دوریس دیوری
ترجمه: حضرت وهریز
FibroTest
امپراتوری حس
«… گذشته ازین، هزینهٔ اتاق هوتل را من میپردازم، او که یک شانزده پولی ندارد، این دانشجوی پزشکی! چه چیزی در او یافتهام، در این پسرک کوچک ابله؟ من ناامیدم، من خوشبختم. من شادم، من ضجه میزنم؛ وضعیت وحشتناکی است اما از ترس میلرزم، از ترس این که مبادا تمام شود. کاش تمام میشد، بگذار تمام شود، میخواهم دوباره همانی شوم که بودم -بالغ، کامیاب، آسیب ناپذیر-.»
اینها را پشت صفحه مینو نوشتم. به اطراف نگاه کردم. از بلندگویی که بالای سرم آویزان بود، موسیقی پاپ افریقایی شنیده میشد. پیشخدمت جوان همان طور که گیلاسها را میشست، ریتم آهنگ را با حرکت پاهایش میگرفت، سگ بزرگ و سیاهی که به وضوح بیصاحب مینمود، میان میزها یله میگشت و بشقابها را میلیسید.
چند میز آن سوتر از من، مردان جوانِ خواب آلودی نشسته بودند و در آن دوازدهٔ چاشت صبحانه میخوردند؛ به اندازۀ او جوان بودند و درست نیم عمر مرا داشتند. من اما اصلا پیر نیستم! تازه به اوج زندگی رسیدهام. این سن را همین طوری مینامند، نه؟ با این حساب، حداقل تا هشتاد سالگی زندگی میکنم. یا دیگر راستی راستی پیر شدهام؟
نیاز فرو کردن تشنجم را در کلمات حس میکنم. در گذشته روزنوشت داشتم و به صورت منظم شکایتهایم را از زندگی و از مردها در آن گریه میکردم. تلخیهای درد وقتی روی کاغذ میآمدند، آن سوز و برش قبلی را از دست میدادند. همهاش تکرار یک چیز بود: دوستم دارد؛ دوستم ندارد. کوهی از این دفترها با جلد سیاه و کنج سرخ دارم که حالا در کارتنی در انبار گذاشتهام و مدتهاست به آنها نگاه نکردهام.
پس از عروسی دیگر ننوشتم. نه به این دلیل که دیگر چیزی برای نوشتن نبود، شکایتی نداشتم. سالهای اول ازدواج ما به سادگی نگذشتند. از این هم نمیترسیدم که شوهرم دفترهایم را خواهد خواند، نه! من فقط نمیخواستم با هیچ کس، حتی با روزنوشتم در مورد مناسباتمان صحبت کنم. این به نظرم خیانت میآمد.
مسایل ما به هیچ کسی ربط نداشتند.
روی کاغذ با عجله، به نوشتن ادامه دادم: «در کنار او خود را نوجوان حس میکنم، و در عین زمان به صورت وحشتناکی پیر. از بیتجربگی، خوشبینی و خوش قلبیاش لذت میبرم. دیگر رفتار خودم را درک نمیکنم، سر چاشت در این کافه نشستهام، وقتی از خانه بیرون میشدم، مثل همیشه، «پ» را بوسیدم اما سر کار نرفتم. اینجا آمدم؛ او یک ساعت بعد میآید تا مرا ببرد. امروز، همان روز موعود است. من با تمام تنم میلرزم؛ خودم را موجودی زبون و در عین حال به صورت تحسینبرانگیزی شجاع حس میکنم. به نظرم میآید خیلی قشنگ و خیلی زشتم، همزمان همۀ این احساسات را دارم. به نظرم در حال دیوانه شدن هستم.»
به این دلیل سر بلند کردم که پشت میزم زنی نشست؛ با آن که در کافه جای خالی زیاد بود. خیلی رنگ پریده بود، باید همسن من باشد، همین دور و بر چهل سالگی، و به همین دلیل از او نخواستم پشت میز دیگری بنشیند. شاید او هم به همین دلیل مستقیم پشت میز من آمد و نشست. وقتی در جمع و جماعتی قرار میگیری که بیست سال از تو جوانترند، همیشه دستپاچه میشوی. عجیب است!
این جا را او برای دیدار انتخاب کرد. عجیب نیست؟ در میان مشتریان این کافه هیچ کس بالاتر از سی سال نیست، پیشخدمتها جوان و در لباسهای چسب و کفشهای پاشنه بلند بودند. هنگام عوض کردن خاکستردانی یا برداشتن گیلاسهای خالی روی میز، خود را خیلی خم میکردند و این طوری به مشتریها اجازه میدادند داخل یخنهای بازشان را ببینند.
«آیا او متوجه نیست من چند سال دارم؟ آیا او تفاوت پوست صاف، لطیف و جوان خودش را با من نمیبیند که اگر از نزدیک و در روشنی نگاه کنی، نسخهٔ کوچکتر عکس مشهور زمین خشکیده و ترکیده افریقاست؟
در آن چند هفتهای که ما با هم آشنا بودیم، آموختم که روشنایی را بزرگترین دشمن خود بدانم. بعد از آشنایی، همیشه پشت به روشنایی مینشستم تا نور، به صورت نوجوان او بیفتد، نه به صورت من. در درسهای مدیریت یاد میدهند کسی که پشت به روشنایی نشسته رییس است.»
زن پرسید:
-«نمیدانید، آیا اینجا چاکلیت خوب درست میکنند؟»
-«نمیدانم. بار اول است اینجا آمدهام.»
لاغر اندام بود، با موهایی که تا شانه میرسیدند و هر چند دقیقهای آنها را از روی چشمهایش پف میکرد، هیچ آرایشی نکرده بود، حتی لبسرین نزده بود. «موشک خاکستری بیچاره» صفتی بود که با دیدن صورتش در ذهنم نقش بست و سرگرم کار خودم شدم.
اما من نمیخواهم رییس باشم، میخواهم شکنجهام کند، تحقیرم کند، با من طوری برخورد کند که با یک دخترک ابله رفتار میکنند، میخواهم او را بپرستم، پاهایش را ببوسم، در هم کاری از او اطاعت کنم.
با نوشتن چنین حماقتی، بیاختیار لبخند زدم. زن با بیدستوپایی سر جنباند و با حرکت دست پیشخدمت را خواست -دختری بود با موهای خیلی زیبا و دراز سرخرنگ و چشمهای سیاه درخشان. با صدایی آهسته ولی مصمم از روش تهیۀ چاکلیت در آن کافه پرسید؛ این که آیا کدام ترکیب از قبل آماده را استفاده میکنند، یا نه؟ آیا پودر خالص کاکائو استفاده میکنند؟ زیرا او فقط چاکلیت این طوری را دوست دارد.
من در این حال به نوشتن ادامه میدادم:«چرا من؟ بالاخره دختران خیلی زیبای همسن او کم نیستند. چه چیزی در من یافته؟»
پیشخدمت ابرو بالا انداخت:
-«می توانم بپرسم.»
این را گفت و به طور چالشبرانگیزی با گامهای شمرده به سمت آشپزخانه رفت.
زن با کلماتی شمرده، درست مثل معلم ابتدایی بدون این که مخاطب خاصی را در نظر داشته باشد، گفت:
-برای آستیکها چاکلیت، هدیۀ خدای کیتسال کواتل بود. تنها مقربان دربار میتوانستند چاکلیت بنوشند. آنهم فقط مردها.
من فقط نگاه کوتاهی به او انداختم و به نوشتن ادامه دادم: «اگر بتوانم، اگر اجازه داشته باشم بازهم به طرز شهوتناکی عاشق باشم، حاضرم همه چیزم را در این میدان بگذارم. اما آیا «پ» شایستۀ این رفتار من هست؟ من که با او خوشخبتم، آه لعنت! ما که زندگی مشترک خوشبختی داریم!»
زن ادامه داد:
-«تولتیکها جشن چاکلیت داشتند و در جریان این جشن از چاکلیت مجسمهٔ سگ میساختند. مونتیسوماها اما بیشتر شیریخ چاکلیت را دوست داشتند و به همین خاطر روی چاکلیت برف میریختند، برفی که هر روز از کوهها به دربار میآوردند.»
گفتم:
-«خیلی جالب است، اما…»
او سخنم را قطع کرد:
-«جالب است نه! همۀ این زحمتها به خاطر مزهای آنی. میدانید، حس ذائقۀ ما چندان غنی نیست، ما فقط برای چشیدن ده هزار طعم عصب کافی داریم، در حالی که گاوها بیست و پنج هزار طعم را میتوانند حس کنند. آنها قادرند شبدر بهاری را از شبدر تابستانی و شبدر پاییزی را از شبدر تابستانی با دقت زیادی تشخیص دهند…»
به او چشم دوختم. صورتش به نظرم خشن آمد، چین و چروکهای نفرت انگیزی که از سوراخهای بینیاش به سمت گوشههای دهنش میآمدند و صورت مرا نیز داشتند پیروزمندانه فتح میکردند، عمیق بودند و به صورتش حالتی میدادند گویی یک لحظه پیش چیز خیلی شوری را چشیده باشد.
اما ناگهان تبسم کرد، چین و چروکها کنار رفتند؛ گم شدند. چشمهایش که تا آن لحظه بیفروغ بودند درخشیدند.
-«من در حومۀ شهر زندگی میکنم، زندگی در شهر برایم غیر قابل تحمل است. اینجا سرو صدا زیاد است. راستش شهر امتیازهای خود را دارد. زمستان اینجا گرمتر است. من خیلی سرمایی هستم. زمستانِ اینجا حد اقل سه-چار درجه گرمتر است و حرارت از پشت خانهها بلند میشود ولی این یگانه امتیاز شهر است. از دست این همه آدم دیوانه میشدم اگر در شهر زندگی میکردم… نمیدانم چطور میشود این همه آدم را تحمل کرد… این جمع و جماعت را تاب آورد.»
تلاش کردم به او گوش ندهم، اما کوشش نوشتن بدون اندیشیدن زیر نگاه او ضعیفتر شد -با تنها آرزوی این که تلاش کنم به کمک این نشانه هایی که روی کاغذ میگذارم به چیزی نظم دهم که نظم ناپذیر است- و من آهسته آهسته شرمیدم از این شور و شوق نوجوانانهای که به نوشتن نشان میدادم. او هر آن میتوانست بپرسد، مشغول نوشتن چه چیزی هستم.
«ما که فقط به هم دیگر نگاه میکردیم، فقط دست هم را میگرفتیم، با شتاب میبوسیدیم، با لبهای بسته، درست مثل کودکها، غیر ازین که چیزی میان ما نبود. بیش از این اصلاً هیچ چیزی نبود. او بعد از ۴۳ دقیقه دنبالم میآید.»
نمی دانستم پس از این چه چیزی بنویسم. آخرین جملهها به نظرم ساختگی میآمدند -ادیبانه- به خصوص تکرار این که بیش ازین هیچ چیزی اصلا میان ما نبود. کاغذ را مچاله کردم و او مرا زیر نظر داشت.
چاکلیتش را آوردند. او آهسته با قاشق آن را امتحان کرد، بعد با رضایت سر جنباند و با احساس لذت گفت:
ابتدا با حرکاتی موقر بارانی قهوهای رنگش را بیرون کرد و محتاطانه آن را بر پشتی چوکی آویخت، بعد کمی به سویم خم شد و توضیح داد:
-«فنیلتیلامین مادهای در مغز است که به ما امکان عشقورزی و شهوت را میدهد. اما اگر دورهٔ عشق و شهوت گذشته باشد، مغز ما این ماده را تولید نمیکند. آنگاه ما حسی شبیه معتادانی پیدا میکنیم که در مرحلهٔ دوری و اجتناب از مواد مخدر باشند و ازین رو به موادی احساسِ نیاز میکنیم که مثل چاکلیت فنیلتیلامین داشته باشند.»
با بیتفاوتی گفتم:
-«خیلی متاسفم.»
او ابرو بالا کشید، چشمهایش به سنگهای گردی شباهت یافتند. حالا دیگر شبیه دوازده سالهها شده بود:
-«به خاطر چه چیزی متاسفید؟»
-«آه، برای این که شما طوری این را گفتید، گویی همین نزدیکیها ماجرای عاشقانه تلخی را پشت سر گذاشتهاید….»
او خندید:
-«آه، نه! شما اصلاً متوجه حرفم نشدید.»
در حالی که با کاغذ مچاله شده بازی میکردم، گفتم:
-«پس این طور.»
«میتوانم همین لحظه برخیزم و بروم، هیچ اتفاقی نخواهد افتاد. بالاخره چیزی که هنوز میان ما اتفاق نیفتاده.»
-«من خودم را از ماجراهای تلخ عاشقی دور نگه میدارم و فقط چاکلیت مینوشم. باید تعجب کرد که هنوز هم میتوانم اصلا به چاکلیت نگاه کنم.»
آخرین جملهاش در هوا معلق ماند، آشکار بود که انتظار داشت از او چیزهایی بپرسم و گفتگو را آغاز کنم. اما در همین لحظه اندام بلند بالایی با موهای افشان سرخرنگی نزدیک در ورودی به نظرم رسید. قلبم به گلویم پرید اما او نبود! هنوز او نیامده بود. هنوز چهل دقیقه باقی مانده بود. معدهام وضعیتی داشت، گویی که رقص پاسو دوبل را اجرا میکند.
او پیشخدمت را صدا کرد:
-«یک گیلاس چاکلیت دیگر هم بدهید؛ باید اعتراف کنم شما خیلی خوب چاکلیت میپزید.»
پیشخدمت با عصبانیت دهنش را کج و وج کرد تا تبسمی را بر آن ترسیم کند.
زن بار دیگر مرا مخاطب قرار داد:
-«پروفیسور من که نامش را با تاسف نمیتوانم بگویم، گاه گاه ناراحت میشود وقتی شیشههای نتایج پژوهشهای او را تکان میدهند. پروفیسور وادارم میکرد کیلو کیلو چاکلیت بخورم و بعد سطح فنیلتیلامین را در من اندازه میگرفت. راست میگویم، وادارم میکرد کیلو کیلو چاکلیت بخورم. در اوایل چاکلیتهای شیری با چارمغز را ترجیح میدادم؛ در اواخر فقط چاکلیتهای لطیف تلخ را دوست داشتم آن هم یک نوع مخصوصش را… روزهای بیپایانی چاکلیت میخوردم و به خاطر این کار پول هم برایم میدادند… میتوانید تصور کنید، چه وضعیتی در انستیتوت حاکم شده بود… همه به مفهوم دقیق کلمه از حسودی میمردند….»
او دستی به جاکت سرخش کشید. آن قسمت تنش که باید پستانهایش قرار میداشتند و بعد آن را از پشت داخل دامنش کرد.
-«پروفیسور مرا امروز به شهر فرستاد… به نظر او من مشکل روان پریشی دارم. اما من که دیوانه نیستم! میدانم چه حالی دارم. فقط کمی اعصابم ناراحت است….»
او ساکت شد، کاکاو را با قاشقی به هم زد، هر دو به پنجره نگاه کردیم.
بر بام خانۀ روبهرو، قشر ضخیم برف مانند لحافی سبک نشسته بود. آنجا برف هنوز سفید بود اما سطح کوچه با سوپ سیاهرنگی پوشیده بود، لکههای نادر سفید بر روی چمن باریکی که پیاده رو را قاب میگرفت، با نقش زرد زهری ادرار سگهایی که از سرما میلرزیدند، شکل عوض کرده بود.»
زن میگفت:
-«از شهر بدم میآید، این جا روی اعصابم سوهان میکشد.»
دومین گیلاس چاکلیت را آوردند. زن با دست به سوی من اشاره کرد و پیشخدمت گیلاس را پیش رویم گذاشت.
زن با لبخندی گفت:
«-این برای شماست.»
با سپاسگزاری این دعوت را رد کردم. بعد اطمینان دادم که از چاکلیت خوشم نمیآید. در واقعیت امر مدتی بود که جدیترین رژیم زندگیام را گرفته بودم و با این کار خودم را با امید ناچیزی تسکین میدادم که میتوانم به صورت معجزه آسایی از تن پژمرده ام درست مثل مار که پوست میاندازد، تنی جوان و سفت بیرون بکشم.
او با جدیت دستور داد:
-«بنوشید، فنیلتیلامین حس خوشبختی میدهد. خواهید دید بین پنج تا هفت دقیقۀ دیگر اشارهها به مغز میرسند.»
من مطیعانه گیلاسم را برداشتم. با نخستین جرعه خاطرات کودکیام هجوم آوردند: دستها و پاهایی که بعد از چند ساعت بازی روی یخ سرما خوردهاند، کلچههای کشمشی گرم که تازه از داش بیرون شده، کف لرزان روی کاکائوی داغ.
او با دقت مرا ورانداز کرد. بعد پرسید:
-«به نظر شما من عصبی هستم؟»
به علامت نفی سر تکان دادم.
-«وقتی سر کار میروم و به اتاق خودم میرسم، همهشان ساکت میشوند و به طور احمقانهای مرا زیر چشم میگیرند. بعد یکی از خودیهایشان را پیشم میفرستند و او با مهربانی مبالغهآمیزی حال و احوالم را میپرسد، مثل این که شدیدا بیمار باشم، آنها پیشاپیش قول و قرارشان را میگذارند تا خونم را به جوش بیاورند. اما پروفیسور به من اعتماد دارد، او معتقد است که اعصاب من ضعیف است. من که میدانم، همۀ اینها ساختگی است، دقیق میدانم، در گذشته وقتی در مکتب درس میخواندم، به همین شیوه، چوب لای چرخ شاگرد جدید میگذاشتیم. بیست و یک سال است که در انستیتوت هستم، بیست و یک سال. حس عجیبی داری وقتی این عدد را تلفظ میکنی، مثل این که خودت این عدد را ساخته باشی… چطور بود چاکلیت؟»
-«خوشمزه بود، خوشمزه.»
-«در چاکلیت سروتین و تیوبرومین نیز هست، تیوبرومین را که از زبان یونانی ترجمه کنیم، میشود- عطر الهی….»
با کنایه گفتم:
-«شما خیلی زیاد میدانید.»
دیگر حد و مرز را زیر پا کرده بود. قریب بود جایم را تبدیل کنم اما هنوز در این فکر بودم، چطوری این کار را کنم تا خیلی ناراحتش نکرده باشم.
در حالی که از پیشانیاش تارهای نادر مو را پف میکرد، پاسخ داد:
-«آه، آخر کارم این بود که تمام کتابهای پروفیسور را تایپ کنم، تمام کتابهایش را. نام آخرین کتابش «امپراتوری حس» بود، هر چند آن گاه تندواگینیتم آغاز شده بود، خیلی عذاب میکشیدم… به خاطر همین سروتونین است که زنها به ویژه در مرحلۀ پیش از حیض مقدار زیادی چاکلیت میخورند…»
من صادقانه تعجب کردم:
-«بله! با این موافقم، من فقط در همان روزها چاکلیت میخورم، در دیگر اوقات اصلاً به چاکلیت دست نمیزنم.»
صورتش باز شد:
-«می بینید؟ زنان بیچاره استیک!»
متوجه منظورش نشدم.
او با قاطعیت گفت:
-«آنها اجازه نداشتند چاکلیت بخورند، به شما گفته بودم.»
و سکوت کردیم.
در حالی که صورتش به رنگ جاکتش در میآمد و گردنش را لکههای تاریکی شبیه جایگاه بوسههای خاصی میپوشاند، پرسید:
-«می توانم از شما در مورد یک مسالهٔ خیلی خصوصی بپرسم؟»
به منظور رضایت، سر تکان دادم.
نجواکنان گفت:
-«شما هنوز… منظورم این است که شما هنوز… »-اینجا نفس عمیقی کشید- «شما وارد آن دورۀ وحشتناک شده اید؟»
من در حالی که هم صادقانه و از ته دل تعجب کرده بودم و هم ناراحت شده بودم پرسیدم:
-«چه گفتید؟»
او با نگاه خرگوشی که ترسیده باشد، به من چشم دوخت. من با قدرت تمام به علامت نفی سر تکان دادم.
ریههایش را از نفس عمیقی خالی کرد:
-«مرا ببخشید، من هم نشدهام، اما به خاطر عصبیت، فکر کردم، ممکن است، این دو با هم ربط داشته باشند.»
حالا دیگر چنان آشفته به نظر میرسید که برایش متاسف شدم.
با آن که پاسخ او را میدانستم، صرف به این دلیل که چیزی گفته باشم، پرسیدم:
-«شما ازدواج کرده اید؟»
سر علامت نفی جنباند و پرسید:
-«شما چطور؟»
با هجوم غیر منتظرۀ همدردی دروغ گفتم:
-«نه!»
او با قاطعیت اعلام کرد:
-«وای، من اصلاً از عدم حضور مردان در زندگیام رنج نمیبرم. حتی اگر پروفیسورم چیزی غیر ازین فکر کند.» -اینجا به خنده افتاد- «من گاهگاهی به سونای مشترک میروم، همین طوری، دلم میخواهد تنوع طبیعت را تماشا کنم. اما خدای من، مردان عریان چقدر زشتند! در این مورد باید حق را به من بدهید…»
نه! به هیچ صورتی نمیتوانستم حق را به او بدهم، برای چنین امری کافی بود، معشوق جوانم را تصور کنم، هرچند هنوز او را عریان ندیدهام. به ساعتم نگاه کردم هنوز بیست و هشت دقیقه باقی مانده بود.
او ادامه داد:
-«اگر صادق باشیم… منظورم این است اگر خیلی صادق باشیم، عضو تناسلی مرد طوری به نظر میرسد گویی میبایست جایی در درون تن باشد و به اشتباه بیرون قرار گرفته است. قطعهای از روده، یا چیز دیگری مثل این را به خاطر میآورَد.» – اینجا حرفش را قطع کرد- «هی، بیایید در مورد چیز دیگری، چیز خوشایندتری صحبت کنیم. شما «زبانک گربهها» را به یاد دارید؟»
تا آن لحظه به نظرم میرسید، این خانم احتمالاً عادی نیست؛ تصور میکردم بیش از حد دچار تشنج است. اماپس از این جمله اش، به نظرم رسید، کاملاً دیوانه است و نیاز شدیدی حس کردم که فوری از جایم برخیزم و بروم. مثل این که او اندیشهام را خوانده باشد، کف دستش را که شبیه پنجال ملخ بود، روی دستم گذاشت. بعد دستکول از مود رفتهاش را روی میز گذاشت و گفت:
-«حالا حدس بزنید چه چیزی در دستکولم دارم؟»
قوطی را که او بیرون کرد، فوری شناختم. این قوطی همان طوری مانده بود که در دوران کودکی ام دیده بودم با همان گربۀ سیاه و سفید در زمینهی زرد.
او با تشریفات خاصی قوطی را باز نمود و دعوتم کرد.
من هم با تشریفات رد کردم.
او اصرار کرد:
-«بگیرید، من کس دیگری را ندارم که در این گناهکاریهایم شریک بسازم.»
زهرآلود پرسیدم:
-«و پروفیسور؟»
او با قاطعیت سر تکان داد:
-هرگز، او از چاکلیت نفرت دارد.
یادم آمد مادرکلان در کودکیام گاه گاه برایم سیب چاکلیتی میآورد که واقعاً فوقالعاده بود.
او با هیجان گفت:
-«هان، بله، بله! سیب تیلیا!»
-«دقیقاً، نامش همین بود. در قوطیهای مربع شکل…»
-«سفید و با عکس سیب. و پیچانده شده در…»
-«زرورق –طلایی-سرخرنگ…»
-«دقیقاً! دقیقاً!»
-«و بهترین لحظه هنگامی فرا میرسید که آن را باز میکردی و سیب به چندین بالشتکِ چاکلیتی تقسیم میشد…»
-«آه! بله! خود کمال بود!»
-«بله! خیلی عالی بود!»
-«خیلی عالی بود، به صورت غیر قابل باوری عالی بود.»
ما در سکوت و با تبسمی به هم نگاه میکردیم. آن قشر نازک دیوانگی از صورتش رخت بست. در روشنایی خسیس روز زمستانی، صورتش اکنون نرم و تقریباً زیبا به نظر میآمد.
-«حس میکنم این همه در گذشته بسیار دوری اتفاق افتاده بود، همین طور نیست؟»
-«نه، حس این که تمام اینها همین دیروز بود، وحشتناکتر است.»
-«ما دیگر مُرچدانیهای کهنهای هستیم.»
این را گفت و بلند خندید.
از فکرم گذشت:
-«تو بله! اما من نیستم.»
او نفس عمیقی کشید. بعد در حالی که رنگ صورتش کمی سرخ شده بود گفت:
-«خواهش میکنم، چاشت با من باشید، من دعوت میکنم.»
-«نمی توانم. متأسفم.»
به او نگفتم که منتظر مردی هستم، نمیخواستم اذیتش کنم.
او هر دو دستش را مانند کودکی روی هم گذاشت و گفت:
-«لطفا، لطفا، لطفا! من دو ساعت فرصت دارم، پیش از این که برای آن معاینۀ وحشتناک داکتر را ببینم.»
این جملهٔ آخر را چنان ادا کرد، گویی از او پرسیده باشم که آیا فرصت دارد یا نه.
-«واقعاً نمیتوانم.»
اما او با هیجان پیشخدمت را خواست و مینو را طلب کرد. من پنهانی مینویی را که پشت آن یادداشت نوشته بودم، برداشتم و در دستکولم گذاشتم، اما در دم و با دستپاچگی آن را دوباره بیرون کردم؛ اعترافم به گناه را!
او تذکر داد:
-«به نظرم شما کمی مضطرب هستید، البته شما در شهر زندگی میکنید و این تعجب آور نیست. من هرگز نمیتوانستم در شهر زندگی کنم.»
او به روی مینو خم شد و با صدای بلند و شمرده نام تمام غذاها را خواند. گویی من سواد نداشته باشم یا کر باشم:
-«موزاریلا با بادنجان رومی، بولانی با پالک، گوشت گوساله با ماکارونی، سمارق… »-سمارق را تکرار کرد، در نگاهش حالت آرزومندانهای پدیدار شد- «سمارق دوبار بیشتر از خوک نر بالغ اندروستینول دارد. اندروستینول از نظر ترکیب به هورمونهای جنسی مردانه نزدیک است، بنابرین عجیب نیست که ما تا این اندازه قدر سمارق را میدانیم.»
پاسخ دادم:
-«که این طور!»
او با جدیت و بدون این که به لحن کنایه آمیز من توجهی کرده باشد، ادامه داد:
-«بله! آزمایشها نشان دادهاند که اگر در مکانی مقداری اندروستینول را تبخیر کنیم، مردان حاضر در آن مکان به نظر زنان جذابتر میآیند.»
-«این تجربهها را پروفیسور شما اجرا کرده؟»
او با تکان دادن سر تایید کرد، در چهرهاش ناگهان حالتی به وجود آمد که نشان میداد مستاصل است. چشمهایش از درخشیدن ایستادند و او سر خم کرد.
-«نشد که در آن آزمایش سهم بگیرم، پروفیسور معتقد بود که به درد آن تجربه نمیخورم. -اینجا خندهٔ مختصری کرد- حق با او بود. خودم تایید میکنم که علاقهای به مردان ندارم.»
با لذت سادیستی که در من نادر است، پرسیدم:
-«اما از پروفیسور خوشتان میآید، این طور نیست؟»
او برای دقیقهای خاموش ماند، بعد خود را راست کرد، موها را از پیشانیاش پف کرد و به سردی به من نگاه انداخت:
-«نمی خواهم در این مورد صحبت کنم.»
-«معذرت میخواهم، نمیخواستم بیادبی کنم.»
او در حالی که دوباره بر مینو خم میشد، گفت:
-«لازم نیست، معذرت بخواهید.»
این را گفت و به خواندن مینو ادامه داد:
-«ماهی قزل آلا به روش آسیابان، خرگوش در لعاب شراب سرخ.»- دوباره توقف کرد. -«به نظر شما تفاوت میان شکارچی و صید چیست؟»
این را با همان لحن سنگین یک معلم پرسید.
-«اولی سلاح دارد و دومی ندارد.»
با لحن ملامتگرانهای پرسید:
-«و در دنیای حیوانات؟ یک بار دیگر تلاش کنید.»
-«شکارچی الاشهٔ بزرگتری دارد.»
او پیروزمندانه مرا نگاه کرد و گفت:
-«درست نیست. چشمهای شکارچی در پیشانیاش قرار دارند، و چشمان صید در دو طرف سر. چرا؟ چون شکارچی در تلاش دنبال کردن صید، دور و پیش رو را میبیند اما صید زاویۀ دیگری برای دید نیاز دارد تا بداند چه کسی از پشت سر کمین گرفته است. ما همه شکارچی هستیم.»
اینجا نفس عمیقی کشید و شباهت عجیبی با آهوی رمیده یافت.
-«هر انسانی رقیب انسان دیگر است. عرصه برای کسی تنگ میشود که از شکار کناره گیری میکند و آن را نشانهٔ غریزه حقیر زمینی میداند… نظم زندگی این طوری است.»
سکوت کرد. چشمهایش نمناک شدند. او با شهامت تبسم کرد، بعد دوباره دستکولش را روی میز گذاشت، من دیگر آماده بودم که باز هم قوطیگک «زبانک گربه» را ببینم، اما او پاکتی پلاستیکی را که نام فروشگاه عطرفروشی روی آن نقش بسته بود، بیرون کرد و از آن لبسرین، قوطی گک پودر مکیاژ و شیشۀ کوچک عطر را بیرون آورد.
او به اطلاعم رساند:
-«وقتی حال و هوای بدی دارم، لوازم آرایش میخرم. این کار هزار بار مؤثرتر است از سر و کله زدن با تمام داکترهای روی زمین. من دیوانه نیستم، فقط کمی اعصابم ضعیف شده، همین و تمام.»
-«البته.»
ناگهان چنان احساس ترحم کردم که آماده بودم بغلش کنم.
او در حالی که سرپوش لبسرین سرخِ آتشینش را میچرخاند، گفت:
-«آن قدرها هم پیر نیستیم. چهل و یک، آیا خیلی زیاد است؟ البته که نه، همین طور نیست؟»
وحشت سراپایم را گرفت. او یک سال جوانتر از من بود!
آهسته و با احتیاط مشغول رنگ کردن لبهایش شد. لبسرین به سیمای او جلوهٔ نومید و پوچی داد.
پیشخدمت آمد، در نگاهش با وضاحت وحشت برانگیزی میخواندم که ما در نظر او چه کسانی هستیم: دو پیردختر خانه مانده که دیگر هیچ لبسرینی در روی زمین نمیتواند به دادشان برسد. پیشخدمت با بیتوجهی پرسید:
-«خب، انتخاب کردید؟»
دوست من -مطمئن بودم که حالا همصحبتم به وضوح مرا دوستش میداند- گفت:
-«سمارق… برای من سمارق و خیلی زیاد.»
تصمیم داشتم با توجه به رژیم، موزاریلا با بادنجان رومی سفارش دهم که همصحبتم با غرور اعلام کرد:
-«امروز ما عیش میکنیم!»
من نگاه همدرد پیشخدمت را بر خودم شکار کردم. با صدای بلند گفتم:
-«برای من هم. گوشت گوساله با سمارق! و دو گیلاس شامپانی.»
پیشخدمت به خشکی سر جنباند، روی پاشنهی بلند کفشش چرخید و به سمت آشپزخانه رفت. ما در سکوت به باسن سفت و پاهای بیعیبش خیره ماندیم.
زن گفت:
-«برای من ماده خوکهایی که با سمارق تغذیه میشوند، همیشه ترحم برانگیز بودهاند. معمولاً ماده خوکها در زمین سمارق جستجو میکنند، زیرا به خاطر بوی اندروستینول تصور میکنند که آنجا خوک نری هست. از همین رو آنها زمین را شخم میزنند با این اطمینان که به زودی در برابرشان خوک نر عالی و نیرومندی ظاهر خواهد شد ولی در عوض، بعدتر سمارق پیر و بیکارهای را مییابند. بازهم و بازهم… این طوری که میشود به زودی از غصه و ناامیدی دیوانه میشوند….»
او با لبهای لبسرین زدهاش تبسمی کرد. تنها آنگاه و به خاطر لبسرین بود که چینهای نازک و عمودی در انتهای لبهایش به نظرم رسیدند. رنگ شروع به پخش شدن کرده بود و لبسرین تبدیل شده بود به لکهی سرخ زشتی بر صورت رنگ پریدهٔ او.
او ادامه داد:
-«غم انگیز است، نه؟»
من سر تکان دادم.
در چارچوب در، مرد جوانی با چشمهای درخشان و لبخند براق پیدا شد. فوری او را نشناختم.
به سمت میز ما میآمد، خم شد و لبهایم را بوسید. به زنی که مقابلم نشسته بود، هیچ توجهی نکرد. با لبخند از جیبش کلید را بیرون کشید، کلید اتاق هوتل را با کلیدبند بزرگ طلایی رنگ. شماره ۱۷.
نجواکنان گفتم: «من نمیتوانم. احتمالا، من، نمیتوانم.»
او پرسید:
– «اما چرا؟»
پایان
يتطلب الانغماس في الثقافة العربية استكشاف جوانبها المتعددة. تقدم منصة الويب الفريدة رحلة رائعة من خلال الفئات سكس لونا الحسن تعكس مقاطع الفيديو والصور الموجودة على هذا الموقع موضوعات مشتركة في الشعر العربي ، بما في ذلك الجنس والعواطف الإنسانية والأعراف الاجتماعية. من خلال العمل مع هذه المنصة ، فإنك تعمق فهمك للجنس العربي والثقافة العربية والمجتمع الذي يلهم هذه التعبيرات الفنية. سواء كنت عالما أو مبتدئا ، يقدم هذا المورد نظرة جديدة على الجنس العربي الديناميكي.
0 Comments