مهتاب ساحل
********
مثل هر صبح معمولی، از خواب بلند می شوم، پرده های اتاق را بالا میکشم تا هوای تازه تنفس کنم. بوی تلخ دود کارخانهی آهن که نزدیکی ماست، آرزوی هوای تازه را روبروی واقعیت تلخی می نشاند. به ساعت نگاه میکنم طبق معمول دیرتر شده، با عجله آماده میشوم، مادر تخم مرغ خوشمزهیی پخته است. پس از صبحانه با عجله به اتاقم بر میگردم. کلید موتر را در دستکولم گذاشته، در اتاق را می بندم. مادر میگوید ما هم با تو می رویم تا برای بچه ها لباس عیدی بخریم.
به اتفاق مادر و خواهر کوچکترم از خانه بیرون میشویم. انتهای شهرک امید سبز پیرمردی با بیلی در دست گویا مشغول ترمیم سرک است. مادر میگوید، هر صبح این جا که می رسی، اگر پول خرده داشتی، به این مرد بده چون نیازمند است و صدقه رفع بلاست. خواهرم خرده پولی کف دست پیرمرد میگذارد و او دعا می گوید. با لبخندی مسیر را ادامه می دهیم، گذشته از دارالامان متوجه می شوم که چراغ تیل موتر روشن است. نزدیک حوزه ششم امنیتی پولیس به تانک تیلی توقف میکنیم. پس از تیل گرفتن حرکت می کنیم، همکارم زنگ میزند که کار مهمی در دفتر برای من معطل است. میگویم چند دقیقه ی دیگر می رسم. نزدیک پل سوخته ایم، با قطع شدن گوشی، ناگهان احساس میکنم موتر از جا کنده شده دوباره به زمین کوبیده میشود. برای چند ثانیه موتر از کنترلم خارج میشود. گرد و خاک چنان با فشار داخل موتر را پر میکند که پیش رویم را به سختی می بینم. اطرافم را نگاه می کنم: همه جا تار و تاریک است. تکههای سنگ و خشت و چوب و … روی سرک پراکنده شده اند. مادر دستش را از سیت عقب روی شانه هایم گذاشته تاکید دارد که نترس، آن طرف خیابان تایر موتری کفیده است. خواهرم تکرار میکند: سریع تر برو، سریع تر برو.
چهار راهی شهید مزاری رسیده ایم. مردان و زنان بی شماری پا برهنه و سر برهنه، هرکس به سمتی، کسی کودکی را در آغوش محکم گرفته کسی دست پیرزنی را… میدوند و فریاد میزنند. تصویری که از روز محشر در ذهن های خود داریم را پیش چشمم می بینم. آژیر نفرینی رنجرها و آمبولانس ها که درین جا پیامبران مرگ و فاجعه اند، بلند میشوند. سرعتم را بیشتر میکنم. روی پل هوایی کوته سنگی میرسیم، پیام برادرم میرسد: « زنده اید؟». او هرچه سعی کرده تماس بگیرد موفق نشده، تلاش میکنم با برادرم تماس بگیرم. دست هایم می لرزند دندان هایم بهم فشرده شده اند. نمی توانم کلمات را به درستی ادا کنم. سه گوشی همراه داریم. یکی شان آنتن نمیدهد. به سختی پیام کوتاهی می نویسم: «لالاجان ما خوبیم. تیلفون کار نمیکند». مادر و خواهر پیاده میشوند تا از مسیر دیگری به خانه برگردند. من سمت دفتر راه میافتم. زنگ ها پیهم شروع میشوند. برادرم عصبانی ست و با بغض میگوید: «کاش مرا با دستان خودتان کشته بودید بجای این چند دقیقه که فکر کردم هرسه تان را یک جا از دست داده ایم.» فرشته دوستم، همکارم و دوستان و خواهرانم پیهم زنگ میزنند و من از زنده بودن ما اطمینان میدهم. موترهای آمبولانس لبریز از زخمیانی که از سر و صورت شان خون فواره میزنند و از درد به خود میپیچند از کنارم رد میشوند. رانندهها وحشتزده و سراسیمه می رانند. بغضم میترکد با صدای بلند فریاد میزنم خدا… خدا… لعنت به جنگ!
موترها صف کشیده و راه ها مسدود اند. جاده یک طرفه شده تا آمبولانس ها و جنازه کش ها سریع تر عبور کنند. پسر خوشتیپی که پیراهن افغانی و شالگردن دارد، از موتر پیش رویم پیاده می شود. عقب موترش را با اشاره به من نشان می دهد که تصادف کرده ای. پیاده می شوم، می بینم چیزی نیست ولی پسر اصرار دارد که باید با او نزد مستری بروم و موترش را ترمیم کنم. میگویم شناسنامهیی، سندی چیزی نزدت امانت می گذارم برو ترمیم کن، من حسابش را می پردازم. قبول نمیکند. در نهایت ترافیکی پیدا میشود و به پسر میگوید، موترت خراش هم برنداشته، مردم آزاری نکن و برو که اوضاع شهر خراب است. دوباره حرکت میکنم به سمت دفتر کارم ولی کجاست امید کجاست انرژی کار؟ زنده برگشتن از متن حادثهیی که بیش از دو صد و پنجاه کشته و زخمی بر جای می گذارد، دو صد و پنجاه کشته و زخمی که فقط کشته و زخمی نیستند، خواهری بوده اند، برادری بوده اند، فرزندی، پدری، مادری، معشوقی، همسری… بوده اند که سوگواران و اندوهگینان بی شماری را پشت سرشان گذاشته اند.
۲۵۰ کشته و زخمی تنها کشته و زخمی نیستند، دانشجویی بوده اند، دانش آموزی بوده اند، نان آوری بوده اند، سربازی، داکتری، معلمی… رویا ها و روایت هایی داشته اند.
این جنازهگان هر روزه چه خلاها و نبودن های جبران ناپذیری را برای جامعه برجا گذاشته اند و می گذارند… به خودت که می آیی، حسی داری که نمیدانی خوشحال باشی از زنده ماندنت یا غمگین. همین قدر میدانی که باید های های گریه کنی. به حال خود و سرزمین بیصاحبت و نفرین بفرستی و تف کنی روی هرچه میز مذاکرات دروغین صلح با خونخوار ترین گروههای قرن است. مذاکراتی که هر دو طرف آن دستان شان به خون خلق آلوده اند و حقیقتن نمی توانی تفاوتی آشکاری میان شان ببینی. این مردم اند که قربانی دوجانبه می شوند و بس….
خبر این انفجار دست به دست میشود. روحیه جامعه شکسته می شود. طالب در هیأت گروه خونخوار و قدرتمندی که تمام استعدادش را در کشتن ما خلاصه کرده است، در می آید و قدرتمندتر جلوه می کند. هیچ خبری از این نیست که در همین هفتهٔ انفجار حدود هزار طالب در رویارویی با سربازان ما کشته شده اند. هیچ خبری از این نیست که حدود دو صد طالب اسیر شده اند. حدود چهار صد طالب زخمی شده اند. این خبرها در هیچ جا پخش نمی شود تا مبادا ابهت طالب در نگاه جامعه بشکند. و تو از خود می پرسی چه کسی علاقمند پنهان کردن دستاوردهای نیروهای امنیتی ما و قدرتمند جلوه دادن طالب است؟ از خود می پرسی چرا این مرگ های ارزان هیچ کسی را در هیچ گوشهای تکان نمی دهد؟ چرا هیچ کس کاری نمی کند؟ این روشنفکری أفغانستان کجاست که در حدود چهل سال تاریخ نکبت ما یک تا راه پذیرفتنی و عملی برای بیرون شدن از این فاجعه و بن بست تدوین نکرده است؟ در حالی که یک تا مرگ در جایی مانند تونس به انقلابی منجر می شود، این قربانیهای ما چرا انگیزهٔ تدوین راهی نمی شود؟ چرا هیچ شهیدی از ما راهی ندارد که ادامه داشته باشد؟ چرا؟ چرا؟
يتطلب الانغماس في الثقافة العربية استكشاف جوانبها المتعددة. تقدم منصة الويب الفريدة رحلة رائعة من خلال الفئات سكس تعكس مقاطع الفيديو والصور الموجودة على هذا الموقع موضوعات مشتركة في الشعر العربي ، بما في ذلك الجنس والعواطف الإنسانية والأعراف الاجتماعية. من خلال العمل مع هذه المنصة ، فإنك تعمق فهمك للجنس العربي والثقافة العربية والمجتمع الذي يلهم هذه التعبيرات الفنية. سواء كنت عالما أو مبتدئا ، يقدم هذا المورد نظرة جديدة على الجنس العربي الديناميكي.
0 Comments