محسن نیکومنش فرد

 


پایبندی به اخلاق و فروتنی، دو وجه برجسته ی شخصیت اکرم عثمان

با درود به شما حاضران و با سپاس از دوستان کلوپ قلم افغانها در سویدن که به من فرصت دادند تا دقایقی را در این مراسم درباره شادروان دکتر اکرم عثمان سخن بگویم. سخنرانان پیش از من گفتند که برایشان دشوار است در چنین جمعی درباره¬ی اکرم عثمان سخن بگویند. با این حساب از آنجا که سابقه¬ی دوستی من با اکرم عثمان کمتر از پنج سال بوده برای من سخن گفتن از او به مراتب دشوارتر خواهد بود. با این وجود از آنجا که در همین مدت کوتاه رابطه¬ی عمیق قلبی میان ما ایجاد شده بود و برای ادای دین خود به این انسان وارسته و خردمند دقایقی را با شما سخن خواهم گفت.
دوستی من با اکرم عثمان بلافاصله پس از انتشار "از هرات تا تهران" آغاز شد. یکی از دوستان افغانستانی به من پیشنهاد داد کتاب را برای ایشان بفرستم. البته طبق معمول ما ایرانی¬ها و افغانستانی¬ها آنقدر دوستم درباره¬ی عظمت و شهرت ایشان گفت که راستش من کمی در فرستادن کتابم برای ایشان دچار تردید شدم و دست نگه داشتم. به ویژه با توجه به برخی برخوردها از طرف دوستان افغانستانی با رمانم نمی¬دانستم در صورتی که شماره¬ی ایشان را بگیرم با من، که در آن زمان چهره¬ی ناشناسی در میان افغانستانی¬ها بودم، چه برخوردی خواهد کرد.
یادم هست اولین باری که برای معرفی کتابم به صورت سرزده به یکی از تجمعات دوستان افغانستانی در استکهلم رفتم و دقایقی وقت خواستم به من وقت کوتاهی داده شد و من توضیح دادم که رویدادهای این رمان تماما حول محور مشکلات افغان¬ها در ایران و تبعیض و تحقیر گسترده علیه آنان شکل گرفته است. گرداننده¬ی نشست با لحنی مشکوک پرسید که این رمان را برای دفاع از منافع کدام گروه و قوم از افغان¬ها در ایران نوشته¬ام و من متعجب و مبهوت از این پرسش توضیح دادم که ابدا قوم و قبیله¬ی خاصی مدنظرم نبوده است. سپس ایشان به استنطاق من ادامه داد و گفت که چرا عنوان کتاب را "از هرات تا تهران" انتخاب کرده¬ام. و پیش از اینکه من فرصت پاسخ دادن داشته باشم نتیجه گرفت که حتما در خیالم هرات را جزیی از ایران می¬دانم. توضیح دادم که نظر من این نیست که هرات جزیی از ایران است اما از آنجا که بسیاری از هموطنانم وقتی سخن از افتخارات فرهنگی و شخصیت¬های علمی هرات می رود آنجا را بخشی از قلمرو بی¬مرز ادبیات و فرهنگ فارسی می¬دانند در حالی که وقتی یک پناهجو از همان هرات به ایران پناه می¬آورد ناگهان "افغانی" نامیده می¬شود، من این عنوان را برگزیدم. همان طور که انتظار می¬رفت توضیحات من آن دوست بزرگوار را قانع نکرد اما رضایت داد که کتاب را مجانا دریافت کند و به شخص مورد اعتمادی بسپارد تا آن جناب کتاب را خوانده و از "ضاله" نبودن آن اطمینان حاصل کند تا بعد دیگران حق داشته باشند آن را بخوانند.
درک می¬کنید که با توجه به نمونه برخوردهایی از این دست جسارت بسیار می¬طلبید تا من جرات کنم با نویسنده¬ای در حد و اندازه¬ی دکتر اکرم عثمان تماس بگیرم و درباره¬ی رمانم حرفی بزنم. در جامعه¬ی فارسی¬زبانان که بیشتر امورش بر اساس رابطه استوار است تا ضابطه و در شرایطی که یک منتقد درجه سوم کشور برای اظهارنظر درباره¬ی اثرت با هزار ناز و عشوه شتری ظاهر می-شود و هر روز کار نقد را به فردا می¬اندازد، تا جایی که حتا پس از نزدیک به پنج سال از انتشار کتاب و انتشار دهها نقد و گزارش بر آن کتاب هنوز هم نظر حکیمانه¬اش برای ارائه به "عوام¬الناس" آماده نیست کار آسانی نیست که از یک نویسنده¬ی پرکار بخواهی برای خواندن کتابت وقت بگذارد. اما بالاخره دل به دریا زدم و شماره¬ی ایشان را گرفتم. به ایشان توضیح دادم که گستاخی کرده، رمانی نوشته¬ام و مایلم برای آن استاد گرانقدر بفرستم تا ایشان در صورتی که فرصت داشتند آن را ورقی بزنند. برخورد اکرم عثمان با من درست برخلاف تصویری بود که دوستم از ابهت آن انسان بزرگوار داده بود. اکرم عثمان نه تنها مرا سین جیم نکرد که مثلا شماره¬اش را از کجا آورده¬ام بلکه در کمال فروتنی از من خواست تا کتابم را هرچه زودتر برای ایشان بفرستم و من هم همین کار را کردم. یک روز پس از ارسال کتابم خبر داد که کتاب به دستش رسیده است و خود این اطلاع دادن از دریافت کتاب بیانگر دقت و وسواس او و موجب درک بهتر من از شخصیت ایشان شد. فهمیدم که با انسانی متفاوت از بسیاری بزرگان ادبیات فارسی مواجه شده¬ام. تنها سه یا چهار روز بعد ایشان به من تلفن زد و درباره¬ی کتاب و اینکه چقدر در او کشش ایجاد کرده و راجع به اینکه گویی نویسنده با شخصیت¬های رمانش زندگی کرده سخن¬ها گفت و آن¬قدر گرم سخن گفت و از رمان من تمجید کرد که بنده که به اصطلاح "اشکم در مشکم است" دیگر قادر به تکلم نبودم. به حرف¬هایش گوش دادم و بریده بریده از محبتش و از اینکه کتابم را به این سرعت خوانده تشکر کردم. اما او در مقابل بارها از من سپاس¬گزاری کرد که کتابم را برایش فرستاده¬ام و به او این فرصت را داده¬ام تا آن را بخواند و جزو نخستین خوانندگان این اثر باشد.
اصولا من فرد خیلی با هوشی نیستم اما در این حد هوشمندی دارم که تمام تعریف و تمجیدهای شخصی چون اکرم عثمان از کتابم را به حساب مهارتم در نوشتن نگذارم و درک کنم که این میزان از ستایش از کتابم بیشتر حاکی از مهربانی و فروتنی ایشان است تا زبردست بودن من. اما از لحن کلام ایشان حس کردم که در حرف¬هایش ریا نیست. دلیلی هم نمی¬دیدم که شخصی چون او نیاز داشته باشد بیهوده از کار من تعریف کند. چند هفته بعد که او در رادیو بی¬بی¬سی و در مصاحبه با شهباز ایرج مشابه آنچه را به خودم گفته بود به زبان آورد بیش از پیش دریافتم که کار مرا پسندیده است.
من بارها با استاد تلفنی صحبت کرده بودم اما دوستی من با او پس از اولین ملاقاتمان در شهر محل اقامتش در یک رستوران بسیار عمیق¬تر شد. حالا دیگر من با اکرم عثمان حقیقی مواجه شده بودم. برخورد او با من و همسرم آنقدر مهرورزانه و فروتنانه بود که همسرم دچار تردید شد که این همان نویسنده و شخصیت فرهنگی باشد که من برایش توصیف کرده بودم. به او اطمینان دادم که همین تردید او بیانگر این واقعیت است که ما الان در حضور اکرم عثمان هستیم، نویسنده¬ای که همان گونه که در لابلای سطور نوشته¬هایش آموزش می¬دهد عمل هم خواهد کرد. در همین دیدار بود که اکرم عثمان رمان تاریخی و دوجلدی "کوچه¬ی ما" را به ما هدیه داد. پس از مطالعه¬ی این رمان من نوشته¬ای تحت عنوان "نگاهی به رمان کوچه¬ ما اثر نویسنده افغان دکتر اکرم عثمان" را در سایت ماندگار منتشر کردم که بعد در سایت فردا، ارگان کلوپ قلم هم باز پخش شد. تکه¬هایی از این نوشته را انتخاب و با اندکی تغییر در زیر می¬آورم.
«چند سال پیش بود، که یکی از دوستان نزدیک و صمیمی¬ام پس از مطالعه اولین کتابم در انتهای گفتگوی تلفنی¬مان پیرامون کتاب، از من پرسید که آیا "صد سال تنهایی" مارکز را خوانده¬ام و من که از لحن پرسش این دوست نازنین همچون شاگردان تنبل در هنگام درس پس دادن، به رعشه افتاده بودم با کمی اما و اگر و در نهایت با لکنت زبان اقرار کردم که صد سال تنهایی را نخوانده¬ام و برای اینکه شاید از بخشی از حیثیت در شرف تاراج خویش دفاعی کرده باشم فوراً توضیح دادم که : اما "کسی به سرهنگ نامه نمی¬نویسد" را خوانده¬ام، کتاب زیبایی بود.
همان طور که ناگفته بر خواننده واضح و آشکاراست این امای آخرم دردی از من دوا نکرد و دوست نازنینم با لحنی پرشور و مطمئن به من گوشزد کرد که هفتادوپنج درصد عمرم به دلیل کاهلی در خواندن این رمان بزرگ بر فناست و من که خود پیش از آن نیم عمر خود را برفنا می¬دانستم با یک جمع و تفریق ساده دریافتم که به همین دنیا بیست و پنج درصد بدهکارم، تازه بدهکاریهای آن دنیایی¬ام بماند.
با وجود شرمندگی از این گاف بزرگ، تلاش کردم تا خود را کاملاً نبازم و به خود تلقین کردم که دوستم با شناختی که از بی¬حاصلی زندگی¬ام دارد حتماً سخنش را با احتساب آن پنجاه درصد بر باد رفته استوار کرده و مرادش هفتادو پنج درصد از آن نیمه دوم، یعنی نیمه به نظر خودم فنا نشده عمرم است . با این حساب فکر کردم که شاید بتوانم، در خوشبینانه¬ترین حالت، موفق به نجات دوازده و نیم درصد از کل عمرم بشوم، که در مقایسه با فرض دیگر چند متر هم از سرم زیاد بود. همین خوش¬بینی موجب شد که در صدد نجات این تتمه عمرخود برآیم.
در اولین فرصت به بخش ادبیات خارجی کتابخانه استکهلم رجوع کردم و در بخش کتابهای فارسی سراغ "صد سال تنهایی" را گرفتم. با ته¬مانده باورم نسبت به اشتیاق و عشق هم¬زبانان خود به فرهنگ و ادب، و یا دست¬کم با توجه به علاقه¬شان به نجات عمر خویش از ورطه فنا، ابداً گمان نمی¬کردم آن اثر زندگی-بخش، یعنی همان «صد سال تنهایی» در آنجا موجود باشد. با این خیال رفته بودم که کتاب را رزرو کنم تا شاید در شش ماه آینده شانس قرض کردن آن را داشته باشم. اما با کمال تعجب دریافتم که کتاب در آن کتابخانه بزرگ موجود بود و حتی کمی خاک هم روی کلفتی آن را گرفته بود.
دردسرتان ندهم. "صد سال تنهایی" را با نهایت اشتیاق قرض کردم و از همان داخل قطار به سمت خانه مشغول به خواندن شدم. حالت ویژه¬ای داشتم. دوازده و نیم در صد عمر مفید کار شوخی نیست، به زبان آسان است! دوست داشتم دیگران هم می¬دیدند که در حال مطالعه چه اثری هستم و آنها هم در حس عروج ملکوتی¬ام سهیم می¬شدند. اما متاسفانه دور و برم فقط افراد غیر ایرانی نشسته بودند، آدمهایی که نمی¬فهمیدند من در حال فتح چه قله¬ای هستم.
کتاب را در مدت دو سه روز با ولع خواندم و الحق و الانصاف هم کتاب خوبی بود و از خواندن آن لذت بردم. این آخری را وجدانا و بدون تعارف، و بدون ترس از برچسب عقب¬ماندگی و کند ذهنی می¬گویم. اما با وجود لذت فراوان از خواندن این اثر زیبا آنچه را که دوست خوب و پاک نیتم انتظار داشت از خواندن کتاب محقق نشد. احساس نکردم که خواندن کتاب خلایی را در زندگی¬ام و حتی زندگی کم حاصل ادبی¬ام پر کرده است. و یا فنا شدن بخش زیادی از عمرم ربطی به نخواندن این کتاب داشته است. شاید «صد سال تنهایی» برای منتقدان ادبی که تشنه خواندن آثاری بسیار متفاوت هستند حرفهای بسیاری برای گفتن داشته باشد و یا برای آنان که از نظر دانش ادبی به بالا بالاها رسیده¬اند. من کتابهای دیگری خوانده بودم که به قول معروف بسیار بیشتر از "صد سال تنهایی" مرا گرفته بود. و اگر قرار بود راهی برای پیشگیری از فنای عمر خویش یافته باشم می¬باید آن مطالعات دردی از من دوا کرده باشد.
در ملاقاتی که اخیراً با نویسنده¬ی بزرگ افغانستان، دکتر اکرم عثمان داشتم،ایشان رمان تاریخی "کوچه¬ی ما" را به من هدیه کرد. با ورق زدن و مرور چند صفحه از رمان "کوچه ما" دو کتاب نیمه خوانده را موقتاً کنار گذاشتم، بدون اینکه از پیش اراده کرده باشم. خیلی زود فهمیدم که کوچه اکرم عثمان همان کوچه خودمان است، کوچه¬ای در محله باغ فردوس مولوی تهران و یا در حوالی خیابان مجیدیه. و بازار و حجره¬ها و آدمهای محله¬شان همان بازار امین¬السلطان در مولوی با حجره¬ها و آدمهایی آشنا برای من. از همان ابتدا با آدمهای رمان ارتباط برقرار کردم و پس از خواندن چند صفحه از این رمان دو جلدی، که ظاهراً مفصل¬ترین رمانی است که تا کنون از یک نویسنده افغان منتشر شده است، در کوچه اکرم عثمان که همان کوچه خاطرات خودم است رها شدم. سلیمان کبابی، دستگیر قصاب، سهراب موچی، آغا، امین و پهلوان دیگر برایم چهره¬هایی کاملاً ملموس و شناخته شده بودند و هرچه پیشتر در این رمان پیش رفتم انس و الفتم با قهرمانان کتاب عمیق¬تر شد. و ماجراهای کتاب را،که در واقع مرور ظریف و زبردستانه تاریخ پنجاه سال اخیر افغانستان است، با آنچه در این سالها بر ایران ما گذشته است نزدیکتر و نزدیکتر دیدم. این شباهت¬های تاریخی به ویژه در خطاهای روشنفکران و اشخاص تاثیرگذار دو جامعه ایران و افغانستان در لحظات حساس تاریخی دو کشور است که برایم برجسته می¬شد.

ابداً قصد مبالغه ندارم و نمی¬خواهم ادعا کنم که خواندن این رمان جامع کمکی به بازگرداندن عمر فنا شده¬ام کرده است اما این را بی¬تعارف می¬گویم که از بی¬خبری خود از ادبیات همسایه نزدیک¬مان که به زبان خودم هم نوشته شده است شرمنده شدم. آن هم رمانی با این زبان غنی با تمثیل¬هایی زیبا و با نثری روان اما ادیبانه و تاثیرگذار. نمی¬دانم چرا آثار هر نویسنده¬ای را که نامش با اُف یا چُف و احیاناً خُف و یا سکی تمام می¬شده و یا هر کتابی از نویسندگان شناحته شده اروپایی را باید خوانده باشم؟ در حالی که همتی برای مطالعه آثار تاثیر¬گذار نویسندگان بومی و هم¬زبان و همدردمان به خرج نداده¬ام.»
اطلاعات من از تحولات پنجاه سال اخیر افغانستان چندان زیاد نیست و به همین دلیل صلاحیت داوری درباره¬ی داوری¬های دکتر اکرم عثمان درباره¬ی این تحولات را ندارم. اما هر چه شناختم از جامعه¬ی افغانستان زیادتر شده بیشتر به صحت داوری¬ها و نتیجه¬گیری¬های او از این تحولات اعتقاد پیدا کرده¬ام. مطالعه¬ی کوچه ما برای من به عنوان یک تازه¬وارد به جامعه¬ی افغانستانی¬ها بسیار سودمند بوده است. در یک سفر دیگر که ما جلسه¬ی سالانه کمیته¬ی سویدن افغانستان را در شهر یونشوپینگ سویدن، محل اقامت اکرم عثمان، برگزار می¬کردیم او برای دیدار من آمد و دو سه ساعتی با هم گفتگو کردیم. او از تجربیاتش در عالم ادبیات و فعالیت سیاسی در افغانستان گفت و من از تجربیا ت خودم. وجوه تشابه بسیار در تجربیات¬مان ما را به نتایج و درس¬های مشابهی از زندگی گذشته¬مان رسانده بود.
آشنایی و دیدارهایم با شادروان اکرم عثمان مملو از خاطرات خوب و به یاد ماندنی است. فروتنی و خلوص اکرم عثمان را من در معدود افرادی چون مرحوم فتح¬الله بی¬نیاز و لطفعلی خنجی دیده¬ام. به ویژه آنچه را که در نگاه اکرم عثمان به خانواده دیدم برای من عبرت¬آموز بود. او در عمل به استقلال فرد و اصالت فردیت پایبند بود، امری که فرزندانش هم بر آن تاکید کرده¬اند. رابطه¬ی اکرم عثمان با همسرش کم¬نظیر بود. بارها در این سال¬ها از او خواسته بودم که سفری به استکهلم داشته باشد و دوستدارانش را خوشحال کند و او هر بار به بهانه¬ی بیماری همسرش طفره رفته بود. آخرین بار حرفی زد که دریافتم اصرار بیشتر بیهوده خواهد بود. به او گفتم که یک سفر دو روزه و یک شب اقامت در استکهلم باید برایتان ممکن باشد. در چشمانم نگاه کرد و گفت: "حتا یک روز هم نمی-توانم او را تنها بگذارم، او در روزهای سخت پای من ایستاده، تنها گذاشتن او برای یک روز هم نامردی است".
اکرم عثمان دکترای علوم سیاسی¬اش را در دانشگاه تهران گرفته بود و با بسیاری از بزرگان ادبیات ایران نشست و برخاست کرده بود. وقتی از دیدارها و رفاقتش با سیاوش کسرایی می¬گفت گفتم او اشعار زیبایی داشت، از جمله آرش کمانگیر. اکرم عثمان با همان مهربانی و صفای همیشگی¬اش گفت: کسرایی خودش از اشعارش هم زیباتر و بهتر بود. شاید مناسب¬ترین جمله برای تجلیل و بیان شخصیت اکرم عثمان همین باشد: او از نوشته¬ها و آثار ارزشمند خودش هم بهتر و زیباتر بود.

 

 

 

                      

 برگشت به صفحهء اول