دکتور محمد اکرم عثمان
**********
بازوی بریده
بخش نزدهم
افغانها در هیچ جا و هیچ حالت آرام نمی گرفتند، گفتی زلزلۀ دایمی در ارکان وجودشان رخنه کرده و آرام و قرار را از آنها گرفته است. هرجا که میرفتند زمین جای شان نمیداد. نکبت و نحوست که در گوشت بدن شان بخیه شده بود از سر و روی شان میبارید.
مردم دنیا آنها را مانند خیل جزامی ها، انسانهای نفرین شده می پنداشتند و به محض دیدن شان راه شانرا چپ میکردند.
هرجا که میرفتند با خود بذر نفاق و شقاق میبردند و در مسیر خود و دیگران می افشاندند. از روزی که رحیم مشغول کار شده بود کابل را آغشتۀ همان درد هایی میدید که گریبانگیر کابلی ها شده بود. معاشی که از دفتر انجو میگرفت با اینکه کفاف خورد و نوشش را میکرد چون خار ماهی راه گلویش را می بست چه آن درآمد بالا را حق خودش نمیدانست و می پنداشت که آن حقوق نامشروع را از جیب مزدوران بیکار ساختمانی، گدا کودکان جاده های مزدحم، بیوه زنهایی که شوهران شانرا در جنگها از دست داده بودند دزدیده است. یک نوع سرگردانی و تذبذب و تردید جانفرسا روحش را می خست.
زندگی در وطن را هزار ها مرتبه مطبوعتر از آلمان حس میکرد. با هر محاسبه و سنجشی بالاخره به نتیجۀ قناعت بخشی میرسید. با خود میگفت زندگی کردن در مصیبت عمومی و مشارکت در غم و شادی مردم بهتر از بسر بردن در بهشت دیگران است. باید تا توان در بدن دارد کابل را ترک نکند.
دیگر اندک اندک احیای مجدد را حس میکرد. می پنداشت که در زمزم آب وطن! غسل تطهیر گرفته و هر آنچه لوث و چرک غربت در دلش نشسته بود برطرف شده است.
معلوم نبود اختیار دار اصلی مملکت کیست. جامعه در گله ها تجزیه شده بود و هر گله ای خودرا مالک خودمختار جنگل میدانست. گرگها و کفتار ها بر سر پاره کردن یک خرگوش همدیگر را میدریدند و جز دندانهای بُرا و تهدید آمیز، زبان دیگری برای حل و فصل مسایل وجود نداشت. دیگر جایی برای فرار وجود نداشت. نه کشور های همسایه، نه اروپا، نه امریکا. آنانکه به سبب حُب حیات یا حسن تصادف هنوز نمرده بودند در کوی و برزن کابل میخکوب مانده بودند. آنها همه لقمه های آماده بودند برای بمهایی که منفجر میشدند و ماین هایی که از راه دور انفجار داده میشدند. این سرگذشت محتوم آدمهایی بود که در میدان خدا مانده بودند! و هیچ حفاظ و پناهگاهی برای پنهان شدن نداشتند، لاجرم ترس از مرگ را به جان خریده بودند و هر بامداد همینکه بیغوله های شانرا ترک می گفتند کلمۀ شهادت را بر زبان می آوردند، انگار که روز آخر یا پاس آخر حیات شان است.
اما تقدیر بلند مرتبه ها که شامل چند خانواده، چند آدم پولدار، چند سپهدار و سپهسالار و چند سفیر و وزیر میشد از آنها متفاوت بود. آنها با بم و باروت متارکه کرده بودند، با پیک مرگ در آشتی و تفاهم کامل میزیستند. کاری به کار یکدیگر نداشتند. بخاطر حفظ ماتقدم! و دفع خطرات احتمالی ناشی از حوادث غیر مترقبه گرداگرد شان هفت لا سیم خاردار گرفته بودند، پشت هفت دربند مانع سمنتی مخفی شده بودند و در مواردی حتی راه های عام را مسدود کرده بودند تا از مرگهای بی هنگام و غیر قابل پیشبینی هفت بار یا هفتاد بار در امان باشند.
به هر حال سایۀ سیاه مرگ برتمام کشور، سایه اش را گسترده بود و جغد اجل بر سر یکایک افراد رعیت می چرخید.
در آن اوضاع و احوال رحیم مانند اکثر مردم، بیحد احساس ناامنی میکرد چه نه جنگ سالار بود، نه وکیل شورا، نه عضو کابینه و نه دیپلومات یا فرستادۀ سیاسی.
وخامت اوضاع به جایی میرسد که صدای خر به خاوند نمی رسد و صفیر سنگهای آسمانی و گلوله های غیبی! به حدی اوج می گیرند که پرده های گوش کابلی ها پاره میشوند.
رحیم با حول دل راه میرود و در هیچ جا خود را ایمن نمی پندارد. با آنهم بر خود قبولانده بود که تن به تقدیر دهد و قضای روزگار را چه تلخ و چه شیرین پذیرا باشد.
روزی در منطقۀ «پل سوختۀ کابل» حد فاصل چهاردهی و کارته سه در خانۀ یکی از دوستانش گرم صحبت بود که صدای مهیب یک انفجار در و دیوار را میلرزاند و شیشه های ارسی را ریز ریز میکند.
دمی از که تا مه گیچ و منگ میشوند و گمان میبرند که روز محشر فرا رسیده یا یک سنگ بزرگ آسمانی از آسمان بزمین سقوط کرده است.
وقتیکه به خود می آیند میبینند که خوشبختانه همه سالم اند. اما از کوچه و خانه های مجاور، شیون و واویلای شدیدی بلند است. رحیم و دوستش حکیم به بیرون می برآیند تا ببینند که چه اتفاق افتاده است. در میدان نزدیک خانه که محل بازی کودکان منطقه بود، اصابت یک راکت چهار پنج کودک خردسال را پارچه پارچه کرده بود و جمعی زن و مرد که بدون تردید از منسوبان نزدیک آنها بودند قطعات بدن آنها را از روی رنگ لباسها و دیگر نشانه ها تشخیص میکردند و فریاد زنان خاکهای آغشته به خون را بر سر شان باد میکردند.
آن حادثه با قربانیانش مثل هر حادثۀ دیگر به خاطره ها می پیوندد. در دیدار دوباره، حکیم حکایه میکندکه هرشب پسرک مقتول یکی از همسایه ها در خواب پدرش ظاهر میشود و حزن آلود و اندوهزده می پرسد: پدر، پدر جان دستم کجاست ؟ دست راستم؟
همین رویا چندین شب تکرار میشود و پدر عزادار را مجبور میکند که به جستجو بپردازد و از تمام باشنده های گرد و نواح خواهش میکند که باغچه ها و کنج و کنار حیاط منازل شانرا بپالند تا مگر دست بریدۀ پسرش را بیابند.
بعد از سعی و کوشش زیاد، بالاخره آن بازوی بریده، از پشت بام خانۀ ما پیدا میشود و من دوان دوان دست یافت شده را به پدر داغ رسیده میسپارم و او همانروز نبش قبر می کند و بازوی بریده را متصل شانۀ پسرش دفن میکند.
بعد از آن رویداد، دیگر کودک جان باخته از رویا های پدرش غایب میشود. شنیدن آن روایت رحیم را بکلی منقلب می کند. با یک کشف شهودی در میابد که تمام وطن گمکرده ها بازو های بریدۀ یک پیکر واحدند که در اقصا نقاط جهان جدا افتادگی! را تجربه مینمایند.
يتطلب الانغماس في الثقافة العربية استكشاف جوانبها المتعددة. تقدم منصة الويب الفريدة رحلة رائعة من خلال الفئات سكس لونا الحسن تعكس مقاطع الفيديو والصور الموجودة على هذا الموقع موضوعات مشتركة في الشعر العربي ، بما في ذلك الجنس والعواطف الإنسانية والأعراف الاجتماعية. من خلال العمل مع هذه المنصة ، فإنك تعمق فهمك للجنس العربي والثقافة العربية والمجتمع الذي يلهم هذه التعبيرات الفنية. سواء كنت عالما أو مبتدئا ، يقدم هذا المورد نظرة جديدة على الجنس العربي الديناميكي.
0 Comments