فردوس اعظم
(تاجکستان)
پشت تیریزة گرد و غبارگرفتهای، که رو به کوچه کُشاده میشود، روی صندلی سرش را معصومانه به طرفی کج کرده، ریزهباران را تماشا میکند. بارانی، که فقط پشت همین تیریزه میبارد. عینک را از چشمانش برمیدارد و شیشههای پُر از خش میده و کلان را با آه گرمش آرامانه پاک میکند.
گربة سفید روی قالینچة فرسودة کنار بخاری چشم هایش را تنگ کرده، به گوشهای از اتاق نگاه میکند. گویا ذهن و اندیشة صاحبش را میخواند، که همدردیش را با او نشان میدهد، از کنارش دور نمیرود و بدن پشمینش را به پای های پیرمرد میمالد. از سوراخ کوچک شیشة شکستة تیریزه باد سردی با فشار به داخل اتاق وارد میشود.
پیرمرد همان طور، که به نخل های باران خوردة بیرون نگاه میکند، آه حسرت باری از سینه بیرون میآرد. گویا با همین آه مثل یک پر سبک و خالی میشود، خالی از احساس، امید، زندگی. انگار میخواهد با همین آه همة دردهای درون، اندوه و رنج هایش را بیرون افکند. از دوری ها صدای عکّاس سگ به گوش میرسد. عصایش را به دست میگیرد، از کنار تیریزه می خیزد و به سمت گربه میآید. با حوصلة تمام و در کمال آرامی پشتش را نوازش میکند. دستان نحیف و لاغر، که رگ هایشان برجسته است، روی موی های بلند و نرم گربه می خزند و گربه، که با این نوازش عادت دارد، گوش میجنباند و نوک دومش به دستان صاحبش میرسد. این دست ها را خوب میشناسد و دوست دارد. سال هاست، که گرمی آنها را احساس میکند. دست هایی، که با مهربانی غذا میدهند، در خانه را باز میکنند و او همراهش به گردش میرود. زیر سایة مهر این دست ها احساس امنیت میکند. این دست ها برای او مظهر عشقند.
یکباره نگاهش متوجّه آیینه میشود، که گرد و خاک زیادی رویش نشسته است. مدّت هاست، که هیچ چشمی در آن ننیگریسته. چشم هایش را از آیینة لبپریده برمی دارد و به تابلوی قهوهرنگ، که روی دیوار خشتی چسپانیده شده، میافکند. تابلویی، که عکس یک زن با چشمان جذّاب در آن نقّاشی شده. یادگارش از گذشتههای دور، که هرگز رهایش نکرد. همان طور، که پشت گربه را با دست های گرمش نوازش میکند، چشمانش به تابلو میافتند. میخواهد نگاهش را گریزاند، که صدایی به گوشش میرسد. صدای مرموز. امّا چندان اهمیتی نداد. گویی صدای ضعیف از دور میآید.
گربه با حرکت انگشتان نوازشگر مثل کودکی، که مورد توجّه قرار گرفته، با ناز گردنش را میجنباند.
انگشتانش را آرام تر حرکت داد، که این بار صدا از قبل نزدیکتر شد. چنین مینمود، که در فاصلة ده متری میآید. نه، حتّی خیلی نزدیک، که نفس گرمش را در پشت گردنش حس میکند. مطمئن شده بود، که کسی پشت سرش ایستاده، نامش را میگیرد. دست هایش هنگام نوازش گربه میلرزند. با نگرانی دست هایش را از پشت گربه برمی دارد. کسی در اتاقش را با چکش محکم میزند… سرش را به پشت، که روبروی در ورودی اتاق است، میچرخاند. هیچ کس را نمیبیند. مات و مبهوت چشم هایش را با پشت دستش میمالد و نگاهش اتاق را سراپا میبیند. از جا برمی خیزد. گربه پریشانی را از صورت صاحبش حس میکند. گویا شبحی دیده باشد، یکباره صدایی از خود درمیاورد و زیر گهواره پنهان میشود.
دوباره سرش را مثل دوربین های جاسوسی میچرخاند، امّا در اتاقی، که به اندازة دو نفر جا دارد، به غیر از گربه، تابلوی کنار آیینه، گهواره، ساعت قدیمی روی دیوار، یک جفت پاپوشی بیبند، که کنار بخاری قرار دارند و عصای سفید بندپیچ، هیچ کس و هیچ چیز دیگری دیده نمیشود.
احساس کرد پیشانیاش یخ زده. دستش را برداشت و با پشت آن عرق پیشانیش را پاک کرد. آیا این صدای واقعی خودش بود؟ گوش هایش درست شنیده بودند؟ دچار شک و شبهه نشده است؟
پشت پنجره هیاهوی باران بیشتر شده، دیوانهوار خود را به شاخ و برگ های درختان میکوبد.
مثل سنگپشت مجروح دوباره به سمت تیریزه میرود. پشّهای روی شیشه ویز-ویزکنان و گاه بیصدا سعی میکرد راه بیرون را یابد. شیشه را لمس میکرد، می خراشید، امّا سوراخی نمییافت و همچنان ویزّس داشت.
پیرمرد آرام روی صندلی مینشیند. نگاهی پُر از ترس و هیجان به بیرون میاندازد. دنبال کسی میگردد. در نهایت خاموشی، سکوت عنکبوتی میشود و به تمام اتاق تار متاند. دهانش خشک میشود. انگار دهانش را بستهاند، نمیتواند حرفی بزند. به دنبال کلمهای حافظهاش را تگ و رو میکند، امّا فایدهای ندارد، هیچ کلمهای در دسترس نیست. آن را در کجا گم کرده باشد؟ حالا فرض کن کلمه باشد، امّا با دهان بسته چه میتوان گفت؟ در ذهنش بچه آهویی را میبیند، که در لای فرو رفته و هرچه دست و پا میزند، نمیتواند خودش را نجات بدهد. در یک لحظه حالش دگرگون شد.
پشت تیریزه باران تندتر میریخت…
از آن تعجّب نمیکند، که کدام آدم نام او را میگیرد، بیشتر به خاطر آن حیران است، که با گوش های وزنینش چه طور توانست صدا را بشنود. نکند معجزهای شده و او شنوایی اش را به دست آورده است؟
دوباره همان صدا در گوشش پیچید. این بار فقط صدا نیست، کسی با او حرف میزند.
نیروی نامعلومی در وجودش پیدا میشود و به او جرأت میدهد تا از روی صندلی، که پارچة کهنه پُر از نخ های بهمپیچیده داشت، برخیزد. آشفته و مأیوس با قدم های شمرده خودش را به آیینه رساند.
گربه ترس را در چهرة پیرمرد میخواند، از زیر گهواره بیرون میآید و پهلوهایش را به پای های خستة مرد میمالد. انگار پای هایش را ماساژ میدهد و یا میخواهد به پیرمرد حضور خود را نشان دهد. با چشمان نیمه باز به روی او مینگرد، تا واکنشش را ببیند. تا به حال هیچ وقت او را چنین آشفتهحال و بیقرار ندیده بود.
از بالای عینک به تابلو نگاه میکند. قلبش میتپد. عکس داخل تابلو راست به چشم های پیرمرد مینگرد و همان نواری، که هزاران بار شنیده است، تکرار میشود:
–بلی، خودمم، نازنین. همان نازنینی، که از دستت رفت. تا به کی از خاطراتش میگریزی؟
میدانم، که در ته دلت چاه بزرگی کندهای و سعی کردی همة یاد و خاطرات مرا دفن کنی. امّا هر چه این چاه عمیق و وحشتانگیز و تاریک باشد، باز در اعماقش صدای مرا خواهی شنید. چه طور دلت شد؟ احساس گناه نمیکنی؟ وجدان نداری؟ از خاطرهها نمیشود گریخت. آنها همیشه مثل سایه با تو هستند. به قول دوستایفسکی خاطرات، چه شیرین و چه تلخ همیشه منبع عذابند… و گاهی کُشنده میشوند.
چراغ خاموش شد. پیرمرد چیزی را نمیشنید. در یک نفس گذشتهاش را در ذهن آشوبزده مرور میکند. بلی، دقیقاً در همین ایّام باران های پیاپیی تیرهماه میانشان برای چندمین بار جنجال به پا خیست. مرد به رفتار زن شک کرده بود و فکر میکرد با کس دیگری رابطه دارد. بحث و مجادله هر روز ادامه داشت و هر دو از این ماجرا دلبزن شده بودند. تا انک روزی مرد عین جنگ دهانی به خشم آمد و او را به طرف تیریزه تیله داد. سرش به تیزی چوب تیریزه برخورد و خون آمد. کنار تیریزه افتاد و روی دستان لرزانش مُرد. سی سال از این حادثه میگذرد. به یگانه خواهر همسرش گفت میخواست تیریزه را باز کند و باران را تماشا کند، که این حادثه روی داد. باور نکرد و پلیس را دعوت کردند. پلیس حادثه را تحلیل و تجزیه کرد و پرونده را به دادگاه برد. دادگاه هم هیچ دلیلی برای گنهگار شناختن مرد پیدا نکرد و ماجرا بر این ختم شد، که آری، زن گاه-گاهی در نتیجة فشار کلوش داشت. خواهرش هم این را تصدیق کرد و چند بار شاهد افتادن او بوده است. بعدها، مرد از آدم و عالم برید و بچة گربة سفید را از کوچه آورد، که چند سالیست با او همراه است. با این اندیشهها روی قالینچة فرسوده فرو افتاد و رویش گل های قالین را پوشاند. عینک از روی چشمانش بیرون آمد و زیر تابلو قرار گرفت. چشمانش یک لحظه به گهوارة خالی، که هیچ وقت نوزادی در آن نخابید، افتاد. و عکس زن را دید که درون چارچوبه اسیر بود. آخرین اندیشه هم از ذهنش گذشت: بلی، من محکومم، محکوم دادگاه ذهن خود و اسیر زندان وجدان! عصا برای همیشه از دستش جدا شد. گربة سفید رویش را میلیسید و گرد پیکر بیحرکت صاحبش میچرخید. به گوشش میو-میو میگفت، ولی گوش های پیرمرد برای همیشه قفل شده بودند و دیگر هیچ صدایی را نمیشنید.
پشت تیریزه هنوز باران میبارد و ترانة غمگینش را تنها خودش میشنید…
شرح واژگان:
تیریزه – پنجره
مَیده – ریز، کوچک
قالینچه – قالیچه
عکّاس-پرسه زدن
یکباره – ناخودآگاه، یکدفعه
پاپوشی – کفش
گوشهای وزنین – ناشنوا
راست – مستقیم
تیرهماه – پاییز
دلبزن- به ستوه آمدن
کَلَوِش- سرگیجه
يتطلب الانغماس في الثقافة العربية استكشاف جوانبها المتعددة. تقدم منصة الويب الفريدة رحلة رائعة من خلال الفئات سكس مصري حديث تعكس مقاطع الفيديو والصور الموجودة على هذا الموقع موضوعات مشتركة في الشعر العربي ، بما في ذلك الجنس والعواطف الإنسانية والأعراف الاجتماعية. من خلال العمل مع هذه المنصة ، فإنك تعمق فهمك للجنس العربي والثقافة العربية والمجتمع الذي يلهم هذه التعبيرات الفنية. سواء كنت عالما أو مبتدئا ، يقدم هذا المورد نظرة جديدة على الجنس العربي الديناميكي.
0 Comments