استاد خليل الله خليلی

 

استاد خليل ‌الله خليلی

 

 

بهارانه

 

 

دير آمدی به كلبه‌ام‌، ای ‌بی ‌وفا بهار!

با يارِ آشنا نكند كس جفا، بهار!

در نورهان مقدم نوروز داشتی

تر دامن از شكوفه و گل بارها، بهار!

با باد بامداد تو می ‌بود بوی مهر

عشق‌آفرين و مژده ‌ور و جان‌ فزا، بهار!

نظارهء شب تو به سيمای آسمان‌

ميداشت جلوه ‌گر ملكوت خدا، بهار!

آواز قطره ‌قطرهء باران دلكشت‌

ميکرد نقش در دل شب صد نوا، بهار!

از ماورای پردهء ادراک ما مدام‌

ميخاست با فروغ ستاره صدا، بهار!

می ‌آمدی و در قدمت می ‌نمود فرش‌

شعر مرا سخنور دردآشنا، بهار!

در مقدم تو بوسهء اخلاص می نمود

چشمم جدا نثار و دل من جدا، بهار!

بلبل به باغ‌، وصف جمال تو می ‌سرود

با شعر نغز خواجهء معجزادا، بهار!

ميشد به بوی گلشن شيراز، شامها

بال پری خيال مرا رهنما، بهار!

اكنون شنيده‌ام كه در آن گل ‌زمين ذوق‌

باريده بمب‌، آتش و مرگ از فضا، بهار!

بر خوابگاه حامی صلح بشر، دريغ‌

دشمن شعار جنگ نموده به ‌پا، بهار!

شيخی كه خون گريست به بغداد و ماتمش‌

بغداديان دهند به خونش جزا، بهار!

«آيد هنوز نعرهء سعدی ز بوستان‌»

در دعوت بشر سوی صلح و صفا، بهار!

شيراز شهر عشق و گلستان آشتی است‌

خواهند شهرِ عشق‌، چو ماتمسرا، بهار!

ايوان خواجه مطلع خورشيد سرمدی است‌

انوار آن نگر به صباح و مسا، بهار!

خاک درش به ديدهء تعظيم می ‌برند

دُردی كشان مصطبه چون كيميا، بهار!

اين طرفه خلوتی است كه رندان می ‌فروش‌

كردند راز عشق در آن برملا، بهار!

از بحرِ فتنه‌، موج مفاسد كشيده سر

تا خود برد سفينهء ما را كجا، بهار!

ما سالها غنوده به بالين غفلتيم‌

امّيدوار سايهء بال هما، بهار!

با بی وطن مگو سخن از نرگس و چمن

از خار گو كه هست به دل آشنا، بهار!

ما اهل غربتيم‌، گلوگير گريه‌ كن‌

كم كن به هرزه خندهء دندان ‌نما، بهار!

آواره راست باغ و بيابان يكی به چشم‌

يک ‌سان به نزد اوست ربيع و شتا، بهار!

مشكل فتاده بر سر مشكل به كار ما

ماييم و آستانهء مشكل ‌گشا، بهار!

 

 

 


صفحهء بهارانه

 

صفحهء اول