بد مادرو پدر را كه مرض تنگي نفس داشتند از دست داده بود وتنها در زير ان خيمه مي زيسته است و مرگ مادرو پدرو تنهايي باعث ميشده است تا از چيزي بترسد ִو بخاطر مبارزه با ترس ازشاخ هاي حيوانتش كمك خواسته و خودش را ارام ميساخته است ووقتي اينكاررا ميكرده ديگر فكرش كمترواهي و پريشان مي بوده است ִ

از قضا روزي رهگذري كه در جستجوي خداوند راهي بيابانها شده بود گذرش به ان وادي دوردست افتاده بوده است وبا چوپان بچه كه در تنهائي در زير ان خيمه زند گي ميكرد سرخورده و ساعتي به نزد اومهمان شده و چيزهايي دررابطه با خدا و جنت و شيطان از او پرسيده بود كه چوپان بچه از شنيدن ان ( حك و پك ) مانده بوده و نميدانسته است درجواب ان مرد رائب چه گويدִ بلاخره ان مرد رائب از پرسشهايش دست كشيده و دوباره راهش را در پيش گرفته و اورا تنها گذاشته بود و رفته بود ִ چوپان بچه كه از تنهائي به تنگ امده بود باطي كردن فاصله هاي زيادي خودش را به قبيله اي ديگري رسانده و پس از متوطن شدن در انجا با ( دخت كولي ) يي ازدواج كرده و به انها پيوسته تا اخر عمر در نزد انها باقي مانده بود و درانجا مي زيسته است ִ

روزي مردم ان قبيله از او خواسته بودند تا به رسم انها عبادت كند و چون او نميدانسته است كه چگونه انرا انجام بدهد روبه قبله ايستاده و سربه زمين گذاشته و در دل چنين گفته بود:

شونگل بزִ شونگل ميش

خداي خويشִ قبله به پيش

امين الله اكبرִ

وقتي ان مرد عمرش به پايان رسيده و وفات كرده بود مردم قبيله اورا به خاك سپرده بودندִ ودرخانه اي خاك هم ملائيك ازاو پرسيده بودند تا بگويد كه خدايش كيست و به كي ايمان اورده و دين و مذهبش چيست !؟ ִ كه او هم باز همان گفته بود كه ميدانسته استִ

شونگل بزִ شونگل ميش

خداي خويشִ قبله به پيش

امين الله اكبرִ

وقتي روزعشرفرا رسيده بود و ملا ئيك حرفهاي اورا به خداوند رسانيده بودند واو دربرابر خداوند حضور بهم رسانيده بودִ خداوند از همه اولتر عبادت اورا پذيرفته وبه دليل انكه از صدق دل دربرابر خداوند ايستاده و او را ازطي دل سجده كرده بود ارجش گذاشته بود ִ

 

پايان

 

در اينجا كلمه اي ( شونگل = شاخ حيوان ) امده است ִ

 

٢٧/٥ /٢٠٠٤ ميلادي / امستردام ـ هالند ִ  

 

 

 

 


صفحهء مطالب و مقالات

 

صفحهء اول