هژبر شينواری

 

هژبر شينواری

 

 

 

به همه دوستان همدلی که گوشه چشمی از لطف به نگاشته های از این خامه دارند:

 

 

 

می گویند شیخ نورالدین عبدالرحمن جامی روزی از شهری می گذشت.   مردی را دید که در گوشه بازاری ایستاده و شعری از اشعار او را می خواند.  خوشحال شد و میان مردم ایستاد و شعر را تا آخر شنید.  چون شعر به اتمام رسید، جامی نزدیک آن مرد رفت و پرسید:  آیا می دانی شعری را که خواندی از کیست؟

مرد گفت:  البته که شعر از شیخ نورالدین عبدالرحمن جامی است.

جامی با قلب لبریز از شادی پرسید :  آیا تو جامی را می شناسی؟

مرد با طمطراق گفت:  چگونه خود را نمی شناسم؟  من خود شیخ نور الدین عبدالرحمن جامی هستم!

جامی متاثر شد، سکوت کرد، فورا از آن شهر رخت سفربست و با خود میگفت: شعر دزدی بسیاردیده بودم، شاعر دزدی نشنیده بودم. این شهری است که در آن شاعر را نیزمی دزدند!

 

اخیرا اطلاع یافتم ، شخص و یا اشخاصی که با دنیای فانتزی، تخیلات و عاطفه من آشنایی چندانی ندارند و یا تا هنوز خود را در آن نیافته اند، با گروگان گیری نام هژبر شینواری در یک حلقه یی بسیار محدود دست به  سروصداها و ماجراجویی های زده اند که در طی آن نه تنها به بی حرمتی من و اعضای فامیلم، بلکه به توهین و تحقیر آگاهانه بزرگان ادب، فرهنگ و سیاست کشورعزیزما پرداخته شده است.  خواستم بدینوسیله به اطلاع آن عده دوستانی که مرا کمتر می شناسند، ولی گوشه چشمی از لطف به نگاشته های از این خامه دارند برسانم که من در این جعلکاری های انترنتی کوچکترین سهمی ندارم.  اگر من و یا همسرم وقت اضافی می داشتیم، چرا برای انتشارات هژبر و معرفی کتاب های مشترک خویش و آثار فروان دیگری که داریم وتا هنوز توانایی چاپ شان را به صورت کتاب نیافته ایم، وبلاگ و یا وب سایتی نمی ساختیم، تا اینکه وقت خویش را درعقب نام های جعلی و وبلاگ های گمنامی که کمتر کسی به آنها سری می زند، ضایع کنیم؟

ما حتی فرصت آنرا نیافته ایم تا با هیچ مرجع دیگر انترنتی به جز سایت وزین "فردا" همکاری قلمی نماییم.  همه مراودات، مکاتبات و داد و گرفت های انترنتی که با سو استفاده از نام من صورت گرفته است، عملی است که هر کودک آشنا با الفبای کمپیوتر می تواند آنرا به ساده گی جعل نماید و به نام هر شخصی که خواسته باشد، به راه بیندازد.  گیرم که اگرهم دل من می خواست، چنین بازی کودکانه را انجام دهم، منحیث گرافیک دیزاینر آنقدر به دانش کمپیوتری دسترسی دارم که هیچ سندی را هم به دست ندهم.

کسانی که ما را می شناسند، می دانند که ما چه در زندگی شخصی و چه در آثار هنری خویش، چه هنگامی که در وطن بوده ایم و اینک که در کانادا هستیم، هرگز از بیان و ترسیم حقیقت نهراسیده ایم.  هژبری را که من می شناسم، شهامت و شجاعت این را دارد که از هیچ نهراسد و مثل همیشه یک تنه در مقابل هر چه زشتی و پلشتی، تاریکی و سیاهی است، بایستد و با افتخار پای آفریده هایش امضا کند و به هیچ اسم مستعاری هم ضرورت ندارد.  صداقت و محبت متاعی نیست که من بخواهم آن را با جهالت و نفرت معاوضه نمایم.

خداوند همه ما را از بیماری بیکاری، بی عاری و گمراهی  نجات دهد.

 

خداوندگار خنده و عشق، حقیقت و روشنایی همواره با شما باشد.

                 

11/03/2005

 

 

 

 

تصویرها سخن میگویند

 

ترجمه هژبر شینواری

از منابع بی بی سی

 

 

 

عمران

نام من عمران است.  پانزده سال دارم.  شاید یکسال بزرگتر و یا هم کوچکتر از آنچه که گفتم باشم.  قریب سه سال میشود که در اینجا در شهر کراچی- پاکستان زندگی میکنم.  مادرم در افغانستان است.  پدرم مرده.  پنج برادر و یک خواهر دارم که در شهر مزارشریف زندگی میکنند.  در آنجا جنگ های زیادی صورت گرفت و هر کس میتوانست هر که را که میخواهد بکشد.

 

 

 

 

دوستان افغانی

اینها دوستان من هستند.  بابی، الم الدین و جلال الدین.  ما نزدیک برج برق در" مالیر نادی" با هم یکجا زندگی میکنیم.

 

 

 

 

 

 

 

 

پراته و چای سبز

من هرروز ساعت هشت صبح برای کار میروم و شام بعد از غروب آفتاب می آیم.  صبحانه من پراته و چای سبز است.  چه چیز دیگری را مرد فقیری میتواند بخورد؟  من روزهای عید نیز کار کرده، زباله ها را جمع میکنم.  با کی در اینجا عید را باید جشن گرفت؟  آنهم وقتی که گرسنه هستی و بعد از یکروز کار تازه برگشته ای.  من دوست دارم تا لباس های پاک بپوشم.  ولی سوال میکنم، بخاطر کی آنها را به تن کنم؟  کی لباس های پاک مرا خواهد دید؟  هیچ چیز در اینجا مرا راضی و خوش نمیسازد.  در اینجا من دوستانی دارم ولی نه دوستان صمیمی.  آخر چطور میتوانم به آنها همه آنچه را که در قلبم میگذرد بگویم؟

 

 

دود

همه چیز در اینجا تشویش برانگیز است.  من هرگز سگرت به لب نبرده بودم ولی در اینجا روزانه یک قوطی سگرت را دود میکنم.

 

 

 

 

 

 

 

 

دخترها

اگر با والدینم میبودم، شاید در مورد عروسی فکر میکردم، نه حالا.  نه اینکه نمیخواهم ازدواج کنم بلکه بخاطر اینکه در اینجا من به زحمت بار زندگی را بر دوش میکشم، چطور میتوانم در همچو حالتی به عروسی فکر کنم.

ولی از دخترها خوشم می آید.  دختری با لب های سرخرنگ... مثل آنکه در این عکس است.

 

 

 

 

 

 

 

 

چشم ناسالم

من همه اینها را دوست دارم، ولی آیا دوست داشتن من مهم است؟  آنهم با یک چشم ناسالم؟  یک چشم من کترک دارد.  به داکتر نشان دادم.  او پول زیادی میخواهد و من ندارم.  با چنین چشمی باقی مانده ام. 

 

 

 

 

 

 

 

ترمیم بایسیکل

تمام زباله های "شاه فیصل کالونی نمبر 5" مال ماست.  هیچکس دیگر نمیتواند در این منطقه چیزی را از میان زباله ها بردارد.  امروز تمام وقتم عبث و بیهوده گذشت.  فقط توانم هفتاد روپیه کمایی کنم که پنجاه روپیه آنرا هم برای ترمیم بایسیکل ام دادم.

 

 

 

 

 

 

 

فروش زباله ها

من در افغانستان غریب بودم ولی پلاستیک، استخوان و دیگر زباله ها را جمع نمیکردم.  در آنجا  ما اینوع کثافات نداریم.  در افغانستان من یکجا با برادرم خواندن و نوشتن را می آموختم.  ایکاش میشد تحصیل میکردم.  ولی حالا وقت آنرا ندارم.  ما زباله ها را از قرار یک کیلو، دو نیم روپیه می فروشیم.  روزانه از هشتاد تا صد روپیه کمایی میکنم.  ولی حتی یک روپیه آنرا هم نمیتوانم پس انداز کنم.  زنده ماندن در اینجا خیلی قیمت است.

 

 

 

 

یک رویا

ما در اینجا از همدیگر حمایت میکنیم.  بی خانه گی چیست؟  از ما بپرس.  حالا هم ما فقط یک آرزو داریم که دوباره به وطن خود مان برویم.  فامیل های خود را بیابیم.  آنگاه تصمیم خواهم گرفت که گام بعدی ام چه باشد.

 

 

 

 

 

 

 

 


صفحهء بهارانه

 

صفحهء اول