داستان کوتاه از انتون چخوف
گزارنده به فارسی: حضرت وهریز
یک شام خوش، ایوان دِمیتری وِیچ چِرویاکُف، که به همان اندازهٔ شام، خوش و سر حال بود، در ردیف دوم نشسته و با دوربین «ناقوس های کارنیول» را تماشا می کرد. او تماشا میکرد و غرق لذت بود. اما ناگهان… در داستان ها این «اما ناگهان» بسیار یاد می شود. نویسندهها حق دارند: زندگی پر است از حوادث غیر قابل پیشبینی!
…اما ناگهان قیافه اش چین خورد، چشمهایش تنگتر شدند، نفسش بند آمد… او دوربین را از چشمهایش دور کرد، خم شد و … اپیشیو!!! طوری که می بینید، عطسه زد. عطسه در هیچ جا و برای هیچ کسی کراهتی ندارد. هم کارگران و هم ماموران پولیس و گاه حتا مشاوران مخفی نیز عطسه میزنند. همه عطسه میزنند. چرویاکف اصلن خجالت نکشید، با دستمال لب و دهناش را پاک کرد و به عنوان یک آدم باتربیت، به چارطرف نگاه انداخت: آیا کسی را با عطسه اش اذیت نکرده است؟ اینجا بود که، پیش آمد خجالت هم بکشد. او پیرمردی را در چوکی ردیف اول دید که سر طاس و گردنش را با دستکش با دقت پاک میکند و زیر لب چیزی میگوید. پیرمرد را شناخت. او کسی نبود مگر جنرال بِرِزْژالُف، رئیس ادارهٔ راه و انتقالات.
چرویاکف اندیشید: «من با لعاب دهنم او را آلودم! رئیس من نیست، در ادارهٔ دیگر کار می کند، اما باز هم، کار بدی شد. باید معذرت بخواهم».
چرویاکف سرفهای کرد، نیم تنهٔ بالایی اش را جانب جنرال خم کرد و در گوشش گفت:
«جناب عالی، ببخشید! شما را آلودم… عمدی نبود…»
«مهم نیست، مهم نیست…»
«به خاطر خدا ببخشید. من که اصلن قصد نداشتم!»
«اخ، لطفن بنشینید، بگذارید بشنوم!»
چرویاکف خجالت کشید، احمقانه لبخند زد و چشم به سن دوخت. او تماشا میکرد ولی دیگر از لذت خبری نبود. دلشورهای آرامش را از او گرفته بود. در زنگ تفریح پیش برزژالف آمد، دور و بر او چرخید و کمدلی را از خود دور کرده، زیر لب غُمغُم کنان گفت: «من شما را آلودم، جناب عالی… ببخشید… من که… اصلن…»
«بس است… من فراموش کردم و شما هنوز هم از آن یاد می کنید!»- رئیس این را گفت و لب پایینی اش را بیشتاب تکان داد.
چرویاکف با شک به رئیس نگاه می کرد و میاندیشید: «فراموش کرده ام!… ولی موذیگری از چشمهایش می بارد… نمی خواهد حتا حرف بزند. باید به او توضیح بدهم که اصلن عمدی نبود… که این قانون طبیعت است، در غیر این صورت، فکر خواهد کرد که من قصد داشتم تف بیاندازم. حالا اگر چنین فکر نکند، بعدن خواهد کرد!»
چرویاکف وقتی به خانه برگشت، ماجرای بلاهت خود را به زنش تعریف کرد. برخورد زنش با این حادثه، طوری که به نظر چرویاکف آمد، سطحی بود؛ در ابتدا، وارخطا شد اما وقتی دانست که رئیس شوهرش نیست، آرام شد و گفت:
«به هر حال، برو و ازش معذرت بخواه، نکند فکر کند که تو آداب معاشرت نمی دانی!»
«مسأله اینجاست که معذرت خواستم اما او عجیب بود… یک کلمهٔ درست و حسابی به زبان نیاورد. فرصتِ گپ زدن هم نبود.»
روز بعد چرویاکف لباس رسمی نو پوشید، پیرایش کرد و پیش برزژالف رفت تا توضیح بدهد… وقتی به دفتر پذیرش داخل شد، تعداد زیاد مراجعان را دید و در میان آنها خود رئیس را نیز که رسیدگی به درخواستهای مراجعان راشروع کرده بود. پس از رسیدگی به چند درخواست، سر بلند کرد و چرویاکف را نیز دید.
کارمند توضیحاتاش را شروع کرد: «دیشام در تئاتر«ارکادی»، اگر جناب عالی به خاطر داشته باشند، عطسه زدم و تصادفی شما را آلودم… معذرت میخوا…»
رئیس در حالی که رو به سوی مراجع دیگر برمی گرداند، گفت: «چه یاوه سرایی، خدا خودش سردرمیآورد! و شما چه می خواستید؟»
چرویاکف که صورتاش داشت سفید میشد، اندیشید: «حتا نمی خواهد گپ بزند! یعنی واقعن قهر است… نه، نباید کار را این طوری رها کنم… من توضیح میدهم…»
وقتی رئیس صحبت را با آخرین مراجع تمام کرد و داشت به طرف دفترش می رفت، چرویاکف به دنبالاش راه افتاد و غُمغُم کنان گفت: «جناب عالی! اگر من جرأت می کنم اسباب تصدیع جناب شما را فراهم کنم، دلیلاش تنها و تنها حس ندامت است! عمدی نبود، جناب عالی شما که بر این امر واقف استند!»
رئیس ابرو در هم کشید و دست تکان داد: «شما مرا مورد استهزا قرار می دهید! صاف و ساده مسخره می کنید، آقای محترم!»
با گفتن این جمله رئیس پشت در قرار گرفت و چرویاکف اندیشید: «من مسخره می کنم؟ اصلن چنین حرفی نیست! با آن که رئیس است، نمی تواند بفهمد! وقتی این طوری است، دیگر از حضور این شاخ کبر معذرت نمی خواهم، بلا به ردش! نامهای به او = می نویسم ولی دیگر به دفترش نمی آیم! به خدا قسم که نمی آیم!»
چرویاکف با همین فکرها به خانه رسید. به رئیس نامه ننوشت. روز بعد ناگزیر شد دوباره به دفتر رئیس برود و حضوری توضیح دهد.
وقتی رئیس نگاه پرسشگرش را به او دوخت، چرویاکف بازهم تته پته کنان گفت: «دیروز که مزاحم اوقات شریف جناب عالی شدم، منظورم مسخره کردن، آن طور که جناب شما فرمودند، نبود. آمده بودم معذرت بخواهم که با عطسه زدنم، شما را آلودم… اصلن فکر مسخره کردن را نداشتم. آیا من جرأت مسخره کردن را دارم؟ اگر ما پایینرتبهها مسخره کنیم، در آن صورت احترام شخصیت های عالیمقام چه می شود؟…»
رئیس که صورتش کبود شده بود و سراپا می لرزید، فریاد زد: «گورات را گم کن!»
چرویاکف، در حالی که از وحشت زباناش به لکنت افتاده بود، نجواگنان گفت: «چه فرمودید؟»
رئیس پاهایاش را محکم به زمین کوبید و تکرار کرد: «برو، گم شو!»
در شکم چرویاکف چیزی از هم گسیخت. او بی آن که چیزی بشنود یا ببیند، خم و چم کنان تا دروازه رفت، به کوچه برآمد و پا کشان خود را به خانه رساند. وقتی رسید، بی آن که لباسهایش را بکشد، روی کَوْچْ دراز کشید و… مُرد.
يتطلب الانغماس في الثقافة العربية استكشاف جوانبها المتعددة. تقدم منصة الويب الفريدة رحلة رائعة من خلال الفئات سكس لونا الحسن تعكس مقاطع الفيديو والصور الموجودة على هذا الموقع موضوعات مشتركة في الشعر العربي ، بما في ذلك الجنس والعواطف الإنسانية والأعراف الاجتماعية. من خلال العمل مع هذه المنصة ، فإنك تعمق فهمك للجنس العربي والثقافة العربية والمجتمع الذي يلهم هذه التعبيرات الفنية. سواء كنت عالما أو مبتدئا ، يقدم هذا المورد نظرة جديدة على الجنس العربي الديناميكي.
0 Comments