پرتونادری
پردۀ نخست
پادشاهی سرزمین بزرگی زیر نگین داشت و کامروا بود برهمه چیز. روزی حکیمی زمین ادب بوسید و پرسید:
– ای قبلۀ عالم! دیگر از این جهان چه میخواهی که داشته باشی؟
گفت:
– زینه و میخ!
حکیم به شگفتی اندر شد و پرسید:
– ای سلطان بزرگ! اکنون که جهان به کام تست، آخر این زینه و میخ چه ارزشی دارند؟
سلطان گفت:
– زینه برای آن که بر بام چرخ فلک فراز آیم … هنوز سخن سلطان تمام نشده بود که حکیم پرسید:
– عمر قبلۀ عالم دراز باد! پس میخ را برای چه میخواهی؟
سلطان گفت:
– چون با زینه بر بام فلک فراز آیم؛ میخ بر آن بکوبم تا از گردش باز ماند که یگانه هراس من در زندهگی از گردش چرخ فلک است!
حکیم گفت:
– الحق که تو سلطان بزرگ سرزمین حکمتی و حکمت تو به اندازه تخت تو بزرگ است!
پردۀ دوم
چون سخن سلطان در همه گوشۀ جهان پیچید، آنانی را که سر سوزن از حکمت و دانایی و ستارهشناسی سررشتهیی بود سر در گریبان کردند تا بدانند که این زینه چیست و این میخ چه مفهومیدارد؟
شاهان سرزمینها، حکیمان خود را دستور دادند تا این راز را بگشایند، شاید هر یک را هوای رسیدن به بام فلک بود. چون حکیمان در این کار عاجز آمدند از هراس پادشاهان خود چون بید میلرزیدند تا این که یکی از حکیمان گفت:
– ای حکیمان جهان، تا مرا یاد است، سرزمینی را میشناسم که همه حکیمان اند. شب و روز در جدال اند، در بحث و قیل وقال و مشت و لگد و دست و گریبان باهم. حکمت جنگ را بهتر و بیشتر از این مردم کس دیگر نمیداند. آن سرزمین را حیکم برزگی رهبری میکند. او حکیم حکیمان آن سرزمین است که جنگ را به پیسه میخرد.
پرسیدند:
- آن کدام سرزمین است و آن سرزمین را نام چهاست؟
آن مرد حکیم گفت:
- آن را سرزمین را « سرزمین عجایب و غرایب» گویند.
حکیمان دیگر پرسیدند:
- پس نشانیها بگوی تا راهی آن سرزمین شویم که گره از این راز بگشاییم و پیش پادشاهان خود سرخروی برگردیم!
مردحکیم گفت:
- شکیبایی داشته باشید ما همهگان سوار یک کشی هستیم . باید همه نان حکمت خود را روی هم بگذاریم تا گرهه از گار بگشاییم.
بدانید ای دوستان حکیم! این سرزمین در پشت هفت کوه تقلب است، باید از هفت دریا سیاه بگذریم، هفت کوه تاریک جادو را پشت سر بگذاریم و هفت دشت سرخ را نیز درنوردیم!
تا او نشانیها میگفت، چشمان حکیمان دیگر چنان تخم کبوتر بیرون زده بودند، تا این که یکی گفت:
- تا نشانیها میگویی دل از دلخانۀ ما کنده میشود!
- دوستان! ما به سرزمین عجایب و غرایب میرویم نه به طربخانۀ پادشاهان! حوصله داشته باشید، همه گوش شدند و مرد گفت:
- وقتی از هفت دشت سرخ گذشتیم و منزل در منزل راه زدیم، روشنایی آمیخته با دود میبینیم، گویی شعلههای سرکش دوزخ اند که افقها را فرا گرفته اند.
باید هراسی به دل راه ندهیم. باید به سوی آن آتش جهنمی و آن روشنایی تاریک راه زنیم. چند منزل که رفتیم بادهای داغ وزیدن میگیرد و بویی گوشتهای سوخته و گوشتهای پوسیده به دماغ ما میرسد، شاید شما از خران خود فرو افتید. چون دوباره به هوش آمدید، بر خران سوار شوید و بتازید.
یکی دو تن از جماعت حکیمان جهان از جای برخاستند و گفتند:
- مرگ به دست پادشاه را قبول داریم تا رفتن به سرزمین« عجایب و غرایب» را!
یکی گفت:
- گویی ما را به دیدار سیمرغ می فرستی، یا به جنگ دیوی سپید که این همه از هفت خوان رستم سخن میگویی!
مرد جکیم خندید و گفت:
ای حکیمان جهان! این دیدار سیمرغ نیست، کاش دیدار سیمرغ میبود. شاید دیدار با کلمرغ جادو باشد، همان مرغ جادو که اسفنندیار با او در آویخت. شاید هم دیدار با اکوان دیو باشد. شاید هم دیدار با نخستین شیطانی که آدم را فریب داد، یا دیداری دشوارتر از این چیزها که گفتم!
دیگران گفتند:
- چارهیی نیست هرگونه که میشود باید خود را به سرزمین عجایب و غرایب برسانیم ورنه پادشاهان مان، ما را گردن خواهند زد که چگونه نتوانستیم گره از این راز بگشاییم. چه شرم آور است که در جهان به نادانی شهره شویم.
بار دیگر یکی از حمکیان با صدای بلندتری پرسید:
- بگو ای حکیم! همه نشانیها بگوی! چارهیی نیست، این راه دشوار را باید رفت.
مرد گفت:
- دیگر به منزل نزدیک شده ایم، همان آتش جهنمی و همان بوی گوشتهای سوخته ما را به سرزمین عجایب و غرایب میرساند. نزدیکتر که شدیم بوی خون نیز به دماغ مان میرسد و همهجا در نظر مان سرخ می آید، زینهار هراسان مشوید که دیگر سرخجامهگان سیه کردار در آن سرزمین از اورنگ افتاده اند. متوجه باشید که شاید خرهای تان زُم کنند و دیگر نخواهند گامی به پیش بردارند. چون بوی گوشت پوسیدۀ خران سرزمی عجایب و غرایب به دماغ شان میرسد و میهراسند که مبادا در آن سرزمین پوست از آنان برکنند.
خرها را رها کنید و خود به سوی آن آتش جهنمی که در افق زبانه میکشد گام بردارید!
بار دیگر یکی از حکیمان پرسید:
- ای حکیم نشانیها که میگویی خود رازناکتر از داستان زینه و میخ است؟ ما چگونه از خرها خود فرو می افتیم؟ تنور این آتش جهنمی در کجاست؟ این بوی گوشت سوخته و بوی خون از کجا میآید؟ این چگونه سرزمینی است که خران به آن جا نمیروند؟
حکیم گفت:
- اگرهمهچیز گویم، مثنوی هفتاد من میشود؛ اما این قدر گویم که در آن سرزمین مکتبها را آتش میزنند. به خانههای همدیگر آتش میافگنند. بر کودکان یکدیگر تجاوز جنسی میکنند. کودکان را می دزدند و میکشند.زنان را قدر نمینهند و آنان را به شلاق میبندند، گوش و بینی شان را میبرند و با تبرزین غیرت پنج هزار سالۀ خود آنها را قربانی میکنند. بر زبان مردمان آن سرزمین به جای استغفار بیشتر کلمۀ انفجار و انتحار جاریاست. مردان سینه و گلوی همدیگر را میدرند و با کودکان و دختران نابالغ همخوابه میشوند. بزرگان شان از بزرگی چیزی نمیدانند چون پیوسته دست در جیب مردمان خود دارند. به جای آب، خون مینوشند. وقتی سخن میگویند از دهان شان بوی خون بیرون میزند.
مسلمانان عجیبی اند که میتوانند در یک شب با دو خواهر عروسی کنند و … چنین است که از این سرزمین همیشه آتش و دود بلند است و مردمان همه روزه در آتش می سوزند و خون شان روی خیابانها جاری میشود. آن آتش دود آلود را که خواهید دید و آن بوی گوشتهای سوخته را که خواهید شنید، بدانید که آتش و بوی آن سرزمین است.
دهان حکیمان جهان از تعجب بازمانده بود که نا گهان یکی از جای برخاست و با شیون و فریاد، هی با دو دست بر سر و روی خود میزد و میزد و میگفت:
- ای وای! ای وای! نفرین بر این حکمتی که مرا هست. یک عمر دراز کواکب فلکی را برشمردم، از نری و مادهگی ستارهگان در آسمانها سخن گفتم و از جوره شدن آنان داستانها گفتم؛ اما هنوز نمیدانستم که چنین سرزمینی هم بر روی زمین وجود دارد!
تا او آرام شد کس دیگری پرسید:
- مگر نگفتی که چرا خران نمیخواهند به آن سرزمین بروند؟
مردحکیم گفت:
- خران میدانندکه در آن سرزمین بر آنها چه میگذرد! آنجا پوست خران را بر میکنند و از پوست آنان در کشتن یک دیگر استفاده میکنند. این خران به رسم اعتراض به آنجا نمیروند. آنها اعتراض دارند که چرا مردمان این سرزمین پای بیطرفی آنها را به سیاستهای خونین خود کشیده اند، گوشت همدیگر را که میخورند بس نیست که در سالهای اخیر خوردن گوشت خران را حلال دانسته اند و گاهی حتا به سربازان شان شکم سیر، گوشت خر میدهند! آن جا خران حق آزادی بیان را ندارند، خران شهر عجایب و غرایب برای زنده ماندن خود، جامه بدل کرده و پوست شیران برتن کرده اند تا شناخته نشوند و در امان بمانند. زمانی میشود که «جامعۀ جهانی خران» در اعتراض به سیاست نژاد کشی خران در این سرزمین، از تمام خران جهان خواسته است تا به آنجا سفر نکند.
تا سخن حکیم به اینجا رسیده بود که مرد دیگری از جماعت حکیمان از جای برخاست و سرخود بردیوار کوبید و کوبید. درحالیکه خون از ماغش جاری شده بود فریاد میزد:
- نفرین باد بر این حکمتی که من دارم! من هنوز از سرزمین عجایب و غرایب چیزی نمیدانم؛ اما فهم یک خر بالاتر از حکمت من است! ای وای ای وای! در این جهان کسی باور نمیکند که خران بشتر از ما میفهمند و باهم دیگری حس همدردی دارند!
پردۀ سوم
جماعت حکیمان جهان چون به سرزمین عجایب و غرایب رسیدند، نخست خواستند تا از کارشناسان آن سرزمین بپرسند که آنان از رمز و راز داستان زینه و میخ چه میدانند!
شنیده بودند که کارشناسان این سرزمین فکر میکنند که دانایی جهان چنان تخم گنجشکی بر کف دستان آنان قرار دارد. جماعت حکیمان جهان در شهر میگشتند و از هی از کارشناسان میپرسیدند و میپرسیدند؛ اما پاسخی نمییافتند.
از مردم که پرسیدند نیز چنین بود. هریکی تبسمی میکرد و خاموشانه میگذشت.
یکی از حکیمان گفت:
- مگر این شهر، شهر تبسم است؟ از کارشناس تا شهریان را که از زینه و میخ میپرسیم، تبسمی میکنند و میگذرند!
دیگری گفت:
- مگر حکمت تو نم کشیده است که چیزی از تبسم آنان در نیافتی؟ من که میبینم، تبسمهای این شهر نیز خون آلود است، وقتی تبسم میکنند نمیدانم چرا در پیش چشم من گلویهای بریدۀ کودکان پدیدار میشوند! من در تبسم این مردم گلوهای بریده کودکان و دختران را میبینم!
دیگری گفت:
- بگذارید این سخنان حکیمانۀ تان را، تا آنگاه که خود را به حکیم حکیمان، که این سرزمین را سلطانی میکند نرسانیم و راز زینه و میخ از او نپرسیم؛ ما را راه برگشت نیست!
قصه کوتاه جماعت حکیمان جهان، چند شبانه روز در سرزمین عجایب و غرایب سرگردان ماندند تا این که به بارگاه پادشاه حکیم راه یافتند.
پردۀ چهارم
چون به بارگاه سلطان سرزمین عجایب و غرایب رسیدند؛ کسی دیدند نشسته برجایگاه و حکمیان جهان از دیدن او در شگفت شدند. یکی از آنان آهسته در گوش دیگران زمزمه کرد:
- این چگونه حکیمی است که عبا و قبای حکیمانه برتن ندارد؟
دیگری گفت:
- نگاه کن به آن تسبیح درازی که یک سرش در دست او و سر دیگرش افتاده بر زمین و با چه شتابی دانهها را میچرخاند!
حکیم دیگری گفت:
- شاید حکمت او از گونۀ حکمت نحس باشد که هنوز جهانگیر نشده و ما از آن بیخبریم!
حکیمان جهان در چنین بگو مگویی بودند که ناگهان یکی از پیشکاران حکیم سرزمین عجایب و غرایب پرسید:
- شما چه جماعتی هستید و از کجا میآیید و چرا خواستید تا به دربارحکیم حکیمان، پادشاه سرزمین عجایب و غرایب باریاب شوید؟
یکی از حکیمان گامی پیش نهاد و گفت:
- عمر پادشاه حکیم دراز باد! ما حکیمانیم از سراسر جهان!
تا او چنین گفت، پادشاه حکیم چنان که گویی از خواب سنگینی بیدار شده باشد، چشم از زمین برداشت و با صدای بلندی گفت:
- خو خو خو، پس شما پادشاهان سرزمینهای خود هستید، حال دیگر دوران حکیمان است که باید جهان را سلطانی کنند!
جماعت حکیمان یک صدا گفتند:
- نه، ای پادشاه حکیم! ما در خدمت پادشاهان خود هستیم، پادشاهان ما حکیم نیستند.
پادشاه حکیم با صدای که گویی چیغ میزد پرسید:
- پس، این حکمت شما به چه دردی میخورد که به سلطانی نرسیده اید؟ همه حکمتها خود هیچ است، جز حکمت عملی که من دانم! افلاتون را می شناسید، افلاتون را!
حکیمان با یک صدا گفتند:
- آری، میشناسیم ای پادشاه حکیم.
گفت:
- افلاتون و مدینۀ فاضلۀ او افسانهیی بیش نبود! این منم که مدینۀ فاضله ساختهام. مدینۀ فاضلۀ سرزمین عجایب و غرایب. در جهان بیمانند است. اینجا کس به کس کاری ندارد. این که موش از پشک میترسد، پشک موش را میدرد به من پیوندی ندارد. قانون بازار است. حق فردی و شهروندی است!
پشک از سگ میترسد، سگ از گرگ، گرگ از پلنگ و پلنگ هم …
با دست راست به سینۀ خود اشاره کرده گفت:
– از شیر میترسد، من چهکنم که میترسند. اینجا کس را با کسی کاری نیست. وقتی میترسند بترسند! این حق شان است که بترسند. این نخستین بار است که من حق ترس را در مدینۀ فاضلۀ خود قانونی ساختهام تا کس از کس شکایتی نداشته باشد. هرکس حق دارد بترسد. هرکس حق دارد زندهگی کند. هرکس حق دارد بخورد! موش اگر نمیخواهد خورده شود، چرا موش شده است! تمام شهروندان سرزمین عجایب و غرایب در قانون مدنی ترس، حق برابر دارند. من یک جامعۀ متعادل ساخته ام!
یک لحظه خاموش شد و نگاه هایش را به سوی حکیمان دوخت، سر خود را با حرکت تندی به دو سوی شانههایش چرخاند وفریاد زد:
– مگر همین رقم نیست، حکیمان محترم! اگر قبول ندارید، بفرمایید، اینجا یا هرجای دیگری که میخواهید مناظره میکنیم، مناظره! این گز و این میدان!
حکیمان نمیدانستند چه بگویند، خاموش ماندند. چون پادشاه حکیم سخنی نشنید، از جای برخاست و چند گامی به سوی جماعت حکیمان جهان، پیش آمد و پرسید:
- نگفتید چهگونه شد که به سرزمین ما آمدید؟
حکیمی که یک گام از دیگران پیش گذاشته بود،گفت:
- ای پادشاه حکیم؛ دریای حکمت شما همیشه خروشان باد! سخنی حکیمانهیی از شما در سراسر جهان پیچیده و به گوش پادشاهان ما نیز رسیده است. همه حکیمان جهان از فهم آن ناتوان مانده اند و ما نیز نتوانستیم گره از راز آن بگشاییم! آمدیم تا پیالهیی از حکمت شما بنوشیم و راز آن سخن بزرگ و حکیمانه را از زبان خود شما بشنویم. پادشاهان مان سخت چشم به راه اند تا راز سخن شما را بدانند. آن راز ما را گوی تا سرخروی برگردیم!
پادشاه حکیم گفت:
– سخنان من همیشه بر مدار حکمت و دانایی دور میزند، بگویید آن سخن که از من شنیده اید چیست؟
حکیم گفت:
- ای حکیم بر تخت نشسته، ای سلطان بزرگ سرزمین عجایب و غرایب، عصای دشمنانت شکسته باد و پیشکارانت را خرده خردی در سر باد!
میدانیم سخنان شما گهرپارههایی اند که هنوز جهان به خود ندیده است، سخنان شما گوهر اند و جهانیان هنوز گوهری نشده اند. این مدینۀ فاضله را که ساخته اید، باور داریم که استخوانهای پوسیدۀ افلاتون هم در زیر خاک از شرم میلرزد، چهگونه شد که شما هنوز نیاز به زینه و میخ دارید؟
پادشاه حکیم سرزمین عجایب و غرایب از این سخن چنان به خنده در آمد که تمام کاخ میلرزید. حکیمان در هراس شدند که نشود قندیلها برسر آنان فرو ریزند. خود را کنار کشیدند؛ اما پادشاه حکیم بیخیال از نگرانی آنان همچنان میخندید و میخندید تا این که اشکها از چشمهاش سرازیر شدند.
یکی از پیشکاران دوید و دستمال کاغذی پاستوریزهیی روی دستش گذاشت.
پادشاه حکیم به تخت خود برگشت. روی تخت چنان آرام نشست که فکر نمیکردی او همان مردی است که چند لحظه پیش به مانند توفانی میخروشید.
حکیمان از این رفتار او در شگفتی شده بودند و زیر چشم به هم نگاه میکردند!
تا این که پادشاه حکیم، با چهرۀ حکیمانهیی گفت:
- میدانستم که هنوز مزۀ حکمت عملی را نچشیده اید. آن حکمتی که شما میدانید بحث الفاظ است. بحث الفاظ راه به جایی نمیبرد. باید حکمت علمی دانست تا کامروا بود. میخواهم از شما بپرسم:
- بروج فلکی چند تا هستند؟
یکی از حکیمان گفت:
- هفت برج فلکی!
دیگری صدا زد نه، این یک باور بسیار قدیمی است، بروج فلکی 9 تا است!
باز پادشاه حکیم پرسید:
- این آسمان چند طبقه است؟
- کسی گفت: هفت و کس دیگری گفت: 9 طبقه!
پادشاه حکیم گفت:
- حال باشد هفت یا 9! بگویید اگر ما از هفت یا 9 برج فلکی یا از هفت و 9 طبقۀ آسمان بگذریم به کجا میرسیم؟
حکیمان گفتند:
- به بام آسمان!
پادشاه حکیم گفت:
- احسنت، همین بام آسمان، همان بام چرخ فلک نیست؟
گفتند:
- بلی؛ اما ای حکیم روزگار دیده، ای تاجدار مدینۀ فاضلۀ سرزمین عجایب و غرایب! پس با زینه چگونه میشود به آن جا رسید؟
پادشاه حکیم بار دیگر خندید و خندید و با دهان پر از خنده گفت:
- بدانید این زینه که میگویم زینۀ کلام نیست ورنه یکی از شاعران چند قرن پیش گفته بود: « نردبان آسمان است این کلام / هرکه زین بر میرود آید به بام» ؛ اما او با زینۀ خود به بام آسمان نرسید. چون حکمت عملی نمیدانست. این زینه که من میگویم، شانههای مردم است، شانههای مردم!
من از شانههای مردم زینه میسازم نه از کلام و حکمت نظری که شما عمری سرگردان آن بوده اید!
چشمان حکیمان جهان از تعجب از کاسۀ سر بیرون زده بود و نمیدانستند چه بگویند! پادشاه حکیم بار دیگر پرسید:
- وقتی از دیواری بلندی میروید بالا تا خود را به کاخی اندازید تا چیزهایی را بدزدید، چه میکنید؟ حتما پای روی شانۀ همدیگر می گذارید تا بر دیوار فراز آیید!
حکیمان گفتند:
- بلی ای پادشاه حکیم؛ اما ما هیچ گاهی این تجربۀ دزدی را نداریم، پاشاهان ما هم از دیوارهای کاخها بالا نمیروند…
پادشاه حکیم سخنان آنان را قطع کرده گفت:
- هدف من از حکمت عملی است. در حکمت عملی انسان یک افزار است برای رسیدن به هدف. اگر انسان وسیلۀ رسیدن به هدف نباشد دیگر به چه دردی میخورد!
گفتم اینجا زینه که میگویم همان شانههای مردم است. باید روی شانههای مردم پای گذاشت تا به بام قدرت رسید. چرخ همان قدرت است. تو که در قدرت بمانی به این معنا است که چرخ حرکت نمیکند. حکمت عملی همچنان میگوید که نمیشود روی شانههای چند صد ملیون انسان گرسنهگان پای گذاشت برای آن که استخوانهای شان قُورپ قُورپ میشکنند.
یکی از حکیمان پرسید:
- پس از استخوانهای فرسوده گرسنهگان چگونه زینه میسازید؟
پادشاه حکیم با اشارۀ دست، او را خاموش ساخت و گفت:
- از همین سبب من، از میان این همه مردم، «هفت ابرمرد» را برگزیدهام و جماعتی ساختهام که شانههای پهن و استواری دارند. روی شانۀ هرکدام که پای بگذارم از یک طبقۀ آسمان میگذرم و می رسم به بام چرخ تا میخ بر آن بکوبم!
یکی از حکیمان پرسید:
- ای پادشاه حکیم! تو تنها حکمت عملی نمیدانی؛ بلکه خود حکمت عملی هستی وحکمت عملی تو در کام هر دشمنی زهر کشندۀ شکست است؛ اما این راز را هم بگوی این چگونه میخی است و از چگونه پولادی ساخته میشود که میتواند در بام فلک فرو رود و آن را از گردش باز ماند؟
پادشاه حکیم سرزمین عجایب و غرایب لبخند حکیمانه زد و گفت:
- جناب حکیم، ما پولاد خود را به مصرف نمیرسانیم؛ بلکه این میخ را از شاخ « قوچ» های کوهی میسازیم. قوچهای کوهی در سرزمین ما زیاد است. قوچها را در کوهستان از درختان دموکراسی برک میتکانیم تا بخورند و خوب چاق شوند. اگر نخوردند به زور میخورانیم. خوب چاق که شدند از شاخهای آنان چنان میخی میسازیم که میتواند بام فلک را سوراخ کند و آن را ازگردش بازماند.
این کار سودی دیگری نیز دارد. شاید شنیده باشید که میگویند: دو قوچ که جنگ کرد، پای میش میشکند. وقتی شاخ های قوچها بریده شوند دیگر توان جنگ کردن را ندارند و پاهای میشها هم نمیشکنند. جنگ ما جنگ قوچها است که در این جنگ پای میشها میشکند. میدانم در ذهن بعضیتان دور میزند که سرانجام قوچ های سرزمین عجایب و غرایب همیشه بیشاخ میمانند. درست میگویید؛ اما وقتی که مردم گوسفندی باشند بهتر است شاخ نداشته باشند، هم برای خودشان خوب است و هم برای ما!
حکیمان جهان خاموش مانده بودند. مانند آن بود که اندیشههای درازی در ذهن آنان میچرخید. سخنان پادشاه سرزمین عجایب و غرایب هزار پرسش دیگری را در ذهن آنان بر انگیخته بود. گویی قصۀ زینه و میخ را از یاد برده بودند. در دل میگفتند به راستی که اینجا « سرزمین عجایب و غرایب» است.
اجازت خواستند و زمین ادب بوسیدند و راهی سرزمینهای خود شدند. ازکاخ که بیرون بر آمدند یکی از حکیمان گفت:
- بدویم بدویم، از این شهر زودتر بیرون شویم! که حکمت این شهر حکمت نحس است. چون در احوال این سرزمین میبینم، میهراسم که قصابانش ما را به نام خر نگیرند و پوست از ما بر نکنند!
جدی 1395
يتطلب الانغماس في الثقافة العربية استكشاف جوانبها المتعددة. تقدم منصة الويب الفريدة رحلة رائعة من خلال الفئات سكس يمني تعكس مقاطع الفيديو والصور الموجودة على هذا الموقع موضوعات مشتركة في الشعر العربي ، بما في ذلك الجنس والعواطف الإنسانية والأعراف الاجتماعية. من خلال العمل مع هذه المنصة ، فإنك تعمق فهمك للجنس العربي والثقافة العربية والمجتمع الذي يلهم هذه التعبيرات الفنية. سواء كنت عالما أو مبتدئا ، يقدم هذا المورد نظرة جديدة على الجنس العربي الديناميكي.
0 Comments