دستگير نايل

 

دستگیر نایل 

 

 

 

 

 

شب های سرد زمستان

 

 

 

 

 

آن روز ها، هوای سرد و آزار دهنده ای بود. چند روز قبل، برف زیاد باریده بود و کوه و دشت و صحرا از برف سفید سیمگون پوشیده شده بودند. در شهر ما وقتی برف زیاد هم می بارید آسمان به زودی صاف میشد و آفتا ب هر طرف نورافشانی میکرد و برفهایی را که درآفتاب رخ قرار داشت، به زودی آب مینمود. ما سراچه ای را که “خلیفه رجب” ماهانه به چهار صد ا فغانی در خیرخانه به کرایه گرفته بود سایه رخ بود و برفها یش تا آخر زمستا ن رو ی زمین باقی میما ند.

سراچه خلیفه رجب، یک اتاق خواب و یک پسخانه داشت و یکدرجن نفر در همین دو اتاق زنده گی میکردند. خلیفه قبلا در حاشیهء شهر یک دکان چوبی داشت که روزانه صد تا یک نیم صد افغانی غریبی میکرد ولی با مردن پدرش، دکان را فروخت و پول آنرا به کفن و خیر وخیرات پدر مصرف کرد و پسانها در یکی از موسسات دولتی بطور اجیرشامل کار شد که ماهانه شانزده صد افغانی تنخواه برایش می دادند.

خلیفه رجب، آدم میانه قد بود. روی گرد و ریش دم بودنه داشت. موی سر و شقیقه هایش کم کم ماش و برنج شده بودند. عادت داشت که هنگام اصلا ح سر و ریش کارمندان واجیران موسسه، آب بینی اش را با شف لنگی خود پاک میکرد.او، پنجشنبه ها که چاشت به خانه می آمد، یک چشم خواب مرغی میزد و بعد به شکستاندن چوب و تازه کردن ذغال برای صندلی و دیگ مصروف می شد. یک روز صبح که از خانه میبرامد تا بالای کار و وظیفه خود برود، زنش (زلیخا) ازعقبش صدا کرد:

ــ “امروز تنخواه را که گرفتی، چوب و ذغال یادت نرود که در خانه نی چوب است و نه زغال!”

خلیفه رجب برگشت وبا قهر گفت:

ــ”هر وقت که آدم از خانه می براید، باز تو فرمایش خود را می دهی. زن باید پیش از برآمد ن مرد این چیز ها را به یادش بیا ورد. خوب غصه نکن امروز تنخواه اجراء میشود. غصه نکن.”

در راه که میرفت، از سردی هوا برف ا ز پاره گی کلوشهایش به درون نفوذ کرده و پا هایش را مثل کندهء یخ سرد و جامد کرده بود. عصر روز، از اینکه معاشها اجراء نشده و خلیفه بدون معاش و چوب و ذغال به خانه می آمد، نهایت غمگین بود. و در راه هر لحظه صدای ناخوش آیند زلیخا در ذهنش می آمد که گفته بود: “ تنخواه را که گرفتی، چوب و ذغال یادت نرود!“ وقتی که بخانه رسید، زلیخا نبود و یکدختر و پسرش زیرصندلی سرد و خاموش مثل گنجشک های باران زده خوابیده بودند و دو طفل خورد سالش با آواز بلند، گریه داشتند.

خلیفه رجب که به عادات کودکانش خو کرده بود، بی اعتنا به گوشه ء صندلی نشست. قد یفه اش را به روی آندو که گریه میکردند، ا نداخت تا گرم شوند. صدای گریه هر دو کودک با دید ن پدر شان بلندتر شد. خلیفه، طفل خرد خود را در بغل گرفت و با خود گفت:

ــ “زلیخا کجا رفته باشد هه؟” و سپس روی طفلک را با محبت بوسید و گفت:

ــ “ چُپ باش، جان پدر! حالا مادرت پیدا میشود. چُپ” و از پسر جوان تر خود که بیدا ر شده وچشمهای خود را با پشت د ست میمالید، پرسید:

ــ “مادرت کجا رفته؟“

پسرک، با گریه جوا ب داد:

ــ”خا نهء همسایه، خانهء فرید شان”

خلیفه کلهء سنگینش را شور داد و گفت:

ــ ”خو، خا نهء مدیر صاحب محاسبه را می گویی؟”

ــ ”هه هه، مدیر صاحب محاسبه “

خلیفه رجب دست و پای طفل خرد خود را لمس کرد که خنک زده بود و از سردی به شدت می لرزید. صندلی هم سرد و خنک بود وجز خاکستر نیمه گرم چیزی دیده نمیشد. گریه های کودکا ن خلیفه، دقیقه ای خاموش میشد و بعد دو باره دوام می کرد. حوصله خلیفه به سر رسیده و کاسهء صبرش لبریز شده بود. ازکلکین کوچکی که مانند روزنه ای به بیرون و بسوی روشنی بود، به حویلی نگاه کرد. تا اگر زلیخا در راه باشد، صدایش کند که زود تر بیاید.اما زنگوله های یخ را در ناوهء بام خانه دید که سر بسوی زمین کشیده بود و از زلیخا، آن زن لاغری و سیاه چرده که گیسوانش تا به کمرش میرسید و مدت پانزده سال عمر خود را با صبر و شکیبایی در خانه فقیرانه و بینوای خلیفه گذشتانده بود، اثری دیده نشد. یکبار طفل خود را در آغوش کشید و سیلی محکمی به رویش نواخته در زیر لحا ف صندلی گورش کرد و گفت:

ــ “چپ کنین حرامزا ده ها! اگرنه میکشم تان!“

د یگر کودکان هم سرهای خود را زیر لحا ف پنهان کردند وهق هق به گریستن شدند.پسر و دختر جوانترش هم که خشم پدر را دیدند، اشک های شان برخسارشان جاری شد و سکوت اختیار کردند.خلیفه در دل گفت:

ــ “چه بدرد میخورد این گونه زنده گی کردن! زن و بچه داشتن! ما عجب مردم سا ده وخوش با وری هستیم هه؟ “ هرانکس که دندان دهد، نان دهد”ا ین مثال را کی گفته؟ باور من از این گفته ها آهسته آهسته کم شده می رود. چون میبینم که اگر کار نکنی، نان پیدا کرده نمی توانی. و نان که نداشتی، از گرسنگی میمیری! اه تنهایی وبی زنی که یک نان را تنها می زنی آدم که تنها بود، شکم خود را به هر قسم پر کرده میتواند. و اگر مثل من زن و اولاد داشتی و بیکار و بی روزگار بودی، چنین میشوی که من شده ام.”

صدای کودکی که در زیر صندلی خوابا ده بود، باز بلند شد و چرت های خلیفه را برهم زد و خشماگین داد زد:

ــ گم نمیشوید، مرگ شما را نمی برد که بیغم شوم! “

یکبار از گفته هایش پشیمان شده توبه کنا ن گفت:

ــ “ توبه کردم خدایا، توبه! فرزند، شیرین است، توتهء جگر است خدا، سر شان را به درد نیاورد که مادر و پد ر تحمل رنج اولاد خود را ند رد..”

سخنانش تمام نشده بود که زلیخا وارد خانه شد.خلیفه با عصبیت پرسید:

ــ “د ه کدام گور، رفته بودی؟ ده ای خنک کسی از خانه خود بیرون شده؟”

زلیخا با گردن پتی جوا ب داد:

ــ “ خا نه ئ مدیر صاحب محاسبه رفته بودم”

ــ “ تو آنجا چه بد میکردی، چه بلا میخواستی؟”

زلیخا، دهن خود را با دست خود پوشاند وبا صدای حزین گفت:

ــ” رفته بودم کمی ذغال و یا خوردنی بیاورم که اولاد ها گرسنه بودند. اما از ترس زن مدیر، زبانم لال شد.”

ــ و آخرش چی، رفتی که شکم خود را سیر کنی هه؟”

زلیخا، ا ب بینی اش را با نوک چادر گل سیبی اش پاک کرد و گفت:

ــ “ صبح که میرفتی، گفته بودم که امروز در خانه ارد و ذغال نداریم. مگر تو مثل اینکه یا ت رفته است. آخر کودکان گرسنه مانده بودند. مدیر صاحب که همیشه ما را کمک کرده...”

خلیفه رجب، به ابروان باریک و چشما ن از حدقه برآمده زلیخا مینگریست و قطرات اشکی را که یکی پس از دیگر به رخسا ررنگ باخته اش میبارید، دانه دانه حساب میکرد. زلیخا این بار جدی تر به سخنانش ادا مه داد:

ــ “ من، در این خانهء چپه شده روز خوش ندیدم. غم اولاد ها، غم لچی و گرسنگی، غم بی خانگی، غم کدامش را بنالم؟ چهل ساله ناشده، پیر و کپ شده ام! الهی میگم قلم زن، روزش مثل روز من شود!! خانه اش در بگیرد، که مرا در داد!”

دل زلیخا که با گفتن این سخنان خالی شد چادرش را پیش سینه اش گرفت طفل خورد خود را بغل کرد و مصروف سینه دادن او شد. هرچند شنیدن این طعنه ها و گپهای نیشدار برای خلیفه رجب زننده و اهانت آمیز بود، اما همان روز گذاشت که زلیخا عقده های دلش را خالی کند. خلیفه مثل عادت همیشگی اش آب بینی خود را با شف لنگی پاک کرده سر خود را بالای هر دو زانو گذاشت و به چرت فرو رفت. آفتا ب در پس ابر های تیره وغمگین و کوه های پر از برف، پنهان شده و پردهء شب، آهسته آهسته به روی روز، کشیده میشد.زلیخا رو به خلیفه نموده گفت:

ــ” چرت نزن خلیفه. مشکل، به چرت زدن حل نمیشود. برو بازار کمی ذغال یا چوب قرض کرده بیارکه شب کودکان از سردی نمرند. این شبهای سرد زمستا ن را روز کردن، قیامت ا ست. “

خلیفه، پتوی خود را به دور خود پیچا نیده از خانه برآمد و با لحن خشن که غضبش را تمثیل میکرد، گفت:

ــ” در این وقت کی قرض می دهد؟ تو مردم را نمی شناسی؟برادرت هم باشد روی میگرداند. امروز هر کس به روزگار خود غرق است.”

زلیخا هم به خا نه مدیر رفت تا چشمها را سفید ساخته چوب یا ذغال بخواهد “ شاه کوکو” زن مدیر، یک زن چا ق و پر از چربو بود. هنگا م راه ر فتن،هش و فش میکرد. گویا اینکه نفس تنگی داشته باشد. با داخل شدن زلیخا در حالیکه به پشتی بزرگی تکیه داده بود، پرسید:

ــ “ باز چطور آمد ی، زنکه؟” بعد روی خود را طرف ارسی ها گشتاند ه آهسته زیر لب زمزمه کرد:

ــ “ از دست ای گدا ها و خیرات خور ها، روح آرام نداریم!”

زلیخا آب بینی خود را بالاکش کرده با عجز و بیچا ره گی گفت:

ــ “ هیچ شاه کوکو جان. ما ا مروز نی چوب و ذغال دا شتیم و نه چیز خوردنی چاشت هم آمده بودم که بگویم. اما دهنم به گفتن باز نشد. خلیفه امروز باید تنخواه خود را میگرفت. اما گفت که تا هنوز تخصیص نیامده است. مچم که تخصیص و مخصیصش چیست! ما که دعاگوی و خدمتگار شماستیم. کالای تانرا می شوییم، جمع و جارو میکنیم. کمک های تان سر ما عبث نمی رود”

شاه کوکو کمی ذغال و نان به زلیخا داد و گفت:

ــ “ زنکه! ما هم خریده خور مردم هستیم، ملیونرکه نیستیم. زمانه بد شده کسی به کسی رسیده نمی تواند.”

قبل از رسیدن زلیخا، خلیفه رجب از شهر بدون چوب و ذغال آمده و در گوشه خانه پتو را به دور خود پیچانیده نشسته بود. زلیخا که پیشانی پر چین خلیفه را دید، سکوت کرد. ذغال را تازه نموده زیر صندلی گذاشت. همان شب، زن و شوهر را هرگز خواب نبرد. خلیفه که پاهایش را زیر لحا ف دراز کرده بود فکر ها و خیالات عجیبی در ذهنش دور می زد. به فردا فکرمیکرد که روز جمعه بود. و در چنین روزی که همه در رخصتی ا ند وهمکاران موسسه اش هم که در خا نه های خود اند، از کی پول قرض نماید؟. صبح که از خواب برخاست، خسته و بیحال بود. نانی را که زلیخا از خا نه مدیر آورده بود، با چای خوردند.خلیفه مثل یک آدم عاصی و بی باورد ست خود را به سوی آسما ن بلند کرد و گفت:

ــ “ ا و خدا! ما از بنده هایت نیستیم؟ ا ین دوزخ را فقط برای ما ساخته ای دیگران را که میبینی، مگر ما را د یده نمی توانی؟! “

زلیخا مثل یک قاضی شرع نگاه غضب آلودی به خلیفه نموده گفت:

ــ “ مردکه، کفر گویی نکن. شکر بکش که جان جور داری، چشم و گوش و بینی داری، چار اشکل کاری داری. خدا از روز های بدتر آدم را نجات بدهد. اگر مریض میبودی، ا گر شل و شت میبودی اگر بی پا و دست میبودی باز با این همه نان خور و آب خور چه میکردی؟”

خلیفه رجب، بلند بلند خندید:

ــ “ هه هه! ای ا حمق را ببین! اگر این چیز ها را خدا بما نمی داد، نام ما چی بود؟ و آدمی همین نعمت ها و اعضای بدن را که نمی داشت، چه گفته میشد؟ پس آدم نبودیم، سنگ و چوب بودیم. خدا هم بالای ما حق نداشت که عبادتش را می کردیم.ا ین کفر گویی نیست، حقیقت است. اگر پیش ملا این حقیقت را بگویی، آدم را سنگسار میکند. بان که مرا ملحد بگویند، کافر بگویند؛ من خودم می دانم که در ا ین دنیای امروز ما چه می گذرد. ظالم و خداناترس کیست و مال مردم خور و دوزخی کیست؟ و ا ل بهشت کیست؟ تو به من عقل یاد نته زلیخا!”

 خلیفه که خیلی عصبانی و خون گرم بنظر می آمد، پتو را دورخود پیچا نید که از خانه براید. صدای دروازه بشدت شنیده شد. زلیخا پیشتر از خلیفه از جا برخاست و بسوی دروازه ء حویلی رفت. چند لحظه بعد که پس بخانه آمد، با لبهای کمی شاد وپیشانی باز گفت:

ــ “ بچهء مدیر صاحب آمده و میگوید که خلیفه را آغایم خواسته که سر بچه ها را اصلا ح کند.“

خلیفه دستارش را زود زود بسته کرده دست و روی خود را پاک شسته و روی خود را چند بار در آیینه ء قطی نصوار خود تماشا کرد. چهرهء رنگ باخته اش کمی رو شن شد. دندانهای زرد و تاقه تاقه اش را با گوشه لنگی خود پاک کرد وبه زلیخا گفت:

ــ “ خی همو بکس مرا بیار که خا نهء مدیر صا حب بروم.”

زلیخا بکس کهنه و زنگ زده خلیفه را که در میانش سامان ریش تراشی وغیره الات همین دست بود، به دستش داد و گفت:

ــ” خدا روزی رسان است خلیفه. آدم به خیر و شر خود نمی داند. برو، زودتر برو که دیر میشود.” خلیفه باز هم عاصی شده گفت:

ــ زليخا! یکبار گفتمت که مرا نصیحت نکن، مرا عقل یاد نده!”

مد یر، با هفت هشت بچه و دختر قد و نیم قد و نوجوان خود مصروف نوشیدن چای صبح بودند. با آمدن خلیفه رجب، مدیر صدای غور خود را بلند کرده گفت:

ــ “ خوش آمدی خلیفه! نزدیک بخاری بنشین که گرم شوی.”

خلیفه رجب، پا های سرد و خنک زده اش را نزدیک بخاری کرد. نزدیک بود که به آتشدا ن بخا ری پایش را بچسپاند. شاه کوکو صدا یش را کشید و گفت:

ــ “ خلیفه احتیاط کن که میسوزی، لیش میشی، در میگیری پایت را پس کن”

هوای مطبوع و گرم خانه، گوشت و استخوانهایش را نرم میکرد. به شاه کوکو زن مدیر که از پرخوری کون کمرش برآمده بود، و رخسارش مثل انار، سرخی میکرد از زیر چشم مینگریست. به کودکا ن چاق و سرخ و سفید مدیر که همه سر حال و صحتمند و خوش و خندا ن بودند، خیره مانده بود. مدیر، یک گیلاس چای سبز را پیش دست خلیفه گذاشت وگفت:

ــ “ گیلا س چای را بنوش که گرم بیایی. بعد....”

شاه کوکو مداخله کرده سخنا ن مدیر را قطع کرد:

ــ “ و چای را که نوشیدی، به سالون برو و سر بچه ها را اصلا ح کن که دیر شده اصلا ح نکرده ا ند.”

خلیفه رجب گیلاس چای را از دست خود به زمین گذاشت و با لحن احترام آميز گفت:

ــ “ به چشم بی بی جان. چای نمی خورم. همین حالی میروم.”

مد یر گفت: “ نه نه، خلیفه چایت را بنوش بعد برو. کار وارخطا یی نیست.” و میخوا ست یک گیلا س چای دیگر هم تعارف کند که شاه کوکو چشم کشید:

ــ “ بس است، بس است. بانش که کار خود را بکند.”

مدیر، در برابر سخنان زن خود چیزی نگفت و سکوت کرد. مثل اینکه از شاه کوکو می ترسید. خلیفه رجب هم به سالون رفت تا به کار خود شروع کند. هوای سالون که با قالین های مور هرا تی و آقچه ای و کوچ های سرخ با رنگ قالین فرش شده بود، هم گرم و مطبوع بود. خلیفه، سر چهار تا از بچه های مدیر را ا صلاح کرده خدا حافظی نمود و از سا لون بر آمد. وقتی از دروازهء حویلی بیرو ن میشد، پسر بزرگ مدیر، یک نوت صدا فغانیگی را بدست خلیفه داد و دروازه را محکم بست. خلیفه،نوت صد ا فغا نیگی را به چشمهای خود مالیده به جیب واسکت خود گذاشت و با پیشانی باز و لبهای پر از خنده به خانه برگشت و در دل با خود گفت:

ــ “ صد افغانی خو امروز غریبی شد، فردا را خدا می داند. می روم بازار نان و ذغا ل می آورم که اولاد ها گرم شوند. روز شنبه ان شاالله که معاشها هم اجراء میشود.”

 فردا که به مو سسه رفت، تا چاشت روز هم خزانه دار از بانک نیامد. خلیفه رجب، در کنار دیوار کانکریتی موسسه، آنجا که آفتاب چاشتگاهی مستقیما تابیده و گرمایش کون و کمر آدم را نرم میکرد، دست به زیرالا شه به انتظار خزانه دار نشست.

 

 

( کا بل ــ 1360 )

 

 

 

 


صفحهء بهارانه

 

صفحهء اول