بهار بود که در باغ ما خزان آمد
و باد های تباهی وزان وزان آمـد
شگوفه را به کف باد ها رها کردند
و شامگاه فقط عده یی دعا کردنـد
هجوم سرخ به جان بهار آتــش زد
و تیر تازه به پیغامگاه آرش زد
من و تودر تبِ یک درد باز زاده شدیم
من وتو در جلو باغ ایستاده شـدیم
به پاسداری این باغ زخم ها خوردیم
و رنج بیــشتر از تیر باد ها بردیـم
که آن هجوم شکست و بهار باز آمد
صدای شر شر آن جویـبار باز آمد
کنون که درگه و دیوار باغ خونین است
وشاخ یاد صدای پرنده غمگین اسـت
کنون که لحظهء غرس نهال آمده است
و آن دقیقهء ننگ و کمال آمده است
من و تو بر سر این باغ از چه در جنگیم
و بر تحمل هم از چه روی دلتنگـیـم؟
کابل ـ 9/1/1375