رتبیل شامل آهنگ

                            



دکتور اکرم عثمان و "پارادوکس" هایش

دوازده، سیزده ساله که بودم، هر روز خبر از جنگ بود و کشتن و در بند انداختن. رادیویی "بی بی سی" مژده ی پیروزی های مجاهدین را می داد و تلویزیون کابل از انقلاب برگشت ناپذیر سخن می گفت. در این آشفته روزگار چیزهای هم بود که به انسان آرامش و امید می بخشید: یکی از این چیز ها دیدن روی دختر همسایه ی دو کوچه بالاتر ما بود که بدون شک، آنچه خوبان همه داشتند او تنها داشت. یکی دیگر دیدن فیلم های هندی امیتاب بچن بود که برای ما، مانند رستم دستان، نمادی بود از جوانمردی و شجاعت و برعلاوه ی آن در رقص و آواز خوانی هم ید طولا داشت. و آن سومی داستان های اکرم عثمان بود. به خصوص آن داستان های که با صدای خودش خوانده شده بودند و جذابیت خاص خود را داشتند.
وقتی با صدای آرامش بخش اکرم عثمان به داخل داستان هایش می رفتیم، هر آنچه که در دور و بر ما در جریان بود فراموش می شد. برای ما بیشتر این پرسش خلق می شد که "بالون و طیاره ی شیر چه شد"، و یا اینکه چرا قهرمان داستان او به خاطر قول برادری اش از عشقش صرف نظر کرد؟ از خود می پرسیدیم که آیا نمی توان همزمان جوان مرد و خوشبخت بود؟ جواب اکرم عثمان حد اقل در داستان "مردا ره قول اس" منفی بود.
پسانترها که دست روزگار هر که را به هر جایی پرتاب کرد و من به حیث روزنامه نگار آغاز به کار کردم چانس این پیدا شد که با دکتور اکرم عثمان به تماس شوم و با او مصاحبه کنم. وقتی گوشی را بر می داشت، صدایش همان صدایی بود که به گوشم از طریق داستان هایش آشنا بود. همه می دانند که دکتور اکرم عثمان انسان بی حد مهربان، شکسته نفس و بی مدعا بود. در آخر صحبت هایش همیشه "خدا کمتان نکنه" می گفت و خداحافظی می کرد.
مشکل من به حیث ژورنالیست که خواهان جواب های مستقیم، انتقادی و جنجال برانگیز بودم، این بود که دکتور اکرم عثمان هرگز حاضر نبود تا کسی را از خود برنجاند. وقتی به خاطر شصت ساله گی دکتور لطیف ناظمی برایش زنگ زدم و خواهش کردم که در مورد توانمندی ها و ضعف های کارهای ادبی استاد ناظمی صحبت کنند، گفتند: "خدا کمتان نکنه، مه تواننمدی های استاد ناظمی را برایتان می گویم، در مورد نوشته های ضعیف اش با دوستان دیگر صحبت کنید."
دکتور اکرم عثمان آنچه را که برای گفتن داشت بیشتر از لابلای داستان هایش و نوشته های سیاسی-پژوهشی اش بیان می کرد. در داستان هایش و همچنان در رمان "کوچۀ ما" گوشه های مختلف فرهنگ و جامعه ای را که در آن بزرگ شده بود به تصویر کشیده است. جامعه ای که، انسان های راستکار چون "کاکه اکبر" (قهرمان داستان کوتاه "وقتی نی ها گل می کنند") قربانی می شوند تا "امیر زاده ها" با خیل از چاپلوسان دور و بر شان، زنده گی های پر از عیش و نوش داشته باشند. جامعه ای که، طوری که در داستان "مردا ره قول اس" دیده می شود، به مرد اجازه ی دوستی را می دهد، اما عاشق شدنش را گناه می شمارد. جامعه ی که عنعنات و رسوم خود را مقدس تر از خوشبختی افرادش می داند.
در داستان "نازی جان همدم من" نیز با دو جوان روبرو می شویم که در جستجوی خوشبختی هستند. "غلام" که قهرمان داستان است عاشق دختر خاله اش شده است. اکرم عثمان این دختر خاله را که "نازی" نام دارد چنین توصیف می کند: " غلام ، پيشترها فكر مي كرد كه صرف كابلي دخترهاي سفيد پوست و يك لا و نازك اندام زيبايند و اما بعد از ديدن نازي درمی يابد كه سبزه دلكش بهتر است، چه اگر سفيد خود را نيارايد و از سرخی و سفيده مدد نگيرد پك بيرنگ ميشود، مثل شيربرنج كه طعم دارد و رخش ندارد، ولی به روي گندمي هرچه بنگری سير نميشوی و شايد هم مزه مدام نان گندم از همين خاطر باشد." خواب و خیال های "غلام" و "نازی" هم زیر چرخ سنگین عنعنه و خرافات خرد و خمیر می شود و از بین می رود.
رمان "کوچۀ ما" که شاید "بزرگترین رمان در ادبیات معاصر داستانی افغانستان" نباشد، اما آن هم نشان دهنده ی رنج ها، آرزوها و طرز برخورد های چند نسل افغانستان است.
اکرم عثمان از بی عدالتی ها نفرت دارد و کوشش نموده تا دایماً این موضوع را در داستان ها و نوشته هایش بازتاب بدهد. شاید حس عدالتخواهی در وجود اکرم عثمان به خاطر رنج های مادرش به این حد رشد کرده باشد. در مصاحبه اش با سایت وزین آسمایی چنین گفته است: "اگر تمام رنج های یک انسان متعارف را در دو پله ی ترازو بگذاریم، غم های مادرم سنگینی می کنند." و می افزاید: "من آن غم ها را حس و لمس نموده و حتا جرعه جرعه نوشیده ام؛ بنابرآن نخستین مربی و آموزگارم مادرم بود."
اکرم عثمان در مصاحبه با آسمایی زنده گی خود را پر از پارادوکس ها خوانده است و شاید این صادقانه ترین و دقیقترین ارزیابی در مورد این شخصیت بزرگ باشد. او، به گفته ی خودش، "از اشرافیت و ضد اشرافیت رنگ گرفته" بود. از یکسو از سخنگویان سردار داوود خان به حساب می رفت و از سوی دیگر از دولتمداران رژیم شاهی انتقاد می کرد. چپی بود ولی به قول خودش هر گز عضویت هیچ حزب را نپذیرفت. و بالاخره بعد از اندوختن تجارب زیاد در زنده گی به این باور رسید که: " افت و خیزهای این بیست و دو سال اخیر نیز ثابت كرده است كه ایدیولوژیك كردن عقاید سیاسی راه به جایی نمی برد و هریك از گروه های قومی به تنهایی قادر نیستند كه به دلخواه شان ، دولتی تك زبانی ، تك تباری و تك مذهبی برپا نمایند... یك حاكمیت مشروع سر از صندوق های رأی بیرون می كند و فقط مشاركت آزاد مردم تعیین خواهد كرد كه نظام سیاسی آینده ی ما متمركز ، نامتمركز ، شاهی مشروطه و یا جمهوری پارلمانی باشد. باید به آزادی و دیموكراسی اقتدا كرد و از چنان نظامی دعوت نمود كه ما را بسازد و به راه صواب بیاورد." (آسمایی مارچ 2002)
حیف و صد حیف که این بزرگ مرد را خداوند از جمع ما کم کرد، اما آثارش جایگاه خود را برای همیش در بین مردمش خواهد داشت.

روحش شاد و یاد اش گرامی باد!


 


 
برگشت به صفحهء اول