محمدحسین محمدی
جنازههایمان را از بین چاه كشیدند و همراه خودشان بردند. بعد از چند روز، پایْ كه رویمان مانده شد، بیدار شدیم
گفتم: «ما را یافتند.»
پدر گفت: «آسوده بودیم، باز جنجال شد.»
كاكایم گفت: «ها، ما را یافتند.»
پدر دوباره گفت: «نمیفهمند كه مردهها را نباید بیدار كنند.»
گفتم: «ما كه نمردیم، ما كشته شدیم.»
كاكایم فقط خنده كرد، درست مثل وقتی كه هنوز زنده بود و خنده میكرد، خنده كرد. بعد از جایش برخاست و كالایش را تكاند و خاكباد كرد. بین چاه از گرد و خاك پر شد و مامایم كه در چاه تا شده بود جنازههای ما را بیرون بكشد، سرفه كرد و بعد با شف لنگیاش جلو بینی و دهانش را بست. به یاد بویی افتادم كه درون چاه را پر كرده بود، گویی تازه شامهام بهكار افتاده باشد.
گفتم: «این بوی چیست؟»
پدر گفت: «جنازههایمان بوی گرفتهاند.»
كاكایم كه حالا ایستاده بود و خیرهخیره به طرف مامایم میدید كه با شف لنگیاش جلوی بینی و دهانش را بسته کرده بود؛ گفت: «سلام علیكم !»
و منتظر ماند مامایم جوابش را بگوید یا مثل وقتی كه هنوز زنده بود و هر وقت به او سلام میداد، جواب سلامش را بدهد و بگوید: «چهطور استی دیوانهی خدا!» تا او خنده كند. مامایم نگفت. ولی كاكایم مثل آنوقتها كه هنوز زنده بود، خنده كرد. بعد راه افتاد كه از چاه برآید.
گفتم: «كمك نكنیم؟»
كه دیدم كاكایم سر جایش ایستاده شد و بعد طرف ما دور خورد. متعجب بود، گفت: «پایم دیگر نمیلنگد!»
و پایهایش را محكم روی دیوارهی نمدار چاه فشار داد و نگاهشان كرد.
گفت: «این پایم دیگر كوتاهتر نیست، جان كاكایش ببین.»
و راستراست از دیوارهی چاه بالا شد و از میان كلههایی كه از دهانهی چاه خم شده بودند و درون چاه را میدیدند، گذشت و از چاه برآمد. من هم از پشتش از چاه برآمدم. در بالای چاه چهار نفر دیگر هم بودند. آنها كه سرهایشان را از دهانهی چاه خم كرده بودند و به درون چاه خیره شده بودند؛ از جای برخاستند. بعد پدرم هم از چاه برآمد. ما ایستاده ماندیم كه كَی جنازههای ما را از چاه بیرون میكشند.
كاكاگفت: «چرا اینقدر معطل میكنند؟»
كه یكی از آنهایی كه جلوی بینی و دهانش را با شف لنگیاش بسته كرده بود، ریسپانی درون چاه انداخت.
كاكا گفت: «برویم از خرمنمان خبرگیری كنیم.»
پدر گفت: «چی كنیم، مگر از یادت رفته كه گندمها چور شده!؟»
من به آدمهای بر سر چاه میدیدم كه خم شده بودند و زور میزدند و ریسپان را طرف بالا كش میكردند و عرق میریختند. عرق روی پیشانیشان برق میزد. به آفتاب نگاه كردم كه در مابینْْجايِ آسمان بود و بر آنها میتابید. چشمهایم را نزد. اول میخواستم چشمهایم را تنگ كنم، ولی همانطور با چشمهای باز دیدمش.
پدر گفت: «امسال در خانه گندم نیست.»
كاكایم باز مثل آنوقتهایی كه زنده بود، خنده كرد؛ گویی یك نفر به او گفته باشد: «چهطور استی دیوانهی خدا!»
مردها جنازهیی را بالا كشیدند از دهانهی چاه، جنازهی یكی از ماها را. نشناختمش، حتا از كالایش، كه از كداممان است. كالایش با خون و خاك یكی شده بود. پیش رفتم. مردی را كه صورت جنازه را با دست پاك میكرد، شناختم. پوز و دهانش را بسته كرده بود و فقط چشمهایش دیده میشد. همكوچهگیمان بود و قوماندانگفتنی. قوماندانگفتنی قوماندان نبود، ما قوماندان میگفتیمش، چون هیچوقت تفنگش را زمین نمیماند. نمیدانم چرا تفنگش را به همراه خود نیاورده بود. قوماندان گفتنی همانطور كه صورت جنازهی یكی از ماها را از خاك پاك میكرد، به طرف روستای كنار جاده میدید. به صورت جنازه خیره شدم و خودم را شناختم كه صورتم از درد درهم رفته بود و چشمهایم باز مانده بود. زبانم را دندان گرفته بودم. یكدفعه احساس كردم زبانم میسوزد و دهانم پُرخون شده است. هیچ نفهمیده بودم كه زبانم را دندان گرفتهام. وقتی كه پشت پیكا دراز كشیده بود و قید پیكا را زده و طرف ما نشانه گرفته بود؛ یادم میآید كه میخواستم گریان كنم، ولی نتوانسته بودم. در آن لحظه شاید چیزی میخواستم بگویم. شاید میخواستم بگویم ما را نكشد، شاید… یادم نمیآید چی میخواستم بگویم. بعد دیدم جنازهی كاكایم را هم از چاه كشیدند و پهلوی جنازهی من خواباندند. كاكایم هنوز راه میرفت و میگفت: «پایم دیگر نمیلنگد. ببین جان كاكایش، پایم دیگر كوتاه نیست.»
و آمد و به پای كوتاهتر جنازهاش خیره شد و باز خندید.
پدر گفت: «آسوده خواب كرده بودیم، حالی یك جنجال دیگر شد.»
گفتم: «چرا ما را بیدار كردند؟»
پدر هیچ نگفت.
از سرِ زمینها كه برمیگشتیم، پدر خونجگر بود. گندمهای ما چور شده بود. نزدیك پل تصدی كه رسیدیم مرد پیكادار را دیدیم كه از طرف شهر میآمد. ما نَو از مكتب پهلوی جاده گذشته بودیم. او پیكایش را انداخته بود روی شانهاش و آرامآرام میآمد. قطار مرمیها دور گردنش بود و دستمال گل سیبی به دور سرش بسته كرده بود و پاچههای ازارش را بَر زده بود. ما را كه دید پیكا را از شانهاش برداشت، روی شانهی دیگرش ماند و در جایش ایستاده شد. بعد یكدفعه قدمهایش را تیز كرد و به طرف ما آمد. در بیست قدمی ما كه رسید پیكا را از روی شانهاش پایین كرد و به طرف ما گرفت. گفت كه تكان نخوریم.
پدر به ما گفت: «آرام باشید.»
مرد پیكادار نزدیك آمد. گفت: «از كجا استید؟»
پدر گفت: «آمده بودیم خرمنمان را جمع كنیم، بعد از چند روز جنگ آمده بودیم…»
مرد با عصبانیت گفت: «گفتم از كجا استید؟»
كاكایم گفت: «از بلخ، از بلخ استیم.»
و مثل همیشه خندید.
مرد مجبورمان ساخت به پایین جاده برویم. مردم هم دور ما جمع شده بودند. در همینجا كه حالا ایستاده شدهایم و جنازههایمان را میبینیم، ایستاده بودند. مرد پیكادار ما را لب چاه ایستاده كرده بود و روی ما به طرف او بود و پشت ما به چاه. حالا جنازههای ما را از چاه كشیدهاند و میخواهند با خودشان ببرند. جنازههای ما را كه بر تیلر تراكتور ماندند. پدر گفت: «برویم.»
و خودش رفته از تیلر تراكتور بالا شد و نشست. من مانده بودم بروم یا… كه پدر صدایم كرد. كاكایم را هم صدا كرد. كاكایم هیچ نگفت. خوشحال بود كه پایش نمیلنگد. من كه سوار تیلر شدم، كاكایم گفت: «من نمیآیم، میخواهم راه بروم.»
پدر گفت: «بیا، باید ما را گور كنند.»
مردها همانطور با بینی و دهانهای بستهشده با شَفِ لُنگیهایشان دور جنازههای ما نشسته بودند. تراكتور كه چالان شد، پایین شدم. گفتم من هم میمانم، پیش كاكایم میمانم. كاكایم هنوز راه میرفت و پای بر زمین میكوبید و به پایهایش نگاه میكرد.
به طرفش رفته گفتم: «چی كار كنیم کاکا!؟»
کاکا باز گفت: «پایم دیگر كوتاه نیست!»
و در تاریكی هوا پای كوبید بر زمین.
بعد شنیدم یكی گفت: «او چرا اینقدر راه میرود و دیوانهگی میكند؟»
رویم را به طرف صدا دور دادم. لب جاده ایستاده بود، همسن و سال خود من بود. به طرفم آمد و گفت: «چی گپ شده؟»
گفتم: «جنازههای ما را از چاه كشیدند و بردند.»
بعد مثل اینكه تازه فهمیده باشم او ما را میبیند، گفتم: «تو هم كشته شدهای؟»
گفت: «ها، در میدان هوایی. هفتاد نفر بودیم، همه از یك قشلاق. راستی شما را كی كشت؟»
روستا را كه در تاریكی فرو رفته بود، نشانش دادم: «از همین قشلاق است. ببینم، میشناسمش.»
گفت: «من كسی را كه مرا كشته یافتم، دیروز یافتمش، او هم كشته شده. مرا كه دید ترسید، شاید فكر كرد كه میخواهم بكشمش. بالای سر جنازهاش نشسته بود. جنازهاش در آفتاب پندیده بود. ولی سالم بود. او كه ما را میكشت، اول سرهایمان را پوست میكند. جنازهام را كه دیدم، نشناختم خودم را. ولی او را زود شناختم، بالای سر جنازهاش كه در آفتاب پندیده، ایستاده و میگفت كه میترسد یكی بیاید جنازهاش را پوست كند با بَرچَه؛ مثل خودش و رفیقهایش كه ما را پوست كندند.»
بعد گفت: «من میروم، شما نمیآیید؟»
گفتم: «كجا؟»
گفت: «پیش مردههای دیگر، مگر شما نمردهاید؟»
گفتم: «ما منتظر استیم پدرم بیاید.»
گفت: «باز میبینمتان.»
و رفت. او كه رفت، نشستم بر دهانهی چاه و خیره شدم در تاریكی درون چاه. هنوز نشستهام. كاكایم كه مانده شد آمد و پهلویم نشست.
گفت: «حالی جنازههای ما را گور كردهاند؟»
گفتم: «نی، اگر گور میكردند، پدر حتمی پس میآمد.»
گفت: «كی میآید؟»
گفتم: «بیا برویم، آن مرد پیكادار را یافت كنیم.»
كاكایم باز مثل آنوقتهایی كه هنوز زنده بود، خندید و گفت: «شاید او هم مثل ما هنوز بیدار باشد.»
2
جنازهها را از بین چاه كشیدند و با خودشان بردند. پنج نفر بودند. چند روز میشد كه آمده بودند اینجا و ما میدیدیمشان. اول بین قشلاق دل نمیكردند كه بیایند. همانجا سر جاده و اطرافش را می پالیدند و پرسوجو میكردند. بین سیلْبرد را هم پالیده بودند. زیر پل تصدی را هم. روی پل، آنجا كه راه قشلاق از جاده جدا میشد و پایین میآمد یكیشان میایستاد. چند روز بود كه میدیدیمشان. از هر كس كه میدیدند پرسان میكردند. نشانیهای جنازه ها را میدادند، میدانستیم ما، همه را، پسرك كه نَو پشت لبش سبز شده؛ پدر، مردی با مویْْها و ریش ماش و برنج و قدی بلند؛ و آن دیگری، جوانتر، با پایی كه میلنگید. پای راستش میلنگید، این را كه از آنها شنیدیم به فكر رفتیم و برگشتیم به آن روز تا لَنگِشِ پای آن جوانتر را نشان كنیم. هیچ توجه نكرده بودیم به پایش. و بعد كه آنها گفتند، بعضیهایمان گفتیم كه بلی ها! یك پایش میلنگید. آن جوانتر، یك پایش كوتاهتر از پای دیگرش بود.
از ما كه پرسان میكردند، ساكت میماندیم و فقط خیرهخیره نگاهشان میكردیم. بعد كه توضیح میدادند، آنسوی خانههای فامیلیها ، بعد از كارخانهی پوست كه بسیار وقت است مخروبه شده، زمین اجاره داشتهاند و گندم كشت كرده بودند. جنگ كه كمی آرام شده بوده، آمده بودند خرمن كوبیدهشان را بردارند تا چور نشود. آنوقت ما میگفتیم كه ندیدهایمشان. ما كه میدانستیم كجا استند، نمیگفتیم ولی. دشمن و دشمنداری میشد آنوقت. آنها هم میدانستند كه میدانیم ما و هیچ نمیگوییم. اینجا اگر امروز در دست اینها است، صبا روز شاید كه در دست آنها باشد، همانطور كه حیرتان هنوز در دست آنهاست. شاید صبا باز پیش بیایند.
اول كه می دیدیمشان حیران میماندیم ما كه چهطور دل كردهاند و آمدهاند اینجا. میگفتیم نمیگویند كه بكشیمشان؛ و آنها چند روز بود كه میآمدند، صبحِ وقت میآمدند. آنها را اول، كسانی از ما كه صبحِ وقت به طرف شهر میرفتند، دیده بودند. كمكم بین قشلاق هم میآمدند، آنوقت كه دیدند كاری به كارشان نداریم، میآمدند بین قشلاق. همهجا پُر شد كه صاحبان جنازهها آمدهاند. میآمدند و از بچههای خردسال پرسان میكردند. میدانستند بچههای خردسال حتا. ندیده بودندشان، شنیده بودندكه بچهی فلانی سه نفر را كشته و بین چاه انداخته. نمیگفتند بچهها هم، میدانستند آنها هم كه نباید بگویند. یكیشان قبر بین سیلْبرد را نشانشان داده بوده، خردترینشان شاید كه نمیفهمیده نباید نشان بدهد. آنها قبر بین سیلبرد را كنده بودند و دو جنازه را كشیده بودند. بازهم بود، جنازههای قویهیكل كه ما كشته بودیمشان. وقتی قشلاق را پس گرفته بودیم، گرفتار شده بودند. یكیاش نی فارسی میفهمید و نی پشتو، ما هم نمیفهمیدیم كه چی میگوید. تنومند بود و چند دفعه شور آورده بود كه تفنگ یكی از ماها را بگیرد. آخر كه نشده بود كشته بودیمش. و بعد كه شنیدیم در میدان هوایی چهقدر از ما را كشتهاند، دیگرانشان را هم كشته بودیم و انداخته بودیمشان بین سیلبرد كه به گردن یك نفر نشود. صبا صبحِ وقت رفتیم گورشان كردیم. بچههای خردسال هم آمده بودند. یكی از همانها بوده كه نشان داده بوده شاید، خردترینشان شاید… جنازهها را كه میكشیدند همه بودیم آنجا. جنازهها را كشیدند. نگاه كردند به جنازههای شاریده و سر شور دادند و به یكدیگر نگاه كردند و پس رویشان خاك انداختند و به طرف ما نگاه كردند. در نگاهانشان همان چیزی خوانده میشد كه در چشمهای ما خوانده میشد. ما هم نگاهشان میكردیم. میدانستند كه میدانیم و نمیگوییم. میدانستیم كه پشت كیها میگردند و نمیگفتیم. وقتی بچهی فلانی ـ نباید نامش را بر زبان بیاوریم، فكرش را هم نباید بكنیم ـ كشتشان، بعضی از ما هم بودیم آنجا. ده ـ دوازده نفر بودیم ما. سر جاده، نرسیده به پل تصدی راهشان را دور داده بود. از وقتی كه میدان هوایی را پس گرفتیم و دیگر برای جنگ به سهراهی حیرتان نرفتیم، او كه نامش را نباید بگوییم، پیكایی را كه در جنگ گرفته بود به روی شانهاش میانداخت و قطار مرمیهایش را دور گردنش میانداخت و پاچههای اِزارَش را تا زیر زانو بَر میزد و تِمْ میداد. پیكا را به طرفشان گرفت و آنها ایستاده شدند، بی هیچ كدام گپی. از سر جاده پایینشان كرد و به طرف دشت بردشان. به طرف چاه خشك و قدیمی بردشان. گفتیم كه ایلایشان كن، اینها كه در جنگ نبودند. گفت مگر خواهر زادهی من در جنگ بود كه اینها پوست كندندش، زنده زنده. مگر آنهایی را كه اینها در میدان هوایی كشتند در جنگ بودند. گفتیم كه اینها از خود مزار استند… گفت كه از همین قوم بودند آنها كه ما را كشتند. گفتیم كه اینها را همه دیدهاند كه آمدهاند اینجا. صبا روز پشتشان میآیند، جنازهها را پیدا میكنند. دشمن و دشمنداری میشود. اینها را ریشسفیدترینمان گفت. پیكا را به طرفش دَور داد كه اگر پیش بیایی تو را هم پهلویشان میمانم.
مرد قدبلند كه مویها و ریش و ماش و برنج داشت گفت كه بچهاش را نكشد. اما او نمیشنید. همهاش از خواهرزادهاش و آنهایی كه اینها در میدان هوایی كشته بودند میگفت. میگفت كه همینها كشتهاند آنها را. بیچاره مرد قدبلند میگفت ما نبودیم، ما نكشتیمشان. چی گناه كردهایم كه از همان قوم استیم. آمده بودیم خرمنمان را ببریم. پسرك فقط حیران نگاهش میكرد. گویی آفتاب چشمهایش را میزد كه تنگ كرده بودشان. ما پشت به آفتاب ایستاد شده بودیم. فقط نگاهمان میكرد. هنوز بچهسال بود و آن دیگری هم كه حالا میدانیم پای راستش میلنگید، هیچ گپ نمیزد. میدیدیم كه میلرزید پایهایش، شاید همان پایی كه كوتاهتر بوده میلرزیده. او پستر رفت و پیكا را كه روی زمین ماند و دستمال گلِ سیبش را از سرش باز كرده و روی زمین هموار كرد و روی آن، در پشت پیكا دراز خواب كرده بود. و ما پستر ایستاده شده بودیم. پسرك گریهاش گرفته بود و طرف ما میدید، نی طرف مرد قد بلند میدید.
و آنكه پایش میلنگید، میدیدیم لرزش بدنش را. میخواست روی زمین بنشیند كه رگبار مرمیها باریدن گرفت به طرفشان. اول آنكه میلنگید در خود پیچید و در چاه افتاد و پسرك كه میخواست بنشیند با روی به زمین افتاد و مرد قدبلند بین دهانهی چاه و زمین ماند و اطرافشان از مرمیهایی كه به زمین خورده بود، خاكباد شد. او از جایش برخاست و رفت مرد بلند قد را با پای درون چاه انداخت و بعد نول پیكا را در دهانهی چاه گرفت و باز شلیك كرد كه نكند زنده مانده باشند هنوز كه نمانده بودند. پسرك را ما انداختیم در چاه. مجبورمان ساخت كه ما بیندازیمَش. و بعد خاك ریختیم در چاه كه بویشانهمهجا را پُر نكند و كس خبر نشود. خود پیكا به دست ایستاده شد و نگاهمان كرد. پسان پیكایش را به شانهاش انداخت و قطار خالی مرمیها را دور گردنش، و به طرف قشلاق رفت و ما هنوز بر سر چاه بودیم. نمی دانستیم چی بكنیم. از خاكانداختن كه دست كشیدیم، مدتی همانجا ماندیم و بعد یكییكی رفتیم. رفتیم تا به زنهایمان وقتی كه شب پهلویشان خواب كردیم، آرامآرام و با خوف قصه كنیم كه بچهی فلانی اینها را كشته. رفتیم به پدرها و مادرهایمان قصه كنیم. برای آشناهایمان یا هر كس را كه در راه دیدیم… و صبا روزش همه خبر داشتند. حتا بچههای خردسال و حالا اینها آمدهاند، جنازهها را كشیدهاند و با خودشان بردهاند. و حالا ما به هر جایی كه میرویم، بیم داریم كه مبادا یكی جلومان را بگیرد و….
3
شنیدهام امروز جنازهها را از بین چاه كشیدهاند و با خودشان بردهاند. از شهر كه پس میآمدم مردم یكرقم دیگر نگاهم میكردند. از سر جاده به طرف قشلاق پایین آمدم، در راه هر كس را كه میدیدم خیرهخیره نگاهم میكرد و از پهلویم كه میگذشت. سنگینی نگاهش را پشت سرم احساس میكردم. اگر دو یا چند نفر بودند همراه هم پچپچ میكردند و میرفتند. جور پرسانی میكردند، نی مثل همیشه. به خانه كه رسیدم، مادرم گفت: «اُ بچه چرا پیش روی همه كشتیشان؟ همه دیدهاند كه تو… صبا روز كدام گپ كه شد یكی شاهدی میدهد، چرا آن بیگناهها را كشتی؟ آنها كه جنگ نكرده بودند.»
جنگ كرده بودند یا نكرده بودند، من نمیفهمم، فقط همینكه از قوم ما نبودند باید میكشتمشان. آنها هم تا وقتی دستشان رسید ما را كشتند، چون ما از قومشان نیستیم. مگر نواسهاش چی كرده بود. همسن همان پسرك بود كه كشتمش. مادر میگفت جنازهها را از بین چاه كشیدهاند و بردهاند. هیچ رأی نزدم از اینكه صاحب جنازهها پیدا شدهاند. از مردم بلخ بودند. خوب اینجا چه میكردند، حتمی كدام فساد داشتند كه آمده بودند در این وقت جنگ.
امشب هیچ نمیدانم چرا خواب به چشمهایم نمیآید. از وقتی كه هوا تاریك شده هراس افتاده در دلم. نكند كدام كس شیطانی كرده باشد. اگر نشانیام را داده باشد…. كی میتواند چاه را نشان داده باشد. اگر بفهمم كدام شیر ناپاك خورده بوده… چاه خشك بود و خاكها را رویشان ریختیم تا بویشان همهجا را نگیرد. تنها من كه نكشتهام. آن سه نفر را من كشتم، اما بین سیلبرد چند جنازهی دیگر هم گور شدهاند. همین مردم گورشان كردند. پدر میگوید: «بچهیم خوب نكردی كه پیش روی مردم كشتیشان، اول، نباید میكشتی. دوم، چرا پیش روی مردم… لاحول…»
با همین پیكای زاغْنولْ سرشان ضربه كردم. پیكا را از میدان هوایی گرفته بودم. وقتی به میدان رسیده بودم، میگریختند. چند نفرشان پس مانده بودند، از پشتشان دویدم و سرشان تیر انداخت كردم. یكیشان غلتید و دیگر از جایش برنخاست. او كه پیكا در دستش بود، پیكا را انداخت و گریخت. به پیكا كه رسیدم، ایستاده شدم. برداشتمش و تا هنوز پیشم است. عجیب خوشدست است این پیكا. یك هفته بعد از جنگ قزلآباد و پسگرفتنِ میدانِ هوایی همیشه با پیكا میگشتم. میانداختمش سر شانهام. قطار مرمی را میانداختم دور گردنم. هیچكس چیزی گفته نمیتوانست… دل نمیكردند، یا از شرم گپ زده نمیتوانستند. كلگیشان گریخته بودند. من مانده بودم و چند نفر دیگر. قزلآباد و میدان هوایی را كه پس گرفتیم، جنازهها را یافتیم؛ همه از قزلآباد بودند، پوست كرده بودندشان. خواهرزاده و شوی خواهرم را هیچ نشناختم. هیچكدامشان شناخته نمیشدند از بس كه لَتوكوب شده بودند. بعد از روی كالاهایشان شناختم. همانجا قسم خوردم هر كس از این قوم را كه گیر كنم زنده نمانمش. دو روز بعد سر جاده دیدمشان. خونم به جوش آمد. خواهر زادهام غرق در خون پیش چشمم آمد. گفتم چه گپ شده كه اینجا راست راست راه میروند. پیكا را از شانهام پایین كرده سرِ راهشان ایستاده شدم. سه نفر بودند، دو مرد پُخْتَهسال و یك بچه كه نَو پشت لبش سبز شده بود. همسن و سال خواهرزادهام. گفتم داغش را در دل مادرش مینشانم. از مكتب پهلوی جاده كه گذشتند حیران ماندند كه چی كنند. گفته بودم اینجا چی میكنند. از كجا استند.
یک لحظه تشویش كردم كه نكند از شهر باشند.
امشب هوا كه تاریك شد، تشویش به جانم افتاد. پیكای زاغنُولَم را گرفته آمدم به بالای بام. نكند امشب سراغم بیایند. اینجا نشستهام و تشویش رهایم نمیسازد. هیچ نگفتند، حتمی میدانستند كه هر چی بگویند قبول نمیكنم. از جاده پایینشان آوردم و طرف دشت روان شدیم. هر كس میدیدمان از پشتمان میآمد. میگفتند چی كار میخواهم بكنم. گفتم قسم خوردهام هر چی از این قوم گیر كردم زنده نمانم. سر چاه خشك رسیدیم، لب چاه ایستادشان كردم. مردم میدیدند. دورتر از ما ایستاده بودند. مردی كه موی و ریش ماش و برنج داشت، گفت: «ما را میكشی، بكش. فقط همین بچهام را ایلا كن.»
گفتم شما خواهرزادهام را ایلا كردید. مرد دیگر كه جوانتر بود، گفت كه ما نبودیم، به خدا ما نبودیم. گفت كه ما از بلخ استیم. گفت كه دینهروز به مزار آمدهایم. پسرك هیچ نمیگفت، پهلوی پدرش ایستاده بود. فقط خیرهخیره نگاهم میكرد. گفتم شما اگر نبودید، پس كی بود، از قومتان كه بودند. هفتاد نفر را زنده پوست كردید. حالی میگویید ما نبودیم.
مردم گفتند كه نكشمشان. یكی طرفم آمد، ریشسفید بود گمانم، پیكا را طرفش گرفتم، گفتم پیش بیایی تو را هم پهلویشان ایستاده میكنم.
پس رفت.
لب چاه ایستادشان كرده بودم، پدر پسرك گفت: «بچهام را بگذار برود…»
مرد دیگر كه جوانتر بود میلرزید و هیچ نمیگفت. چند قدم پستر رفتم و پیكا را روی زمین ماندم. دستمال گل سیبم را پشتش هموار كردم و روی آن دراز خواب كردم. قید پیكا را كه كشیدم، پسرك میخواست گریان كند. نمیدانم، دهانش را باز كرده بود، شاید چیزی میخواست بگوید. خواهرم را گفته بودم، خون بچهات را نمیمانم روی زمین بماند. دخترهایش را گفتم، خون پدرتان را میگیرم و آنها مثل اینكه بسیار وقت است یتیم شده باشند، آرام بودند و فقط خیرهخیره نگاهم میكردند.
پسرك هم میخواست گریان كند. قنداق پیكا را كه به شانهام چسپاندم، پسرك مثل اینكه میخواست بنشیند و همانطور دهانش را باز كرده بود تا چیزی بگوید، ماشه را فشار دادم و قطار مرمیها روی زمین بازی كردند و بعد از جایم برخاستم و رفته در چاه ضربهیی شلیك كردم. بعد به چند نفر گفتم جنازهی پسرك را هم در چاه انداختند و رویشان خاك ریختند تا بویشان از چاه نبرآید. امروز آنها را از چاه كشیدهاند و بردهاند. اگر بفهمم كی چاه را نشانشان داده… كدام شیر ناپاك خوردهی خدازَده… شنیده بودم پشتشان میگردند. چند نفر از بلخ آمده بودند و پشتشان میگشتند. شاید گفته باشند كه من كشتمشان. اگر به سراغم بیایند چی. من تنها یك نفر استم. نی، نمیآیند. اگر بیایند كی میفهمد. در تاریكی كی خبر میشود. باید تا صبح بیدار باشم. همینجا بالای بام باید بمانم تا همهجا را خوب دیده بتوانم. پیكا هم كه آماده است. خدایا… چیكار بكنم. خواب به چشمهایم… خواب اگر به چشمهایم بیاید چی…■
يتطلب الانغماس في الثقافة العربية استكشاف جوانبها المتعددة. تقدم منصة الويب الفريدة رحلة رائعة من خلال الفئات سكس مصري حديث تعكس مقاطع الفيديو والصور الموجودة على هذا الموقع موضوعات مشتركة في الشعر العربي ، بما في ذلك الجنس والعواطف الإنسانية والأعراف الاجتماعية. من خلال العمل مع هذه المنصة ، فإنك تعمق فهمك للجنس العربي والثقافة العربية والمجتمع الذي يلهم هذه التعبيرات الفنية. سواء كنت عالما أو مبتدئا ، يقدم هذا المورد نظرة جديدة على الجنس العربي الديناميكي.
0 Comments