ناتور رحمانی |
ناتور رحمانی
دختر شهر طلا
شهرمن از گلوگاۀ فجر طلايی ميشد و خورشيد با دست های گرم و پُر ازمحبت خويش هر گوشۀ آنرا نوازش ميکرد. بامهای کوتاۀ کاهگلی و بيره ها دل به آفتاب می دادند و در آرامش خيال لطافت پنجۀ کبوترانی را مهمان می شدند که از شوريدن چَوری کبوتربازان رَم خورده در پرش های کوتاه و بلند از آسمان آبی سريده اينجا و آنجا می نشستند . من اين شهر طلايی را زياد دوست داشتم و با تمام کوچه پسکوچه های آن آشنا بودم . او هم دختر شهر طلا بود با موهای شبه گون و چشمان سياه . در خيل کبوتران پرشی يک کبوترسپيد کاغذی داشتم که هميشه راه را کوتاه می گرفت و يک کوچه بعد تر روی بيرۀ بام دختر شهر طلا می نشست و با اين کار پرواز کبوتر نگاه مرا تا تخت بام آنها می رسانيد و درانبوۀ جنگل موهايش گم می ساخت، بمن نظاره ميکرد. نگاه اش ژرفتر از دريا و لبخندش گرمتر از آفتاب بود . من عادت کرده بودم مدت ها خاموشانه به چشمانش بنگرم و احساس پاک او را از اندوۀ ژرف نگاه هايش دريابم . حرفهای ما طراوت و پاکيزه گی باران را داشت در فصل بارانی دور از پرواز کبوتران . اين ها دور ترين خاطرات گذشتۀ من است که در ابهام روز های غبارآلود گم شدند آنگاهی که آفتاب از شهرما کوچ کرد و کوچه های شهر طلا را مه گرفت . حافظه ام خاطرات آنروزها را روشن نمی سازد. سيمای آن روزگاران خوش را پوشش گَرد آلود در خود پيچيده و روز بروز تاريکتر و مبهم تر مينمايد. آنوقت ها زندکی بود يا در واقع زندکی من بود شرين و پُر از هيجان مثل يک رويا رويای شگفت انگيز و مستی آور . بيادم می آيد که کوچه های شهرطلا پهن و گسترده شدند شبيۀ يک دشت که راه ها در آن گم شدند و فاصله ها تا ابديت رسيد. فاصلۀ را که کبوتر نگاه ام تا بام دختر شهر طلا در چند چرخ کوتاه می پيمود تا انتهای دنيا رسيد و به او نرسيد . ديگر آسمان تيره و ابرآلود از پرواز کبوتران خالی شد ، بيره و بام نماند ، دخترشهرطلا گم شد و آفتاب قهر کرد و رفت . شهرما پُراز سايه شد . سايه های هولناک در هر گوشه پراگنده شدند . شهر در سکوت مرگباری فرو رفت چراغها خاموش ، پرده ها کشيده و دروازه ها بسته شد. درشهر شبگردان و شب پرستان بودند که از سياهی شب سرمه به چشم کشيدند و به امامت شيطان استادند... و ديگران شبيۀ هم شباويز و فردا نگر .... برای پيدا نمودن آن گذشته های دوست داشتنی به بال آرزو نشستم مگر باد های يغماگر تنها در وسعت دنيا سرگردانم ساخت . چقدر از او دورم ؟ نميدانم. مگر هنوزهم نگاه های شاعرانه اش ، لبخند دلبرانه اش و سيمای معصومانه اش نمودار هويدای از زندگی غبارآلود هنری من است ... کاش ميشد برايش می سرودم .
مارچ 2004
|