عزيزالله ايما

 

 

عزیزالله ایما

 

 

 

وبرتحمل هم از چه روی دلتنگیم؟

 

 

بهار بود که در باغ ما خزان آمد

و باد های تباهی وزان وزان آمـد

 

شگوفه را به کف باد ها رها کردند

و شامگاه فقط عده یی دعا کردنـد

 

هجوم سرخ به جان بهار آتــش زد

و تیر تازه به پیغامگاه آرش زد

 

من و تودر تبِ یک درد باز زاده شدیم

من وتو در جلو باغ ایستاده شـدیم

 

به پاسداری این باغ زخم ها خوردیم

و رنج بیــشتر از تیر باد ها بردیـم

 

که آن هجوم شکست و بهار باز آمد

صدای شر شر آن جویـبار باز آمد

 

 

 

 

کنون که درگه و دیوار باغ خونین است

وشاخ یاد صدای پرنده غمگین اسـت

 

کنون که لحظهء غرس نهال آمده است

و آن دقیقهء ننگ و کمال آمده است

 

من و تو بر سر این باغ از چه در جنگیم

 و بر تحمل هم از چه روی دلتنگـیـم؟

 

کابل ـ 9/1/1375

 

 

 


صفحهء بهارانه

 

صفحهء اول