نویسنده:دوریس دوری
ترجمه: حضرت وهریز
آفتاب آن بالا، سمت راست
در تمام عمرم فقط سه بار دست به دزدی زده ام: هشت ساله بودم که یک جفت کفش عروسک باربی را دزدیدم، در هژده سالگی یک اثر نادر هنری را و در بیست و سه سالگی مردی را که زن داشت.
کفش ها را برای عروسک خودم ندزدیده بودم. من عروسک باربی نداشتم. مادر می گفت که عروسک های باربی را آدم های بی سلیقه ساخته اند زیرا این عروسک ها درست مثل زنان بزرگسال پستان دارند. آن کفش های کوچک ناز را من برای خودم دزدیده بودم. آنها را زیر بالش پنهان می کردم و همیشه در خوابهایم این کفش ها را میپوشیدم. با پوشیدن آنها به یک زن هرزه تبدیل می شدم. اگر مادرم مرا آن طوری می دید، حتماً داد و فریادش به آسمان می رسید: وای چه ابتذالی! چه ابتذالی، خدای من!
لبسرین سرخ هرزه و مبتذل حساب می شد اما گلابی و نارنجی نه. کفش های پاشنه بلند با پتلون، زنانی که در کوچه سگرت دود می کردند، زنانی که ترجیح می دادند لباس سیاه بپوشند، با مردان دید و وادید داشتند، پستان های کشیده زیر بلوز چسپ، اینها همه به نظر او هرزه و مبتذل می آمدند.
مادرم لاغر و صاف بود، درست مثل سطح میز. خودش می گفت که اندامش “ورزیده” است. من پیش خدا دعا میکردم که مرا آن طوری “ورزیده” بار نیاورد. و خدا دعاهایم را شنید. سیزده ساله بودم که خدا به من دو تا پستان سفت بزرگ، مثل دو نیم کره، بخشید. و از آن روز تا کنون، تا آنجا که به یاد دارم، پستان هایم پیوسته در حال حرکت به پیش هستند. این منم که دنبال پستان هایم راه افتاده ام. به زودی عادت کردم که چشمهای مردان روی صورتم زیاد مکث نمی کنند، خیلی زود پایین می لغزند و روی پستان هایم میخکوب میشوند و تبدیل میشوند به دو حفرهٔ شیشهای. برخی ها حریصانه تبسم هم می کنند و در این حال اصلاً نمی شنوند چه چیزی دارم می گویم.
من بر این نبودم که چنین رفتاری بی احترامی است. نه اصلاً. این رفتار به نظرم ناخوشایند هم نبود، بر عکس، این طوری می توانستم به چشمهای مردها نگاه نکنم زیرا خیلی خجالتی بودم.
پستان ها شجاع ترین بخش وجودم بودند و من این شجاعت آن ها را با تأکید به رخ دیگران می کشیدم. موقع خوردن صبحانه کیف می کردم که مادرم با نارضایتی به پستان هایم خیره می شد و این طوری هر صبح بیشتر و بیشتر در می یافتم که پستان هایم نه تنها شجاع ترین، بلکه زیباترین عضو بدنم نیز هستند.
اما مرد زندار با چنان ناز و نوازشی آنها را دوست می داشت که گاه خنده آور به نظرم می رسید. در بیموقعترین و ناممکنترین لحظات ازم می خواست بلوزم را باز کنم. در آن زمان من بنابر “مصلحت استراتیژیک” سینه بند نمی پوشیدم. او پستان هایم را با تحسین آمیخته با هیجان و ناباوری چنان نگاه می کرد گویی هرگز در زندگی اش چنان چیزی را ندیده است.
شاید دلیلش این بود که زن او 45 سال داشت و این عمر به نظرم مثل عهد عتیق می آمد، چیزی بود که آن سوی خیر و شر قرار داشت. با نگاه به مرد زندار که بر پستان هایم خیره می ماند، به سختی می توانستم تصور کنم که این مردِ سی ساله، به راستی با آن پیرزن زندگی می کند. او کمی بیش از سی سال داشت ولی ظاهرش چنان بود گویی هنوز سی سالش هم نیست. تنها صبح ها بود که بر پیشانی اش چند تا چین پدیدار می شدند و به زودی از بین می رفتند. اکثر اوقات وقتی هنوز او خواب می بود، کنارش دراز می کشیدم و به این نشانه های سبک ویرانی خیره می شدم، این خطوطی که او را چنین فناپذیر و چنین خواستنی می کردند. خیلی خواستنیتر از مردان همسن و سال خودم، مردانی که مانند خودم جاودانی و آسیب ناپذیر به نظر می رسیدند.
او دو کودک داشت، پسری چارساله و دختری شش ساله. گاه، وقتی در روز هم را می دیدیم، آنها را با خود میآورد. آنها مرا با دقت ورانداز می کردند و مانند ماهیان کوچک، خاموش می بودند.
او می گفت که زنش این کودکان را می خواست. و ادامه می داد: «کودکان هارمونی عشق را نابود می کنند.».
روزی که زن و کودکانش جایی رفته بودند، مرا به خانه اش برد. آنها خانهٔ کهنه یک طبقه داشتند. تعجب کردم، آخر او دلال مسکن بود.
بازیچه های کودکان هر سو ریخته بودند. مبل کهنه و فرسوده، دیوارها خط خطی، فرش پر از لکه، آشپزخانه تاگلو از ظرف های ناشسته، مواد خوراکی و خرت و پرت پر بود. بر در یخچال چندین نقاشی کودکانه آویزان بودند. تمام این نقاشی ها مثل هم بودند: آفتاب در آن بالا سمت راست، و سبزه در پایین.
او اتاق خواب را نشان نداد.
مرد زندار روی مبل فرسودهٔ سالون نشست و دستهایش را از هم جدا کرد:
– «می بینی؟ حالا می بینی؟»
سه هفته بعد از آشنایی با من، او خانواده اش را ترک کرد.
-« تو مقصر نیستی. به خاطر تو نیست که بیرون شدم. راست می گویم، به خاطر تو نیست.»
او به خانهٔ دوست ایتالیایی اش رفت که تاجر آثار عتیقه بود. شام دوم که به دیدنش رفتم، همانجا ماندم. تمام آن چه را که شاید به دردم می خورد، در خریطهٔ پلاستیکی با خود گرفته بودم. زیرپوش، دو تی شرت، دو پتلون، کمی سامان آرایش، کنتاکت لینزهایم و یک اثرهنری کوچک که از بهترین دوستم دزدیده بودم.
بال از ابریشم آبی ساخته شده بود و دوستم با دستان خودش آن را ساخته بود. بال بر دیوار بالای تختش آویزان بود. هیچ یک از آنانی که من می شناختم، چیزی شبیه این برای آویختن بر دیوار بالای تخت شان نساخته بود. دوستم لباس غیرعادی می پوشید، اما با این وجود هرگز عجیب و غریب به نظر نمی رسید. ظاهرش همیشه او را خوش پوش یا دست کم جالب نشان می داد. او سبک خودش را داشت. گذشته از این، اعتماد به نفس کافی داشت، خوش معاشرت بود و با این وجود فردیت خود را حفظ می کرد. از جمع و جماعت زیاد خوشش نمی آمد و هرگز کاری را که دیگران می کرد، انجام نمی داد. پس از درس ها او ساعت ها را در کوچه های شهر می گذراند تا مواد مناسب برای مجسمه هایش پیدا کند. از گالن های پلاستیکی کهنه برای الاهه های نامرئی غول پیکر گردنبندهای بزرگ می ساخت. در چند کیلومتری خانه، کنده چوب بزرگی یافت و دست به کار شد تا باسن بزرگ زنانهای از آن بسازد. روزی در ایستگاه موتر پوش پشمی بالش چوکی موتر را یافت که رنگی داشت مثل جلد پلنگ. زمستان ها آن را مثل کلاه های پوست روسی به سر می کرد.
او تمام آن چیزهایی را داشت که دلم می خواست مال من باشند.
بال کوچک آبی را هنگامی دزدیدم که او به آشپزخانه رفته بود تا برایم ساندویچ با عسل و پنیر بسازد. من آن را زیر نیکرم پنهان کردم و بعد، چند ساعت کامل آن را به شکمم می فشردم از ترس این که مبادا متوجهش شود. اما او به روی خودش نیاورد. من هرگز ندانستم آیا دنبال آن بال، این سو و آن سو سرگردان شد یا دانست که من آن را دزدیده ام.
به زودی پس از این حادثه، مکتب را تمام کردیم و هر کس به شهری رفت تا تحصیلاتش را ادامه دهد. ما به هم قول دادیم نامه بنویسیم و تماس مان را قطع نکنیم.
من هرگز به او نامه ننوشتم. او یک بار پست کاردی برایم فرستاد و در آن شمارهٔ تیلفونش را نوشته بود با این یادداشت: “فرصت کردی، زنگ بزن!”. همین و تمام.
هرجا رفتم، بالک را در دیوار بالای تختم آویختم و هر بار که آن را می آویختم، به خود قول می دادم که بالاخره به او زنگ می زنم و حالش را می پرسم و می پرسم آیا آدم مشهوری شده یا نه زیرا من کاملن مطمئن بودم که با گذشت این همه سال او هنرمند معروفی شده است.
اولین شبی که با مرد زن دار در خانهٔ جدید گذراندم، بعد از آن که با هم عشقبازی کردیم، بر تخت بالا شدم و بالک را بر دیوار آویختم. او زیر پایم دراز کشیده بود. زیر نور ضعیف شمع، تن برهنهٔ او طلایی رنگ به نظر میرسید. هرگز مردی زیباتر از او در زندگی ام ندیده بودم. ازم پرسید، آیا خودم آن بالک را ساخته ام، من فقط سر تکان دادم و از نگاه او دریافتم که مرا آدمی با استعداد و آفرینشگری می داند. او فکر می کرد، من شبیه دیگران نیستم. همان لحظه بود که به این نتیجه رسیدم، هرچه کمتر گپ بزنم، عشق ما زیباتر خواهد بود.
روز بعد وقتی تنها زیر آن بالک دراز کشیده بودم و او در آن لحظه در دنیای خسته کنندهٔ املاک غیر منقولش قرار داشت، زنش به من زنگ زد:
«تو شوهرم را دزدیده ای. ما باید گپ بزنیم.»
ما در یک کافه مود روز هم را دیدیم. آنجا غذاهایی را که عرضه می کردند، از محصولات پاک زیست محیطی میپختند و سگرت کشیدن آنجا ممنوع بود. پیشخدمت ها مثل مشتری ها لباس می پوشیدند.
من عمدی تاخیر کردم تا او خود را پیرتر حس کند و بداند که او برای هیچ کسی مهم نیست. در نزدیک ترین پیچ کوچه تا کافه سه سگرت یکی پی دیگر کشیدم. بعد وارد کافه شدم.
– «بنشین. می خواهی چیزی برایت سفارش بدهم؟»
از این که مرا تو خطاب کرد، خشمگین شدم.
-«تشکر، نیازی نیست. نگران من نباشید.»
خیلی دلم می خواست یک پیاله کاپوچینو بنوشم.
– «خب، هر طور میل داری. از شوهرم خوشت می آید؟»
” من دیوانه ی شوهرتان هستم زیرا دوست دارم دستهایش را نگاه کنم وقتی بر فرمان موترند. زیرا او پستانهایم را می پرستد، زیرا او تصور می کند گویا من هنرمندم، زیرا سُسی که برای اسپاگیتی درست می کنم، خوشش میآید”. دلم می خواست اینها را به او بگویم.
– «اما او مرد زن دار است. مردی است با خانواده، می فهمی؟»
“مرد زندار” طنینی داشت مانند “مرد تاجر”، “مرد مشهور”، “مرد مهربان”. خوب، چه فرقی می کند که او مرد زندار است؟
او ادامه داد: «در آغاز او خیلی جذاب است، با طرح های رمانتیک و فوت و فن هایش در بستر اسیر می کند…»-
این را که گفت، خاموش شد و با قاشق مشغول شور دادن قهوه اش شد.
من به چین های دور چشمهایش نگاه کردم. به پوست خشک گونه هایش و گردنش که طراوت را از دست داده بود. شنیده بودم، وقتی زن به مرحلهٔ معینی از عمر برسد، مثل آلو از درون و بیرون میخشکد.
او صحبت را از سر گرفت: «اما بعدتر، وقتی روزمرگی آغاز می شود، وقتی عشق، دیگر به آن سرخوشی روزهای اول نیست، زیرا زندگی سخت است، وقتی تنها جذابیت کم است، آنگاه او تبدیل به موجود بی رحمی می شود.»
من تا آنجا که ممکن بود تلاش کردم بی تفاوت بمانم، پرسیدم: «منظورتان چیست؟»
– «خودت خواهی دید.»
و با گفتن این، به طرف در خروجی رفت.
باسنش در آن پیراهن تریکوتاژِ سفیدِ تنگ مثلِ زنگِ ناقوس از یک سو به سوی دیگر می رفت. در ذهنم گذشت: «خب، بعد از دو کودک نمی شود انتظار بیشتری از باسن داشت.»
پیشخدمت، دختر آفتاب سوختهای، با شورت کوتاه به میزم نزدیک شد، یادداشتش را بیرون کشید و پرسید:
– «مادرت قهوه ساده خورد یا کاپوچینو؟»
مرد زن دار مدت طولانی همچنان جذاب بود، به نظر می رسید بیشتر از من، دوستم دارد. او نمی توانست ثانیهای بدون من سر کند. از این وضعیت خوشم می آمد، هدیهای بود به غرورم. دانشگاه را ترک کردم و مدت زیادی را در بستر دراز می کشیدم و لودگی می کردم زیرا کار دیگری نداشتم.
او که از کار بر می گشت، از همان چارچوبِ در، رخت هایش را می کشید و زیر لحافم می آمد. او مرا “حبه قند”، “کبوترک من” و “نازنینم” می نامید. خلص کلام این که ما در همین زمین، بهشتی برای خود ساخته بودیم.
دو ماه که گذشت، او کودکانش را آورد. آنها بر لبهٔ تخت نشسته بودند و بازیچه های شان را در آغوش گرفته بودند. آنها معمولاً با این بازیچه ها می خوابیدند.
مرد زن دار اعلام کرد: «من هر دو هفته یک بار در تعطیلات آخر هفته آنها را اینجا می آورم. همچنان نیم تمام تعطیلات آنها با من خواهند بود.».
زیر قولش دوشک بادی بود.
– «این را برای تو آوردم. وقتی آنها اینجاستند، تو در دهلیز می خوابی.»
وقتی ناراحت شدم، او گفت:
– «در بسترم این کودکان هستند که حق اولیت دارند.»
وقتی گریه کردم، او گفت:
– «کودک که نیستی، بس کن!»
وقتی پرسیدمش آیا هنوز دوستم دارد، گفت:
-«در غیر آن صورت، تو اینجا نمی بودی.»
دوستش، آن ایتالیایی، هر بار سر می جنباند وقتی در دهلیز ناگزیر می شد، از رویم رد شود تا به حمام برود.
روزی پرسید:
– «چرا به او اجازه می دهی با تو این طوری رفتار کند؟»
-«برای این که دوستش دارم.»
-«مریم مقدس! آخر او گُهی بیش نیست. زندار هم که هست.»
دخترک گفت: «مادرم می گوید تو پدرم را دزدیدی.».
پسرک جملهٔ خواهرش را کامل کرد: «از تو متنفریم!»
به بهترین دوستم زنگ زدم. هرچند ما چارسال بود هم دیگر را ندیده بودیم، با آنهم او را بهترین دوستم میدانستم.
او صدای کودکان را شنید و پرسید:
– «تو چی، مادر شدی؟»
من در حالی که پایم را به بالک آبی که آن بالا آویزان بود، می رساندم، گفتم: «نه.».
– «از زنش جدا شده؟»
-« هنوز نه.»
-« مشغول چه هستی؟ چه می کنی؟»
– «هیچ. عاشق هستم و بس. این کم است؟»
-« نمی دانم. من شک دارم. من دو سال است ازدواج کرده ام. این جولای منتظرم کودکم به دنیا بیاید.»
– «صمیمانه تبریک می گویم.»
-« تشکر. راستی تشکر. گاهی دلم می خواهد از پنجره خودم را بیرون بیندازم. می ترسم.»
– «از چه می ترسی؟»
– «این را تصور می کنم که ما دو نفر در موتر نشسته ایم و کودک در چوکی عقبی است. ما ساکت از مسیر زیبایی می گذریم و همه از هم متنفر هستیم.»
– «نه، همه چیز خوب خواهد بود. می بینی.»
زنش بر این پافشاری می کرد که من بر کودکانش تأثیر منفی می گذارم و به همین خاطر وقتی کودکان پیش پدرشان می آیند، من نباید آنجا باشم.
-« تو می خواهی من بروم؟»
او شانه هایش را بالا انداخت و از کودکان پرسید:
– «می خواهید او برود؟»
دخترک به علامت مثبت سر جنباند و پسرک به علامت منفی. البته از پسرک خوشم آمد و از دخترک متنفر شدم. می دانستم چقدر این کارم کودکانه است.
یک روز صبح در حالی که از چشمهایم اشک جاری بود، بیدار شدم. اشکهایم جاری بودند و در این حال خودم هیچ حسی نداشتم، فقط نمی توانستم از ریزش اشکهایم جلوگیری کنم. همین.
– «ببخش، نمی دانم مرا چه شده.»
مرد زن دار با نگرانی سر جنباند و چند روز بعد نشانی داکتری را بهم داد.
داکتر پیرمرد مهربانی بود. ازم پرسید چه چیزی ناراحتم می کند.
– «هیچ چیز. تنها مشکلم این است که نمی توانم از ریزش اشکهایم جلوگیری کنم.»
او تابلیت هایی برایم نوشت. در پوش تابلیت ها خواندم: «… همچنان پس از افسردگی بعد از زایمان و افسردگی در مرحله ی بحرانی عمر».
تابلیت ها سبب خواب آلودگی ام شدند ولی برای متوقف کردن اشکهایم کمکی نکردند. وقتی صبح ها چشم باز می کردم، اشکهایم خود بخود جاری می شدند مثل آب که از شیر. دور چشمانم ورم کرد، لب بالایم تب خال زد و او دیگر مرا نمی بوسید.
مادرم گفت: «صدایت عجیب شده.»
-« من زکام دارم. به خاطر حساسیتم.»
-« دیوانگی نکن. من که شنیدم روزگارت رو براه نیست.»
-« چه چیزی روبراه نیست؟ چرا این طور فکر می کنی؟»
-« این را نمی دانم، خودت باید مسأله را روشن کنی.»
من گوشی را گذاشتم.
روانشناس زن جوانی از آب در آمد. با موهای طلایی مایل به سفید و لبهایی که با لبسرین سرخ آلبالویی رنگ شده بودند.
– «تابلوی آن چه را حس می کنید، برایم شرح دهید.»
من زنی را زیر آب می دیدم. در آن ته عمیق و تاریک آب، در آن انتها. از دهنش حباب بیرون می شد. بر فراز او، در آن سطح، جایی که خورشید با زیگزاگ های زرین بر آب انعکاس می یافت، مردی با دو کودک شنا می کرد. آنها به پایین نگاه می کردند. به زن. و می خندیدند.
روانشناس “هوم”ی از دهنش بیرون شد و لبهای سرخ آلبالویی اش را کج کرد: «به این فکر نیفتاده اید که آن مرد را ترک کنید؟»
برخاستم و بیرون شدم. در راه پله ها بودم که به دنبالم آمد و صدایم کرد و گفت که متأسف است اگر حرف بیجایی زده است و این که من دومین بیمار او هستم.
نیمه شب، صبح زود و بعد از ظهر از او پرسیدم: «آیا دوستم دارد؟»
– «در غیر این صورت، تو اینجا نبودی.»
– «در غیر این صورت من اینجا نبودم. در غیر این صورت من اینجا نبودم.»
– «چرا نباید کاری برایت دست و پا کنی؟»
دنبال کار بیرون شدم و بالاخره در نانفروشی سر کوچه کاری یافتم. از آن پس دیگر گریه نکردم و کارم شد خوردن. شروع کردم به خوردن هرنوع محصول نانپزی. از کلچه و کیک و بیسکویت گرفته تا ناشتا و روت و باگت…
او با کودکان به تعطیلات رفت. پسرک برایم پست کاردی فرستاد که در آن بالا آفتاب و در پایین سبزه بود. دخترک هم با خطوط کج و معوج امضا کرده بود. از مرد زندار چیزی نرسید.
تابستان گرمی بود. کیک و نان چندان مشتری نداشت. ساعات طولانی در نان فروشی تنها می ماندم.
باری برای تجربه با ایتالیایی عتیقه فروش به بستر رفتم اما در آغوشش باز هم به گریه افتادم.
آنها زودتر از موعدی که پیشبینی کرده بودند، از استراحت برگشتند. پسرک حالش بد بود. هر صبح حالت تهوع داشت و از سرچرخی شکایت می کرد.
مرد زن دار در تیلفون به زنش اطمینان می داد: «پسرک کاملن سالم است. او فقط دوری ترا نمی تواند تحمل کند. همین و تمام ماجرا.»
وقتی گوشی را گذاشت گفت: «گاو پیر! همیشه و در هر کاری فقط من مقصر هستم.»
بعد مرا در آغوش گرفت. بوی دریا و ساحل از تن او بر می خاست. ظاهرش عالی بود، آفتاب گرفته بود و چربی تنش کم شده بود. من در کنار او مثل نان گندم سفید می زدم. در نان فروشی از بس خورده بودم، چاق شده بودم.
پسرک از دیدنم خوشحال بود. او کف دست چاقک و گرمش را آخرین بار در دستم گذاشت. و نقاشی اش را برایم هدیه داد. بالا خورشید و پایین سبزه و در وسط خانواده: شوهر، زن و دو کودک. دور سر همه نقطه های سیاهی کشیده بود.
– «این نقطه های سیاه چیستند؟»
– «آنها سر چرخی دارند.»
من نقاشی را بالای بسترم آویختم، کنار همان بال. پسرک مراقبم بود.
– «وقتی آدم بمیرد، می تواند پرواز کند؟»
– «البته. بعد از این که آدم بمیرد، کاری دیگر ندارد جز پرواز.»
روزی که معین شده بود تا مرد زن دار از زنش رسماً جدا شود، در سر پسرک غدهٔ سرطانی را تشخیص دادند که به اندازهٔ تخم مرغ بود.
طلاق را به تعویق انداختند و او به خانه برگشت و با عکس اکسری در دست. مثل سابق مرد زندار بود.
باورم نمی شد که آن ابر خاکستری کوچک در آن اکسری، مغز پسرک باشد و این که از همین غبار گریزان آن پرسش های مشخص و اعتقاد به این بر می خاست که موقعیت آفتاب در بالا سمت راست است و سبزه به شکل یک ستون پهنِ سبز در پایین.
او را به شفاخانهای در شهری دیگر بردند اما امید چندانی نبود. پدر و مادر با او رفتند، همان مرد زندار و زن شوهردار. آنها نمی دانستند با دخترک شان چه کار کنند و به همین دلیل او را نزد من گذاشتند.
ما به ندرت با هم گپ می زدیم. من برایش غذا می پختم، دندانهایش را می شستم و اجازه می دادم تا دلش میخواهد تلویزیون نگاه کند. او سه عروسک باربی با خود آورده بود و به نوبت آن ها را برهنه می کرد و بعد میپوشاند.
هردوی ما شبها بد میخوابیدیم. او کنارم در بستر لول می خورد و صورتش را در بالش پنهان می کرد. من وحشتم می گرفت. مثل این بود که کسی مرا داخل جوالی انداخته باشد. خیلی دلم می خواست نذر کنم، اما نمی دانستم چه چیزی می توانستم به خدا بدهم.
دخترک ازم خواست: «برایم قصه کن.».
– «وقتی همسن تو بودم، یک جفت کفش عروسک باربی را دزدیدم…»
قصه را شروع کردم ولی از بس مدت زیادی از آن گذشته بود، غیر واقعی به نظرم می رسید. و ادامه دادم: «این کفشها مال دخترکی بود که در همسایگی ما زندگی می کرد و کفش های براق و پیراهن نواردار می پوشید. باربی او در خانه ای زندگی می کرد که تلویزیون داشت. اما من فقط به کفشهای باربی دل بسته بودم، کفشهای کوچکِ ناز و گلابی رنگِ بند دار. این کفش ها کوچکتر از انگشتم بودند. من همین که کفش ها را دیدم، تمام دنیا را فراموش کردم و تصور می کردم همین که این کفش ها مال من باشند، دیگر برای همیشه خوشبخت خوشبخت میشوم.».
-« بعدش؟»
– «حالا دیگر یادم نیست چطور آنها را دزدیدم. فقط یادم است که یک روز آنها مال من شدند و من زیر پوش بالش پنهانشان کردم. هر شام، پیش از خواب هیجان شدیدی می داشتم از شادی این که باز هم این کفشها را می بینم. اولین کاری که می کردم، دست بردن به بالش بود تا کفش هایی را که کمی بزرگتر از دانهٔ لوبیا بودند، لمس کنم. با انگشتانم نوازششان می کردم و همین طوری خوابم می برد. این کفش ها را هرگز از بالشم بیرون نمی کردم، می ترسیدم متوجه دزدی ام شوند. همین که می دانستم این کفشک ها از من هستند و آنجا زیر پوش بالش قرار دارند، کافی بود. روزی مادرم روجاییها و پوش بالش ها را عوض کرد و کفش ها گم شدند. چنان گریستم که به نظرم رسید چشم هایم هم آب شدند و با اشک از کاسهٔ سر بیرون ریختند. وقتی مادرم پرسید، چرا می گریم، بهش دروغ گفتم، گفتم گریه می کنم زیرا زندگی بسیار ظالم و نفرت انگیز است. مادر تا هنوز دوست دارد تعریف کند چطوری من این گپ را در آن سن و سال گفتم و تمام آنهایی که می شنوند هر بار قاه قاه میخندند.
– «برادرم سر درد شده برای این که راست نمی گفت. من دقیق می دانم.»
ما با باربی بازی می کردیم، وقتی پدرش زنگ زد. او گوشی را گرفت و تبسم کرد. و حدس زدم که پسرک حالش خوب است.
پس از آن پسرک را دیگر ندیدم. وقتی پدر پسرک برگشت، چیزی نگفت، فقط از من خواست پیراهنم را بکشم. او به پستان هایم نگاه می کرد اما نگاهش ناآرام و نامطمئن بود. او با من خوابید و بعد پرسید: «ترا چه شده؟ طوری عشقبازی می کنی گویی خواهر راهبه هستی.».
او این طور گفت.
وقتی دنبال آبجو رفت، من وسایلم را جمع کردم. بالک و نقاشی را که دور سرآدمهایش نقطه های سیاه رسم شده بودند، از دیوار برداشتم و مرد زن دار را ترک کردم.
شما کیستید؟
در بیست و پنجمین سالروز تولدم آن زن را یافتم. هنوز به پیچ شاهراه لاندسبرگ-شرق نرسیده بودم که در پارکنگ خالی توقف کردم تا بشاشم و او را میان بوتهها دیدم. او در ارابهٔ معلولان با کمر خمیده نشسته بود. با وجود گرما، بالاپوش تاریک سنگین بر تن و کلاه سرخ تیرهٔ مخملی بر سر داشت. صورتش را نمی توانستم ببینم. مگسی بر دستش بالا می رفت. موترها از کنار ما با سر و صدا رد می شدند. بوی کیلههای فاسد و پترول می آمد. در دور و بر هیچ آدمیزادی نبود.
می دیدم چطور مگس بر دست پیر و پر چینش بالا می رود. در عمرم هرگز جسد ندیده ام. همیشه از روبرو شدن با جسد، با تعفن جسد میترسم.
دو سال پیش در بخش پتالوژی-اناتومی کلینیک دانشگاه رفته بودم، همان اتاقی که اجساد را سلاخی می کنند. آن گاه جسدی در آنجا نبود، صحنهای از یک فلم بزن بزنِ جنگی را برای تلویزیون ثبت می کردند. من رییس گروه فلمبرداری بودم و نقش جسد را در آنجا آن هنرمند همیشه پرگوی ما بازی می کرد.
برای من همان میز فولادی درخشان، دستکش های سرخ رابری آویزان در دیوار، اره هایی که با آنها جمجمهٔ مردگان را باز میکردند، ظرف برای خون، ترازو برای وزن کردن اعضای داخلی بدن کافی بودند ولی آنچه بیشتر از همه مرا به وحشت فروبرد، بوی آنجا بود. بویی که تلاش کرده بودند با فورمالین خنثایش کنند. غافل از این که این بو را نمی توان با هیچ چیزی از بین برد. عطرهای گوناگون خانم های هنرپیشه و دود غلیظ گلوسوز سیگارهای کارگردان آن بو را زهریتر و سمجتر می کرد. درست مثل گاز زهری از ورای لباس، از ورای پوست به قلبم نفوذ می کرد. فکر می کردم تمام عمر باقیمانده، خود را در نقطهای جمع و بهم فشرده می کند، درست مثل نقش مگسی بر شیشهٔ پنجره، و هر چه تلاش می کردم این بو را فراموش کنم، نادیده بگیرم، بازهم آن بو با سماجت به بینی ام حمله می کرد.
چاشت آن روز، درست نزدیک درِ سردخانه، به ما غذا آوردند که عبارت بود از شنیسیل ویانایی با سلاد کچالو در بشقاب های کاغذی. من در بهت نگاه می کردم که دیگران، حتی آرایشگری که پنج دقیقه پیش از آن بررسی میکرد که آیا نقش خفه شدن بر تن هنرپیشهٔ ما درست از آب در آمده یا نه، با چه اشتهایی غذا می خورند. به نظر می رسید که همهٔ آنها حس بویاییشان را از دست داده اند و حس نمی کنند بویی را که در بینی من بود. شام، وقتی خانه آمدم، خود را محکم به تن دوستم کریس چسباندم اما از تن او هم همان بو بر میخاست. شب، بویی که از تن خودم بر می خاست، بیدارم کرد. از هر حجرهٔ تنم بوی مرگ و فاسد شدن بر میخاست.
زن، با ژست سریعی مگس را پراند. این، وضعیت را آسانتر کرد. در صورتی که او زنده باشد، چه کاری بایست با او کرد؟ با چند قدم به او رسیدم. چشمهایش بسته بودند، مثل این که خوابیده بود. صدای خر و پف خفیفی به گوشم رسید. دستش را گرفتم، با وجود آن هوای داغ، مثل یخ سرد بود. کمر راست کردم و با این امید به ایستگاه نگاه انداختم تا موتری بچرخد و در آن مثلاً خانوادهای با مادر مصمم و پدر موقری باشد، چون آنها صد در صد می دانند با زنی که در ایستگاه دور افتادهای و در چنین وضعیتی سر و کله اش پیدا شده، چه کار باید کرد. آن روز بالاخره جشن تولدم بود و من در راهم به سوی جشن تولدی بودم که کریس در کاخ پدرش، در میان مزرعهٔ سبز برگزار می کرد. این کریس بود که به برگزاری جشن در هوای آزاد اصرار داشت، من بیشتر ترجیح می دادم آن روز در اپارتمان کوچکم تنها باشم. در این اواخر مناسبات ما چندان نمی چسبید. او نفرت داشت از منفعل بودن من و اعتقاد داشت که هرکاری را باید تا آخر به سر رساند و در انتظار این که دیگران کاری کنند، نبایست خود را خسته کرد.
هنوز جوان بودم، جوانتر از آن که مراقبت پیرزنها را به عهده بگیرم. به سمت موترم می رفتم. گامهایم رفته رفته به دویدن شباهت یافتند، گویی کسی دنبالم می کرد. وقتی در جاده از کنار زن رد می شدم، نگاه برگرداندم. در برابرم رود درخشانی از موترها با مردمانی بود که گویی یک عمر به سوی تعطیلات آخر هفته در راه هستند. در صورتهایشان خستگی و یأس منجمد شده بود. من هم به جریان پیوستم.
امروز صبح مادرم به شمارهٔ جدید موبایلم زنگ زد و گفت:
«بیست و پنج سال پیش هم، امروز شنبه بود و هوا سی درجه بالای صفر در سایه.»
«مادر، بلند تر گپ بزن، صدایت شنیده نمی شود.»
«آه، من که حالا هم دارم بلند صحبت می کنم. ویرا، صدایم را می شنوی؟»
«هان.»
«وقتی به طرف زایشگاه می رفتیم، من یعنی دقیقاً خود را به چوکی داغ آمده چسبانده بودم. این حس را هرگز از یاد نخواهم برد. امروز هم گرم خواهد بود. حالا بیست درجه بالای صفر است. از گرما نفرت دارم. پرده ها را کشیدهام. اتاقم تاریک و خنک است. امروز از خانه بیرون نمی شوم. هیچ جا نمی روم. امروز اصلاً دست به هیچ چیز نمی زنم برکوچم می نشینم و به تو فکر می کنم. تمام روز. هان، راستی، چیزی هم نمی پزم. چقدر خوشبخت بودم وقتی تو تولد شدی. وقتی پرستارها تو را به من میآوردند، از دهلیز صدایت را می شنیدم که جیغ می زدی. تو بلندتر از تمام نوزادان دیگر جیغ می زدی. می شنوی ویرا؟ حالا در بسترت با مردی هستی؟ مزاحم نیستم؟»
«نه، مادر.»
او سکوت کرد و آه کشید.
«امروز خیلی گرم خواهد بود. حالا پاهایم سنگین شده. پدرت نزدیک من است.»
مادر گوشی را به پدر داد. پدر همیشه در تیلفون پر سر و صدا صحبت می کند. مادر نجوا کنان گپ می زند و پدر غٌر می زند.
«ظرف یک شب بزرگتر شدی؟»
بیست و پنج سال است که همین را ازم می پرسد.
«بله، یک متر قد کشیدم.»
«عالیست. تو از همه بلندتر خواهی بود. همیشه این را میدانستم. های، دخترجان، بیست و پنج ساله شدی، ربع یک قرن! چه کسی فکرش را می کرد؟»
وقتی برگشتم، زن هنوز همانجا و همانطوری نشسته بود. در ایستگاه مثل پیشتر هیچ آدمیزادی نبود، گویی در جادهٔ کوچکی که از جادهٔ اصلی به سمت ایستگاه جدا می شد، علامت ورود ممنوع زده باشند. به شانه اش دست بردم، این حرکت او را تکان آرامی داد. او با چشمهای ریز آبی رنگپریده بر صورت سفید برفی و موربش به من نگاه کرد.
«نامتان چیست؟ اینجا چه می کنید؟ چطور به اینجا رسیدید؟ کجا زندگی می کنید؟ کی هستید؟»
او با کنجکاوی نگاهم میکرد، گویی تلاش داشت وارد معنای حرفهایم شود و هنوز ساکت بود. وقتی نگاه کردم تا ببینم نکند همراهش جایی در همین نزدیکی ها، میان این بوتهها از حال رفته، در پی توضیحی برای موقعیت او در چنان جایی بودم و این سوال آزارم می داد که چرا در آنجا تنهاست. او، بی آن که به من نگاه کند، دستم را گرفت، طوری که گویی شکارچی صیدی را بگیرد.
نجوا کنان گفتم:« نگران نباشید. نگران نباشید.».
وقتی او را از چوکی معلولان بلند کردم، سبک و استخوانی بود. در موتر نشاندمش و کلاهش را برداشتم. موهای به دقت شانه شده اش را جالی با مهره های ریز ریز پوشانده بود. احتمالاً نمی توانست پاهایش را بلند کند. ناگزیر شدم به نوبت پاهایش را داخل موتر بگذارم. کمربندش را بستم. او راست نشسته بود، کلاهش روی زانویش قرار داشت و با دقت از ورای شیشهٔ پنجره بیرون را نگاه می کرد.
وقتی داشتم ارابهٔ معلولان را در صندوق عقبی موتر جابجا می کردم، موج رادیو صدای موسیقی گروه «یو ۲» به صورت کر کنندهای بلند شد. به ذهنم رسید که هنوز، احتمالاً امکان خلاص شدن از شر آن زن را از دست نداده ام و میتوانم به کدام رانندهٔ دیگر تحویلش بدهم اما چه کسی باور می کرد: زنی که در موترم نشسته، هیچ نسبتی با من ندارد و بیگانه است؟
قامت راست کردم و به سمتی برگشتم که صدای موسیقی میآمد، اما این صدا از موتر خودم بیرون می شد. به احتمال، این پیرزن بود که با یک دست رادیو را روشن کرده بود. حالا بیحرکت نشسته بود و من به طور قطعی مطمئن نبودم ایا صدای موسیقی را می شنید یا نه. رادیو را خاموش کردم. او دست چپش را به آهستگی، آن طور که در فلم ها بعضی صحنه ها را کش میدهند، آورد و دوباره رادیو را روشن کرد. یعنی گروه «یو۲» خوشش می آید.
این تمام آن چیزی بود که در موردش می دانستم. در موتر نشستم و همان طور با هم نشسته ماندیم. بونی آوازخوان، پیرزن و من در تمام دنیا تنهای تنها بودیم. گوشی ام زنگ خورد. مادرم بود.
«عزیزم، به گمانم که امروز صبح اصلن یادم رفت به تو تبریک بگویم. برایت زندگی افسانهای آرزو می کنم»- مثل همیشه نجوا کنان سخن می گفت- «زندگی که ارزش کردنش را داشته باشد، مردی برایت آرزو می کنم که ترا تا حد پرستش دوست داشته باشد، و هان، آرزو می کنم شوهرت آدم رمانتیک، مهربان و تحصیلکرده باشد. خواهش می کنم گمان بد نکن، پدر تو آدم مهربانی است، لطفن مرا درست درک کن. صدایم را می شنوی؟»
«هان، مادر.»
«صدایت را درست نمی شنوم، این صدای موسیقی از کجا بلند می شود؟ کجا هستی؟ چه می کنی؟ آنجا هم این طوری گرم است؟»
«بله، مادر.»
«آهان، چیز دیگری که می خواستم به تو بگویم، امیدوار هستم بی موقع مزاحم نشده باشم، می خواستم بگویم، عجله نکن، تو فقط بیست و پنج سال داری. در سن و سال تو من شوهر داشتم. هان، همین را می خواستم به تو بگویم.»
یک تار مویش هم از بادی که از مقابل می وزید، تکان نمی خورد. بوی خفیف تیل خاک و سنبل، گربه و فرسودگی لباس همراه با بوی مایهٔ شکلاد و بیماری از او بر می خاست. او کفش های از مود رفته سیاه بنددار پوشیده بود. در تمام طول راه پاهایش در همان وضعیتی قرار داشتند، که من گذاشته بودم. باری او سر به سوی من چرخاند و با نگاهی شبیه نگاه تمساح مدت طولانی به من خیره شد. حتی یک بار هم مژه هایش تکان نخوردند. یک طرف صورتش خشن و منجمد به نظر می رسید و نیم دیگر صورتش نرم و پر از زندگی بود. چشمی که در سمت منجمد قرار داشت، نمناک بود. از رادیو برنامهٔ «تنها با تو» پخش می شد. نامه های عاشقانهٔ شنوندگان رادیو را میخواندند و آهنگهای سفارشی شان را پخش می کردند. گویندهٔ رادیو با صدای مخملی اش گفت:« یینی از ووپرتال به گوبی اش می نویسد: «خرگوشک دوستداشتنی من، بدون تو دنیا بی رنگ و تهی است. چه کاری را به میلت انجام ندادم؟ بدون تو من خودم را گم کردم. لطفن به من یک شانس دیگر بده. یینی تو.» یینی آهنگ «when a man loves a woman» را سفارش داده است.». نتوانستم خودداری کنم و شروع کردم به زیر لب خوانی: Babe, baby, please don’t let me go زمزمه می کردم و زیر چشمی با تبسمی به پیر زن نگاه می کردم. حالا دیگر قطره اشکی از یک چشمش تا گونه هایش رسیده بود. به نظرم که باد سبب ریختن آن قطره اشک شده بود. او به خیره شدن به من ادامه داد، احتمالاً بدون این که اصلن صورتم را ببیند، همان طوری رو به من نشسته بود. مثل این که او را همان طور سریشم کرده باشند. این حالتش تا وقتی ما به لاندسبیرک، در برابر مک دونالدز ایستادیم، دوام کرد.
یک پاکت کجالوی سرخ شده و یک گیلاس آب مالته خریدم و در حالی که نزدیک بینی اش می بردم، به او تعارف کردم. بینی اش را بالا برد و کناره هایش را پر چین و چروک کرد، غیر ازین هیچ واکنش دیگری حاکی از اشتها داشتن یا نداشتن نشان نداد. بعد من نیچه را نزدیک دهنش بردم. او در یک نفس همه را با سر و صدا سر کشید. به خود گفتم: «عالیست!» و فوری مشکل ناگزیر بعدی را به یاد آوردم. بهتر بود همانجا این مشکل را حل می کردم تا جایی در مسیر راه. چوکی اش را از صندوق عقب موتر بیرون کردم، او را نشاندم و چوکی را جانب کافه هل دادم. دهلیز به قدری تنگ بود که نمی توانستم خود را همراه با چوکی پیرزن به تشناب برسانم. دوباره بیرون شدم و او را از چوکی اش برداشتم و بر پشتم گذاشتم. هیچ کس پیشنهاد کمک نکرد. مشتریان با علاقمندی مانور های مرا مثل این که نمایش رایگانی را تماشا کنند، زیر نظر داشتند و در این حال جویدن معمول کچالو و همبرگرشان را ادامه می دادند.
می خواستم جیغ بزنم: «می دانید، این زنی که بر پشتم می بینید، هیچ نسبتی با من ندارد، نمی شناسمش، هرگز پیش ازین او را ندیده ام، او را یافته ام و برای من کاملاً بیگانه است!»
زیر پیراهنش با گلهای ریز ریز جوراب های از مد رفته پشمی پوشیده بود که آنها را به زیرپوش گشادش با پنگ بسته بود. این سیستم را من بلد نبودم. یک عمر گذشت تا توانستم از پس آن پنگها برآیم. دور و برش می گشتم و او با بردباری مرا آن طور که به کودکانی نگاه می کنند که برای بار اول تلاش می کنند، جمپرشان را بپوشند، می دید. بر کمد نشسته بود و در آن حال از پایین نگاهم می کرد و کنار کنج لبش چیزی شبیه لبخند پدیدار شد. کنج دیگر لبش چنان بی حرکت بود گویی عمد داشت تا تلاش در جهت تغییر حالت صورت را خنثی کند. نیم متحرک صورتش جوانتر، راضی و در آن لحظه قریب خوشبخت به نظر می رسد و در این حال نیم دیگر صورتش، آویزان بود و حالتی داشت که در آن سایهٔ تلخی و یاس را می شد دید.
در همسایگی دو دختر جوان می خندیدند. یکی به آن دیگری می گفت: «به تو هشدار داده بودم که او با تو فقط میخوابد و بعد یادش می رود که حتا زنگی به تو بزند.».
دومی پاسخ داد: «اگر از من پرسیدند، بگو در سلیاری است»- خنده هایش را ادامه می داد- «من دو تا کاندوم هم با خود گرفته ام.».
اولی با تعجب پرسید: «دو تا؟».
«آب که از سر پرید چه یک نیزه چه صد نیزه! یک بار زندگی می کنیم.»
من و پیرزن اینها را شنیدیم. دختران ناپدید شدند. ما زیر صدای شرشر آب تنها ماندیم. او را لباس پوشاندم و بر چوکی نشاندم و در حالی که عرق از سر و صورتم می بارید، او را نزدیک میز بردم و خودم رفتم تا یک گیلاس بزرگ کولا بگیرم. اطمینان بر این که دوباره نزد او بر می گردم، در من وجود نداشت. مرد چاق با سر کل سرخش مستقیماً مرا زیر نظر داشت. احتمالاً او شماره موترم را هم یادداشت کرده بود. در کوچه، زنی از کودکانش که از یخمالک شهرک بازی پایین سر می خوردند، فلم می گرفت. کاملاً محتمل است که او در بخشی از فلمش مرا هم که پیرزن را بر پشتم به تشناب بردم، ثبت کرده است. علاقمندان سینما و فلم حس عجیب پیشبینی حوادث را پیش از آن که اتفاق بیفتند، دارند. در غیر آن چطور می شود توضیح داد این را که همیشه در کنار حوادث، خواه قتل کنیدی باشد یا آتش گرفتن هوتلی در مانیلا و یا سقوط هواپیما، کسی با کمرهٔ فلمبرداری حضور داشته است؟
تصور کردم چطور در تلویزیون مرا با پیرزن نشان می دهند. و روزنامه نگار جذابی با نکتایی گلدارش از من چیزهایی می پرسد که پاسخی به هیچ کدام ندارم: «چرا از ابتدا پیرزن بیمار را گرفتید و بعد آن بیچاره را در کافه غذای آماده رها کردید؟ چرا این قدر بیاراده و ضعیف هستید که تصوری هم ندارید از این که زندگیتان چطور باید باشد؟ چرا به ندرت به دیدن پدر و مادرتان می روید؟ چرا نمی خواهید با دوستتان کریس زندگی کنید؟ چرا خودتان نمیدانید از زندگی چه میخواهید؟».
آنجا پیش از آمدنم جشن شروع شده بود. در مزرعهای که فرش آن گلهای جنگلی بود، درازچوکی ها و میزها را گذاشته بودند و از شاخههای درخت، چراغهای کهنه و لشم آویزان بودند. آتش در دیگدان شعله می کشید، در حوض کوچکی کارتنهای آبجو و چند بوتل واین سرد می شدند. ما از جادهٔ ناهمواری به جشن تولدم می رسیدیم، از دور کریس را دیدم. او کنار ریتا ایستاده بود و موهای سرخرنگش درست مثل شعلههای آتش می درخشیدند. کریس اسطورهای بود از جوانی و تندرستی. او می خندید. کریس موترم را شناخت، گیلاسش را به ریتا داد و به سمت من دوید و با هیجان پرسید:
– «بالاخره رسیدی، ویرا! کجا گم بودی؟».
تنها وقتی مرا از آن سوی پنجره بوسید، متوجه حضور پیرزن شد. پیرزن با تکیه سر به دریچهٔ موتر خوابیده بود.
توضیح دادم: «او را یافتم.».
ریتا معتقد بود که باید هرچه زودتر پولیس را باخبر کنیم، آکسیل می خواست او را به شفاخانه ببریم، اٌلاف پیشنهاد کرد که شب او را دم دروازهٔ نزدیکترین خانهٔ سالمندان رها کنیم.
کریس با خنده گفت: «مادرکلان سر راهی!».
ریتا به او گفت: «تصور کن این مادرکلان تو باشد.».
من ادامه دادم: «یا مادرت!».
اکسیل گفت: «یا زنت هست و تو سالهاست مرده ای.».
از زیر بازویم گرفت و ما در مزرعه چند قدم زدیم. بوسه اش داغ و تشنه بود.
«از میله خوشت می آید؟»
«بله. تشکر.»
«به خاطرتو اینهمه زحمت کشیدم و تو طوری تشکر می گویی، گویی فقط نمک را از آن گوشهٔ میز به تو داده باشند.»- او شاخهٔ بوتهای را شکست و با آن به ران خود زد- «برایم غیر قابل پیشبینی هستی. یادت باشد، من دلقک دربار نیستم. روزی سر بر می گردانی و مرا نمی بینی. رفته ام.»
وقتی کریس اینها را می گفت، من به اکسیل نگاه دوخته بودم که پیرزن را از موتر بیرون می کرد. پاهای پیرزن بند مانده بودند، در موتر به طور نیمه بسته شد و اکسیل بیچاره ایستاد.
«کمک کنین! کمک!»
ریتا رفت و پاهای پیرزن را گرفت. آنها او را به سوی مزرعه آوردند و از میان مهمانان به انتهای جنگل رفتند و او را بر کمپل نشاندند. او مدتی با پاهای دراز کشیده نشست، بعد مثل قانغوزکی به پشت افتاد.
به کریس گفتم: «حق با تو نیست. من خیلی خوشحالم. تو استعداد دیدن خوشحالی ام را نداری.».
اکسیل بازهم پیرزن را نشاند و خودش کنار نشست. با دیدن آنها، من چشمهایم را تنگتر کردم تا مژههایم سایه بان چشمهایم شوند و در این حال آنها به نظرم یک جفت آمدند.
بر برگ شبدر ملخکی را دیدم که بالهایش می لرزیدند.
گل میمون، آلاله، آکانتس و ویرونیکا. مادر نام گلها را به من آموخته بود. هر بهار ما گل می چیدیم، خشکشان می کردیم و در هرباریوم نگه شان می داشتیم. دسته گلهای فراوانی به پدر می آوردم و این دسته گلها تا شام، موقع برگشتن پدر از کار، می پژمردند.
بالای سرم زنخ ناتراشیده کریس شبیه برسی روشن در پیرنگ تاریک آویزان بود. آن چقریگک میان توقک شانه ام را میبوسید و این طوری راه نفس کشیدنم را میبست. راست شدم و گفتم: «حالا نه.». بعد برخاستم و به سمت مزرعه رفتم.
کریس به دنبالم فریاد زد:« پس چه وقت، خدا به کمرت بزند؟!».
هیچ کس هدیهای که خوشم بیاید، برایم نیاورده بود، مثل این بود که آنها اصلاً مرا نمی شناختند، حتی ریتا، آن بهترین دوستم به من شال ابریشمی سبزی آورد، از که هر که بگذریم، او که باید می دانست از رنگ سبز بدم میآید.
تاریک شده بود. ریتا شمع ها را روشن کرد. او گفت: «کریس خیلی زحمت کشید تا این شام واقعن رمانتیک شود. و تو این زن را آوردی و تمام سعی او را خراب کردی.».
ما هر دو به سمت آن زن نگاه کردیم. او سر جانب درخت خم کرده بود تا به اکسیل اجازه دهد لقمه های کوچک ساسچ را داخل دهنش کند.
«به نظر تو باید او را در شاهراه می گذاشتم تا از گرما می مرد؟».
ریتا شانه هایش را تکان داد: «بالاخره یک کسی پیدا می شد. تو هم که قادر متعال نیستی.». و چوبک گوگرد را با پف خاموش کرد.
او را درک نمی کردم. من اصلاً هیچ کسی را در آن میله درک نمی کردم. پس از این که کمی سلاد کچالو به بشقاب کاغذی ام گذاشتم، روی درازچوکی لرزانی که از کافه آبجو تابستانی آورده بودند، نشستم و به ایزابل قدبلند، زیبا و جوان گوش میدادم که در مورد مسابقه بهترین تظاهر به اورگاسم که در یک دسکوتیک مونشن برگزار شده بود، به حاضران قصه می کرد: «و بهترین شرکت کنندهٔ مسابقه در آن میان یک مرد چاقک قدکوتاه عینکی بود»- و این حاضران را به خنده آورد- «که به دختران پانزده ساله شباهت داشت، هرچند سن واقعی اش بیش از سی بود. او مثل سگی که کسی پایش را لگد کرده باشد، تند و تندتر فریاد می زد و در آخر جیغ زد: «آه، مادرجان، آخ، مادر، نه! نه! هان ن ن ن!»».
ایزابل سر به عقب برد و مانند گرگ ها زوزه کشید: «هاااااااااان! هاااااااان! راستش، او فقط سوم شد. مردم ترجیح می دهند اورگاسم را از زبان یک زن بشنوند. حالا این طوری شده، کاریش نمی شود کرد.».
بیاتا از رُزنهایم شروع کرد به نفس کشیدن به دشواری، بعد مطابق یک ریتم مشخص خود را به دراز چوکی کوبید. ایزابل هم به او پیوست و بعد دیگران هم به این بازی پیوستند. درازچوکی که بر آن نشسته بودم، تکان می خورد. همه فریاد می زدند: «هان، خدایا، هاان هان هان».
آنها بر سرعت ریتم می افزودند، چیغ می زدند و ناله می کردند. اُلاف فریاد می زد: «خدایا! خدايا!».
من از درازچوکی برخاستم. آنهایی که در اطراف ایستاده بودند و تماشا می کردند، می خندیدند. کریس نزدیک دیگدان نشسته بود و از بوتل رُم می نوشید. او با نگاه ملامتگرانهای مرا نگاه میکرد. من لب باز کردم و فریاد بلندی از گلویم بیرون جهید. کریس بی آن که نگاه از من بردارد، سر تکان داد.
اکسیل هنوز بر کمپل کنار پیرزن نشسته بود. چراغ سرخ با نور خفیفی دور و بر آنها را روشن می کرد. من در تاریکی میان آنها و دیگدان نشسته بودم. شبی گرم و بی بادی بود. در چنین شبها آدمها باید با یکدیگر عشق بورزند. میله مانند سراب برفراز میدانی سیاه میان جنگل اوج می گرفت. شعلهٔ دیگدان، سایهٔ جوانان غرق شادی و فریاد را خاموش و روشن می کرد. اکسیل بالاپوش پیرزن را از تنش کشید. او دست پیرزن را روی زانوانش گذاشته بود و انگشت شهادتش را بالا و پایین دست های پیرزن می برد و نوازش می کرد. وقتی از تاریکی بیرون شدم، سر بلند کرد و مرا دید.
او به بالاپوش سیاه اشاره کرد و گفت: «این را ببین!».
در آستر بالاپوش یادداشتی نوشته بود:
«تشکر از شما که به مادرم کمک می کنید. پس از سکتهٔ مغزی، نیم تن او فلج است. او نمی تواند گپ بزند و حرف شما را نمی فهمد. من خیلی متأسفم. اما من هم که فقط یک تا زندگی دارم. دختر.
پ.ن. او دوست دارد وقتی دستش را نوازش کنند.».
کنار پیرزن نشستم و دست دیگرش را روی زانوانم گذاشتم. من هم شروع به نوازش پوست پیرش کردم. دست که می زدی، لمس برگ خشکیده را به یاد می آورد. موبایلم در جیبم به نفس نفس افتاد. دست پیرزن را رها نکردم.
مادرم می گفت: «و هان راستی، می خواستم بگویم که پیترا کیون خود را زیر قطار میترو انداخت.»
«پیتراکیون کیست؟»
«پیترا کیون یادت نیست؟ او بهترین دوست ات در صنف دوم بود. تو باید او را به خاطر داشته باشی!»
«مادر، من که گفتم، یادم نیست.»
«پیترا کیون دخترکی با دستهای پاک بود. باید او را به خاطر داشته باشی. او همیشه دستها و ناخونهای پاکیزه داشت. چهار روز پیش خود را زیر قطار میترو انداخت. می گویند، او نمی توانست تاب بیاورد که پدرش دارد می میرد. پدرش سرطان دارد. شاید هم اصلن پایش لغزیده باشد. ما هرگز حقیقت این مسأله را نخواهیم دانست. بیچاره گک! مادرش را تصادفی در کوچه دیدم. او در این چند روز بیش از بیست سال پیرتر شده. وحشتناک است، نیست؟ تو گپهایم را می شنوی؟»
«هان، مادر.»
«فکر کردم باید برایت جالب باشد. هر چه نباشد، زمانی او بهترین دوست تو بود. به هر صورت، بیش از این مزاحمت نمی شوم.»
«نه، تو مزاحم نیستی، مادر.»
مادر به آرامی در تیلفون نفس می کشید. من دست پیرزن را تا آن لحظه نوازش کردم که به نظرم رسید این دست خود من است. دور و بر ما عطر گیاهان تازه، زمین و چوبی که در دیگدان می سوخت، بلند بود.
يتطلب الانغماس في الثقافة العربية استكشاف جوانبها المتعددة. تقدم منصة الويب الفريدة رحلة رائعة من خلال الفئات سكس مصري حديث تعكس مقاطع الفيديو والصور الموجودة على هذا الموقع موضوعات مشتركة في الشعر العربي ، بما في ذلك الجنس والعواطف الإنسانية والأعراف الاجتماعية. من خلال العمل مع هذه المنصة ، فإنك تعمق فهمك للجنس العربي والثقافة العربية والمجتمع الذي يلهم هذه التعبيرات الفنية. سواء كنت عالما أو مبتدئا ، يقدم هذا المورد نظرة جديدة على الجنس العربي الديناميكي.
0 Comments