وارد قرارگاه که شد، از اثر سرمایی که دیگر به استخوانهایش نفوذ کرده بود، دست و پایش را به خوبی حس نمیکرد. اما این باعث نشد یقین نکند که گاوی وحشی مرگ را خوابانده است. حالا فقط باید کاردش را تیز میکرد و میگذاشت روی گردن گاو تا از شرّش به کُلی بیغم میشد. با اندام ریزه، در آستانهی چهل سالگی، قلهی پُربرفی را در قعر زمستان پشت سر گذرانده بود. این به تنهایی کم از موفقیت بزرگی نبود. دری کهنهی قرارگاه را که بست و پشتش سنگی گذاشت، خودش را تبریک گفت و حس پیروزی را مثل پتوی گرمی دورش پیچید. اما این پیش از آن بودکه وضعیت قرارگاه را دریابد. در بیرون، سرما همهمه براه انداخته بود و پای میفشرد و با تمام زور به در چوبی قرارگاه میکوبید. انگار مینالید که چرا مرد را پیش از رسیدن به قرارگاه به پهلو نکوبیده و خون را در رگانش منجمد نکرده است. مرد میدانست تا دیر نشده است، باید خودش را گرم کند. پاهایش را با کفشهای یخزده به زمین کوبید و همین که چشمانش با تاریکی عادت کردند، به اطرافش نظر انداخت. دیوارهای سنگی و سقف نچندان بلند قرارگاه که از مدتها روی حرارت را ندیده بودند، حالیاش کرد که اوضاع قمر در عقرب است. چیزی در تهی دلش لغزید و حس ناامید کنندهای روی چهرهاش خراش انداخت. مرد فکر کرد درون جسد بیروحی داخل شده است.
گوری سرد و سخت
خالی.
دام دیگری برای مرگ.
بستهای از اسناد و تودهای از پروندههای کهنه روی زمین خاکی قرارگاه پراکنده رها شده بودند؛ اما از میزها و الماری خبری نبود. مرد که دستان یخزدهاش را بیشتر روی دندههای سردش میکشید، به سختی جای خالی الماری قدیمی و سنگین را کنار دیوار جنوبی قرارگاه تشخیص داد. از میزها، نشانی باقی نمانده بود. در میان مهای از حیرت، حدس زد که یک نیمهشب وقتی خنک شدت گرفته است، بچههای قرارگاه اسناد و پروندهها را ریخته اند کف اتاق و افتاده اند با تیشهای به جان الماری، بعد که آتش گُر گفته و مستی راه انداخته، بچهها میزها را هم شکسته و انداخته اند میان شعلههایی که غرورآمیز میرقصیده و گرما را مثل مهربانی در تاریکی سرد شب میگسترانیده است.
آتش مهربان.
در وسط اتاق تودهای از خاکستر ماجرا را ثابت میکرد. مرد اندیشد: «حتمن نشسته اند دور آتش، پرنده یا چرندهای را هم کشیده اند به سیخ و این چنین آخرین شب شان را در قرارگاه جشن گرفته اند.»
مثل تخم مرغی که ماکیان بیهیچ دلیلی ترکش کرده باشد، خودش را سرد یافت. زمهریر به یک مشت گوشت منجمد تبدیلش کرده بود. در مرکز، خبر شده بود که در آغاز چلهی اول زمستان، وقتی سربازان دانسته بودند که حوالهی هیزم و نفتشان دزدیده شده است، قرارگاه را ترک کرده اند. ترک وظیفه، فروختن سلاح، تبانی با قاچاقچیان… دوسیهی سربازان طولانی بود. اما هیچ کس تصور نمیکرد که قرارگاه خالی خالی باشد. مرد چیزهایی دیگری هم در مورد سربازان شنیده بود. این که هر هشت تا، پدر و پسر و نواسه اند. این که یکی از سربازان حتی به روایت اسناد، هنوز دوازده سال نداشت.
حالا در وسط چلهی دوم، او وظیفه گرفته بود، از قرارگاه گزارش تهیه کند، مشکلات سربازان را نشانی و ضروریات هشت سرباز را، که باید در آن قرارگاه ماموریت اجرا کنند، بنویسد. چنین وظایفی را اغلب پیش از رسیدن زمستان انجام میدادند. گاهی همه چیز تنها روی کاغذ بود. گزارشهایی که بدون سفر و سرزدن به قرارگاهها نوشته میشدند، معمول بودند. او هم قرار نبود در وضعیتی بد و سرمای شدید به خودش زحمت بدهد و تا قرارگاه سفر کند. گزارشی از روی گزارشهای قبلی نوشته و گذاشته بود روی میزش. تنها منتظر بود که پول سفرخرچش حواله شود تا کاغذ را بگذارد در بالای جیبش و چند روزی خودش را زیر صندلی ننه گُم کند و چای وتلخان بخورد و عیش کند و در بازگشت، گزارش را بگذارد روی میز رئیس.
«لعنت به طالع بد!»
سرما در درون قرارگاه نیز نفوذ کرده بود و سنگی را نمیشد دست زد. همه چیز را یخ زده بود و مرد از این که احمق شده و رنج سفر را در این خنک برخویش هموار کرده است، تاسف کرد. بیاشتیاق هوای سردی که سینهاش را میسوزاند بلعید و به ماموریتش فکر کرد. بدیاش این بود که رفت و آمدش هم نتیجهای نداشت. میدانست که دوباره حوالهها پیش از رسیدن به قرارگاه دزدی میشوند و سربازان به ناچار از سرما فرار میکنند تا دوباره در بهار به وظایف شان برگردند.
«تنها تو باید وظیفه شناس باشی، در سرزمینی که از رئیس جمهور تا نمایندهی مردم در پارلمان وظیفهاش را دُرست اجرا نمیکند!»
خطاب به خودش گفت و حجم سنگین یک کدورت را روی شانههایش حس کرد. این حس، آهسته آهسته بیشتر سردش کرد. روی کف اتاق به قدم زدن پرداخت. حالا حتی الماری و میزی هم نبود که به جان شان بیفتد و به آتش بکشدشان. تل خاکسترها روی کف اتاق توجهاش را جلب کرد. باری که در یخبندانی گیر کرده بود، خاکسترها را جمع کرده و روی شان نفت ریخته بود. نفت در میان خاکسترها مدت طولانی سوخته و او توانسته بود در گرمی شعلههای بیدریغ آتش هم برایش چای درست کند و هم سوز سرما را دور براند.
«هنوز نرفتی؟»
«تا یک ساعت دیگر، رئیس صاحب.»
رئیس در دهلیز ولایت با او رو به رو شده بود. با دیدن او ناشیانه تعجب کرده و با لحن سرزنشآلودی گفته بود: «خبر به روزنامهها رسیده. باید جوابده باشیم. حالا کی پاسخ گو است؟»
دوباره به اطراف، اینبار برای یافتن مقدار نفت، خیره شد. چند قوطی خالی و کلاهخود کهنه را دید زد و مایوس بالای تل خاکسترها برگشت. به نظرش رسید قرارگاه روسپی فرتوتی است که کسی رغبتی به آغوش گرفتنش را ندارد. این که بعد از طی مصافت طولانی در میان برف و طوفان، بالاخره به چهار دیوار سرد و تل خاکستر رو به رو شده بود، به طور منزجر کنندهای عصابش را میخورد. انگار نمایندهی یک گونهی بیولوژیک بود که احتمال داشت نسلاش، بعد از مرگ او منقرض شود. بانگرانی به خودش نهیب زد. خواست به هر ترتیبی است، دل و گردهی مقابله با سرما را پیدا کند. اما چیزی در درونش شکسته بود و لرزش ناامید کنندهای روی پوست بدنش میدوید. به نظرش زجر دهنده بود که کسی در موردش بگوید: «مردی که روی زمین افتاده، نه تقدیر و جنگ، بلکه طبیعت او را کشته است؛ خنک.» لگدی به زمین کوبید که به سختی مقدار گرد و خاک از آن بلند شد. به نظرش رسید شبحی را در کنج قرارگاه دیده است، اما چیزی نبود. شب آرام آرام بالای قرارگاه خیمه میزد.
قرارگاه درست درجایی قرار گرفته بود که دو روستا را بهم وصل میکرد و در چند کیلومتریاش، مرز نیز قرار داشت. مرزی که بیشتر از سوی قاچاقچیان استفاده میشد تا مسافر. حالا میدید همین مسئله او را به این وا داشته بوده است که تصور نکند که به جای کوری میرود. شاید به خودش گفته بود که اگر در قرارگاه سربازان نباشند، مردم روستا حتمی آنجا سر می زنند و آب و نان و آتشی فراهم خواهد شد.
در بیرون، گاو وحشی مرگ دوباره شاخهایش را به درِ قرارگاه میکوبید. تنِ مرد لرزید. با دلهرهای که نزدیک بود نابودش کند به دیوار یخزده تکیه کرد. باید از قبل میاندیشید که اگر با چنین وضیعتی رو به رو شود، چی بکند. تصور کرد که دیگر دیر شده است. این که در میان چهار دیوار یک قرارگاه متروک از سرما خشکش خواهد زد، لرزه به اندامش افتاد. از همه بدتر، تصور این که همکارانش در بهار سال آینده، سر بزنند و بالای پیکر یخزدهاش اظهار تاسف کنند و یکی هم با تمسخر بگوید «خیلی خام بود» دیوانهاش میکرد.
با این که حالی شده بود چیزی در قرارگاه نیست که با آن خودش را گرم کند، دوباره به جستجو پرداخت. در تاریکی با کفهای دستش این ور و آن ور را جستجو کرد. این بار، چیزهای کوچکتری را پیدا کرد. پوچک چند گلوله، نیمهی فلزی یک کارد. یک قاشق و پنجه که هردو از وسط تا شده بودند و هنوز چربی روغن روی شان باقی بود، پارهای ستخوان. سرانجام دوباره رسید سر تل خاکستر. با نیمهی کارد خاکسترها را به امید یافتن قوغ آتشی بهم زد. اما چیزی پیدا نکرد. خاکسترها روی هم یخزده بودند و به سادگی از هم جدا نمیشدند. شاید کسی در آخرین لحظه، گیلاس آبش را روی آن ریخته بود. کنار تل خاکستر افتاد. نه توان رفتن را در خویش میدید و نه جرأت ماندن را داشت. سرما و شب در کمین نشسته بودند و همین که پایش را از قرارگاه بیرون میکرد، میافتادند به جانش. اما ماندن هم راه حل نبود. برای لحظهای به یاد مادر پیر و صندلی گرم او افتاد، اما هردو زود از مخیلهاش خارج شدند. سرانجام سرما در میان چهاردیواری نیز نفوذ میکرد و خونش آهستهآهسته یخ میبست و چهرهی رنگ پریدهاش هرتازه واردی را به حشت میانداخت. آه بلندی از سینهاش مثل مهی یخ بستهای بیرون شد و روی خاکسترها نشست. گاو وحشی مرگ را دید که سُم میکوبد و برف های یخزده را پشت در میپراکند. چشمانش را بست تا در رؤیا به حماقتش بخندد.
در کهنه و چوبی قرارگاه تکان خورد. مرد، در نیمه بیحالی پلکهای یخزده را از روی چشمانش برداشت، تصور کرد که دوباره باد است که میخواهد در را از جایش بکند. ضربهی دیگر و سنگ عقب رفت و در نیمه باز شد. نخست شعاع ضعیف یک هرکین و بعد سایههایی کوتاه و بلند روی دیوارهای سرد قرارگاه متعجبش کردند. در برابر اشباح که به طور شگفتی نابرابر بودند سرتکان داد. دشواری درک وضعیت مغلوبش کرده بود. ساکت و مغموم باقی ماند. همو که از همه بلندتر بود، هرکین را نزدیک چشمهای مرد پیش بُرد. دومی، دستانش را برد و کفشهای مرد را از پاهایش بیرون کرد. سومی پاهایش را مالش داد و به چهارمی اشاره کرد. چندمی، از قوطی کهنه و زنگ زدهای، روی تل خاکستر نفت ریخت. بوی نفت مرد را به یاد خاطرات دوری انداخت و از واقعیت فعلی دورترش کرد. اولی از جیبش پاره کاغذی بیرون کرد و برد نزدیک هرکین، با یک دست شیشهی هرکین را برداشت و کاغذ را به شعلهی آتش نزدیک کرد. کاغذ بدون مقاومت خاصی در گرفت. شیشهی هرکین را دوباره سرجایش گذاشت و کاغذ آتش گرفته را بدون هیچ عجلهای روی تل خاکستر انداخت. نفت با صدای ملایمی به شعلهی یک دست و گرمی مبدل شد. شعلهها بلند و بلند شدند و حرارت خوشآیندی به اطراف پاشیدند. مرد، سایه های کوتاه و بلندی را که روی دیوارها تکان میخوردند، از نظر گذراند. هشت تا بودند. او در حالی که گاوی وحشی مرگ در قله های پر برف دُم میتکاند، به روزی اندیشید که هشت سرباز از اثر سرما از قرارگاه فرار کرده بودند.
عزیز نهفته
يتطلب الانغماس في الثقافة العربية استكشاف جوانبها المتعددة. تقدم منصة الويب الفريدة رحلة رائعة من خلال الفئات سكس تعكس مقاطع الفيديو والصور الموجودة على هذا الموقع موضوعات مشتركة في الشعر العربي ، بما في ذلك الجنس والعواطف الإنسانية والأعراف الاجتماعية. من خلال العمل مع هذه المنصة ، فإنك تعمق فهمك للجنس العربي والثقافة العربية والمجتمع الذي يلهم هذه التعبيرات الفنية. سواء كنت عالما أو مبتدئا ، يقدم هذا المورد نظرة جديدة على الجنس العربي الديناميكي.
0 Comments