فائــز

از کابل

 

 

 

نماز به زور

 

 

 

 

یادروزهای دشوارقندهاربرایم فراموش نشد نی است.  جنگ های خانمانسوز داخلی انگیزه اصلی و تلخ  ترک زادگاهم کابل که به آن عشق  میورزم بود. هوای نهایت گرم کندهارحوصله انسان را سر می برد. مدت ها بود که باران نباریده  وزمین سخت تشنه آب حیات،  آن رحمت الهی بود.

شهر خالی به نظر میرسید. گویی درین شهر زنده گی معنی و مفهوم خود را از دست داده بود. سوار بر بایسکل کهنه چینایی ام بودم. عجب بایسکلی بود.علاوه براینکه صداهای دلخراشش یک لحظه آرامش نداشت ناتوانی این وسیله نیز حوصله ام را سر برده بود. گاهی پشت زین بودم و زمانی زین به پشت.

 

بایسکل میراندم و روانه مرکز آموزشی ئی که من در آنجا لسان انگلیسی را یا به اصطلاح عوام زبان فرنگی را درس میدادم بودم. چنان در افکارپریشان زندگی خود، فامیل و مادر مریضم غرق بودم  که هیچ چیزی توجه ام را بخود جلب نمیکرد. غافل ازان بودم که این شهرمرکزطالبان چشم ذغالی بی خبر از عالم انسان و انسانیت است. آواز های دلخراش دو چرخه ام نیز عامل دیگری بود که من نتوانم آواز های دور وبر خود را بشنوم. با خوردن ضربه شلاق دنیای افکارم همه برباد شد و سوزش عمیقی را در بالای شانه هایم حس کردم. متوجه شدم پسربچه شانزده ساله که لنگی سیاه به سر و چشمهایش چنان سرمه کرده بود که گویی زاغی با ولع تمام لاشی را برای شکارپیدا کرده است. طالب بچه زیبا روی که گوئی مشاطه گران عصر قبل میلاد با هزاران قلم اورا آرایش نموده است بالایم غرید و گفت تو چرا نماز نمی خوانی؟ گفتم برادر! اکنون قبل از ظهر است و وقت نمازفرض هنوز نرسیده  است.  گفت:  برو زیاد گپ نزن تو نمیدانی که همه برای  نماز استسقا سف بسته اند و از خداوند التجا دارند تا لطف  کند و  باران رحمت بیکرانش را به ما ارزانی فرماید تا کشت های تشنه ما سیراب گردند. گفتم: بسیار در حقم  لطف فرمودی. این لطف خود را میتوانستی بدون اینکه شلاقم بزنی با محبت برادری برایم بگوئی. گفت:  با اشخاص مانند تو باید چنین برخورد کرد. پرسیدم چرا من برادر مسلمان و هموطن تو نیستم؟ آیا کرامت انسانی من را خداوند در کتاب مقدس خود بیان نکرده است. این همه دلایل متون شرعی بر روان دد منشش  چنان انفجار کرد که گوئی کلمه ئی از این اپتدائی ترین مسایل دینی را نمیداند و به زعم خود همه کاره شریعت اسلامی است.  بدون اینکه حرفی دیگری بزند از یقه ام محکم گرفت و به شلاق کاری شروع کرد.  کشان کشانم به طرف محل  تجمع نمازگذاران  میبرد،  گویی گوسفندی را به زور به قربانگاه  ببرد.  بد نم همه از اثر اصابت آن دره های آن خدا ناترس به شدت درد میکرد. فاصله راه  تا محلی که باید درآنجا نماز برگذار مگردید با هزاران توهین، دلهره درد  وسوز جانکاه با زیر پا رفتن اپتدائی ترین حق کرامت انسانی طی گردید. این فاصله هیچ طی نمیشد. هر قد مش حکایه  گر سالی بود. کاش این اولین و آخرین میبود. بار ها این  تراژیدی تکرار شده بود . من و امثال من بار ها مزه این بی حرمتی های غیر انسانی را چشیده بودیم. این سومین باری بود که مردم با کراهت به نماز استسقا دعوت می شد ند. این استسقا یا طلب آب از خداو ند  برای مخلوق خدا  نی  بلکه برای تازه نگه  داشتن  بته کوکنار وبرای از بین نرفتن این ماده غیر شرعی برگزار میگردید.  ولی از باران هیچ خبری نبود آری باید چنین هم میبود. زیرا ما به لطف خداوند چشم امید داشتیم نه به همکاری اش با زیر پا کنندگان احکام الهی.

 

 

در ختم نماز به درگاه ایزد متعال استدعا نمودم و در دل گفتم که  پروردگارا! اگر برگذار کننده گان این نماز به منظور از بین نرفتن کشت کوکنار میخواهند از تو طلب آب یا (استسقا) کنند هیچگاهی آب رحمت خویش را درین سرزمین  تشنه پر از کشت کوکنار جاری نساز بلکه توفیق ده  مارا تا این نسل خشک قدم و دور از انسانیت  را ازین سرزمین دور سازیم و جهان را از شر شان مصئون.  

 

در ختم نمازو دعا میخواستم به راهم ادامه داده و پی کار خود بروم زیرا شاگردان تشنه به علم منتظر بودند چند کلمه ئی را که من میدانستم برایشان بگویم. هنوز قدمی بر نداشته بودم که  باز همان طالب بچه سر راهم سبز کرد. خواستم راهم را عوض کنم و از مسیر دیگری بروم زیرا دانشمندان گفته اند: "دری که پست بود میتوان خمیده گذر..." اما بیکاران را مردم آزاری یک نوع کاراست.  دیدم طالب بچه فارغ از همه اصول اسلامی و کرامت انسانی صدامی زند: " او کابلی کجا میروی؟"

فارغ ساختن یخن از دست جاهلان زور وپشتوانه میخواهد که من فارغ هردو بودم وراه دیگر راه مسالمت آمیز است که گرچه برای مستان یکه تاز قدرت مفهمومی ندارد اما برای بیچارگان امید است لذا  گفتم امر و خدمتی دیگری باشد؟ " گفت نزیک بیا."  وقتی قدم های لرزانم بسوی او نردیک میشد گفت: " این  ریش است؟ چرااین ریش را کوتا کرده یی؟  گفتم  نه من اصلا این کار را نکرده ام. گفت:" نه کرده یی؟  کوشش نکن ما را فریب بدهی. ریشت را کم و کوتا میکنی و میگوئی این کار را نکرده ام." هر چه اسرار کردم که ریش ام مطابق سنت پیغمبر(ص) است هیچ تاثیری بالایش نکرد. فهمیدم که زیر این حرف ها مطلبی و به اصطلاح مردم ما(زیر نیم کاسه کاسه  ئی است).  خواستم یکباره فرار کنم دیدم که از عقب بایسکلم خوب محکم گرفته و باز شروع به شلاق کاری کرد. مردم همه جمع شده بودند تا از جریان واقعه اطلاع حاصل کنند.اما آن بیچاره ها بیچاره تر از من بودند آری این روزگار همین طوربی همت است که زمانی به کام این و زمانی به کام آن میگردد. راستی را در قالب زور میتوان دید نه در حقیقت امر.  همه شاهد توهیین کردنم بود و هیچکس از ترس چیزی نمیگفت.  مرا به زور وکشان کشان به محلی که مقر نظامی شان  بود برد و بعد از داخل شدن به آن جا  بدون کدام  باز پرسی  به کانتینر کثیف و پر از طعفن  که در گوشه حویلی قرار داشت من را چون جانی خطرناکی قفل نمودند.

  داخل کانتینر علاوه بر کثیف و تا ریک  بودن مانند تنور داغ و دران تاریکی اگر جنبید ن را از سرحد حرکات عادی تنفسی بیشتر مینمودم ممکن دست یا پایم زخم برمیداشت .  هوای داخل آن طاقت فرسا بود. چند لحظه ئی گذشت تا به تاریکی آن عادت کردم و با روشنی های کمی که از سوراخهای اطراف کانتینر به داخل نفوذ می کرد هرطرف نشانی از نصوار و سگرت به مشاهده میرسید.  دلم ضعف میرفت. ساعات طولانی را بدون اینکه کسی احوالم را بیگیرد سپری شد.  میترسیدم که این جانی با فشار ماشه تفنگش مرا که وسیله برای سد جوع مادر و خواهرانم بودم  به دنیای ابدی نفرستد.

یکباره دروازه کانتینر باز شد و همان طالب بچه همان ملک عذاب وهمان کهنه فکر تاریک بین  از یخنم گرفته نزد ملای بزرگ خویش با همان حالت ابتر کشان کشان مانند قبل بسوی در دیگری برد. اتاقی بود با فرش زیبا اما زیبائی آن قابل دید نبود زیرا دوله های نصوار، خاکستر دانی های سگرت، و چلم های بی ریخت و بد منظر همه زیبائی آن فرش را درخود فرو برده بود. ریشو هائی که هرکدام تا ناف برمسابقه نشسته بودند یکی بردیگری چلم و سگرت تعارف و با القاظ بسیار اپتدائی و بعضا" رکیک با هم صحبت و میخندیند.  یکی در صدر مجلس با ریش انبوه و لنگی سفید لم داده بود. او همان  ملای بزرگ و فرمانده ساحه بود.  بعد از پرسش های مختلف گفت: " چرا ریش ات را کوتاه کرده یی؟"  گفتم قسم میخورم که حتی ریشم را اصلاح نکرده ام چه رسد به کوتاه کردنش. دستور  داد تا موهای سرم را نیز بتراشند.  این کار هم انجام شد. موهایم را بدون اینکه نم کنند خشک تراشیدند و در اخیر دلاک موظف بنام پول پل ریش تراشی دارو ندارجیب کم بغلم  را نیز از من گرفت.

دوباره مرا نزد ملای بزرگ بردند. ملای بزرگ نصوارش را تف کرده شروع به نصیحت کرد که ریش سنت پیغمبر است و مهمتر از همه چیز است............ گپ اش را قطع نمودم و گفتم که ملا صاحب یک سوال دارم برایم بگو که فرض مهم است یا سنت؟ گفت: معلوم است که فرض.

سپس گفتم که شما بخاطر احیای سنت فرض را ترک میکنید. متعجبانه پرسید چطور؟

گفتم: بخاطر کوتاهی ریش که جز از سنت پیغمبر(ص) است ِ کرامت انسانی راکه در قرآن شریف به صراحت ازان  ذکر شده است  زیر پای میکنید. عمل کردن به اساس آیات قرآنی فرضیت موجه دارد تا سنت عادتی حضرت پیعمبر.  یک انسان را بخاطر اینکه ریش اش کوتاه و یا موی سرش دراز است توهین و تحقیر میکنید تا سنت پیغمبر (ص) را پیاده کنید. (مسلمانی نه به ریش است نه به نطق و نه به جان......طوطی هم نطق وبز هم ریش و خر هم جان دارد). ازین سخنم چنان به خشم آمد که مانند شیر مستی غرید و امر به لت و کوب دوباره ام نمود. اینبار چنان لت جانانه خوردم که مدت ها بعد از آن ماجرا حتی نمیتوانستم درست راه بروم. پاهایم از شدت ضربه های کیبل برق ورم کرده بودند.  

 

 

باگذشت زمان سلامت محبوری خود را بازیافتم تا دوباره برای توهین و تحقیر شدن آماده شوم. آری احتیاج یکی ازضربه های زندگی است که توان انسان را خورد و خمیر میکند. اشتباه نکرده اند که گفته اند. " آنچه انسان را کند روباه مزاج --- اجتیاج است ، احتیاج است احتیاج." برای اینکه به کلام خود خاتمه دهم و درد دل خود را برون ریزم چند کلمه موزونی را بنام غرل از افکار پر طلاطم خود بیرون میریزم شاید با دیده اعماضش بنگرید.

 

 

 

 

ملتی زجـر دیده ایــــم که مبــــــــرس

 قوم بر خونن طپیــده ایم که مپــرس

ضرت شلاق و دره های چـرمی را

ما فــراوان چشـیده ایم که مپــرس

هریکی ما به جـرم کاکل و ریــش 

جور زندان کشیــده ایم که مپـرس

همه ملت ز جنـس زن   یا مـرد 

جـان بر لـب رسیـده ایم که مپــر س

مو تر گشــت  تا  کـه   می آ مـد 

چون شکارهر طرف دویده ایم که مپرس

سر ما خشک   می تــرا شید نــد 

 بس که تحقیر گشتـه  ایم کـه مپـرس

گله های  ستم  به  فــرق زنان

دا غ بیـداد خـرده  ایم که مپرس

کفرو بیـــداد زین مســلمان هـا 

عمـل نا صواب دیــده ایم که مپـر س

هرطرف کفـرو لعـن و بیــدادی 

 زان مسلمان نما شنیـده ایم که مپـرس

دست و پای همه به تارموئی بنـد 

لب و دندان  جــو یده ایم که مپـرس

تاکـه ( فائـز ) شدم به آرامی

نيم عمرم بريده ام که مپرس

                                    

 


صفحهء بهارانه

 

صفحهء اول