خالق رشید
استاد پوهنتون نهرو – دهلی جدید  



به مناسبت درگذشت غم انگیز مرد قول و قرار دکتور اکرم عثمان

قصهٔ من با اولین قصه نویس و قصه گوی اسطوره یی تاریخ ما
" ... بادرد ودریغ ما درین روزها با عادتی خو گرفته ایم که آگاهانه و غیرآگاهانه باید خوب گذشته را هم بد و بد گذشته را هم بد بگوییم که این کارو رویش مردی و جوانمردی نمی باشد ... "
و این سال۱۳۵۶ بود که سیمیناری در باره آثار چاپ شده زبان پشتو در دو قرن اخیر در کابل برگزارشده بود. کتابهای مهم زبان پشتو که تعداد شان به دهها میرسید نیز از طرف وزارت اطلاعات و کلتور وقت به همین مناسبت به چاپ رسیده بودند. امکان خرید آن کتابها به گونه یکباره برای محصلی چون من از امکان به دور بود . با خود فکر کردم که باید به وزارت اطلاعات و کلتور رفت تا جویای امکانات به دست آودن رایگان این کتب گردید. عریضه یی را نیز به خط خوانا و میرزایی گونه که از پدر برایم به میراث مانده بود در اتاق لیلیه پوهنتون به نام وزیر صاحب اطلاعات و کلتور ترتیب داده با آن یکجا روانه وزارت شدم. نمیدانستم به دفتر کی بروم و از کی طالب همکاری شوم. چون عریضه را به نام وزیر اطلاعات روانشاد نوین نوشته بودم مستقیمآ به دفتر ایشان رفتم . در آن روزها وزرا مانند امروز دارای چند چهره و چند گونه و مردان هرزه برزه نبودند. رسیدن نزد شان بسیار آسان بود و به خوبی با آنان حل مطلب شده می توانست . کسی نبود که برایت بگوید وزیرصاحب وقت ندارد. تنها یک روز به نام جلسهٔ وزیران بود که وزیر تا یکی دو ساعت در دفترش نمیبود. در غیر آن همه روزه به تمام امور محوله اش رسیده گی می کرد- و آنهم وزیر اطلاعات و کلتور که آن روزها بدون شک جایگاه و موقف برعکس وزیر این روزها را داشت ...
به دفتر وزیر رسیدم . عریضه را به یکی از مامورین خوش چهره و خوش لباس دفتر تسلیم کردم . مامور عریضه را خواند و برایم گفت چند دقیقه منتظرباشم. عریضه ام را با خود به داخل دفتر وزیر برد. بعد از چند دقیقه بیرون آمد و گوشی سر میزش را به گوش برد و به طرف مقابل گفت :
- داکتر صاحب یک محصل پوهنتون کابل آمده کتابهای چاپ شده سیمنار پشتو را طور رایگان خواستار شده وزیر صاحب وی به شما راجع ساخت و تاکید کرد که تمام کتابهای چاپ شده امسال را برایش رایگان بدهیم ...
با شنیدن این محاوره و مکالمه من بدون شک خود را در آن لحظه خوشبخت ترین کس دنیا احساس کردم و خوشی زایدالوصفی مرا فرا گرفت. بعد از گذاشتن گوشی مرد خوش چهره و خوش اندام ( غالبآ مدیر قلم مخصوص وزیر ) برایم گفت :
- برادرک به منزل بالا برو داکتر صاحب اکرم عثمان شما را کومک می کند و کتابها را برایت تهیه میدارد ...
من با عالم خوشی که تصورش را نمی کردم به آدرس دفتر داکتر صاحب حرکت کردم- بلی به دفتر داکتر اکرم عثمان کسی که حتی یکی دو شب قبل صدای گیرای شان را از طریق رادیو افغانستان ضمن یک برنامه ادبی شنیده بودم . در طول راه زینه های دم کش وزارت در فکر دیدن مردی که سالها صدایش را از امواج رادیو شنیده بودم نیز گردیدم - بلی مردی که داستانهایش قصه هایی از راد مردان می گفت و از اقوال آنها در کوچه های پُر خم و پیچ ده افغانان ، خرابات و کوچه های دیگر که پُر از رازها و نیازهای زمانه بودند تصویرهایی ارایه میداشت ... بلی ، هما ن رمز و رازها را که خود در لای نوشته ها با زمزمه و صدای دل انگیزش عاشقانه توصیف می کرد...
نزدیک دروازۀ دفترش رسیدم. مردی کهن سالی که روی چوکی نشسته بود بدون آن که من موضوع را برایش توضیح دهم خودش سرم صدا کرد :
- بچهٔ پوهنتون استی ...
- بلی کاکاجان ...
در را برویم گشود و اجازه داد تا داخل بروم. داخل شدم. پیش رویم را مانع چوبی گرفته بود. دور خوردم طرف راست، نزدیک کلکین مردی استواری با دریشی و نکتایی را دیدم که با دیدنم از جایش برخاست ازعقب میز بیرون آمد و مرا در بغل گرفت. از صدای گیرایش فهمیدم که ایشان داکتر اکرام عثمان است- مردی که تنها با صدای گیرایش تا این دم آشنای نا آشنایش بوده ام ...
مرا به چوکیی که متصل میز خودش بود رهنمایی کرد... کاکا چای سبز را با دو دانه قند خشتی پیش رویم ماند. و داکتر صاحب از من در بارهٔ فاکولته ادبیات و درس ها پرسان کرد. چون من نوشته بودم که من محصل بخش پشتو استم از استادان ما چون استاد رشاد و رشتین، زیار و تږی با قدردانی نام برد ... و در ضمن با درک وکنجکاویی که داشت از من این را نیز پرسید :
- چه خوب دری صحبت می کنی مکتب را در کجا خوانده اید ...
درجوابش گفتم :
- در لیسه سنایی مرکز غزنی ...
توجه اش به طرفم زیاد شده رفت. لبخندی بر چهره صمیمی اش نمودار گشت و از زبانش برآمد :
شهر غزنین نه همان است که من دیدم پار – چه فتاده است که امسال دیگرگون شده کار ...
من که مرهون برخورد صمیمانه وی شده بودم دو سه جملۀ درباره استقبال از من و دربارهٔ این که با ایشان بعد از وقت ها معرفی شده بودم ، خدمتش ارایه داشتم ... و نیز در باره سخنرانی دو روز قبلش از رادیو یاد آورشدم ... که دوباره پرسید :
- معلوم است که با خواندن و نوشتن علاقه دارید و جوانان غزنچی باید چنین باشند ...
درجواب گفتم :
- کم کم ، ولی تلاش می کنم ...
ما در همین گفت و شنود بودیم که مردی با ریش دراز و قامت بلند داخل دفترشد. مرد به داکتر صاحب ادای احترام کرد . و این تحویلدار ... خان بود که کتابهای چاپ شده در جمع وی قید بودند . داکتر اکرم عثمان به تحویلدار گفت :
- وزیر صاحب هدایت داده است تا از تمام کتاب ها به شمول کتب سیمنار پشتو که امسال چاپ کرده ایم یک یک جلد را به این جوان مفت بدهیم ...
تحویلدار بدون مقدمه در جوابش گفت :
- ظرف ده پانزده روز تمام کتاب های چاپ شده را از مطبعه میاوریم ... مطابق امر یک یک جلد را برایش میدهم ...
ایشان جواب داد :
- درست است قربان . من ایشان را ده روز بعد دوباره زحمت می دهم. تا آن دم من حکم توزیع رایگان را از وزیرصاحب گرفته به شما می سپارم ...
و فیصله مان همین شد ... نزدیک به یک ساعت من با ایشان بودم. یک شعر پشتو، یک داستان کوتاه و یک مقاله در بارهٔ فولکور را که از نوشته های ابتدایی من بودند به خاطر اصلاح و رهنمایی به وی سپردم. خندید و گفت :
- ای کاش که من مرد دارای صلاحیت در زبان پشتو می بودم ... خیر دوستانی دارم که ازآنها کومک خواهم خواست ... می خوانم بعد از ده روز برایت چیزی خواهم گفت ...
و آن مردی که وفا و صداقت و تشویق جوانان ضمیرش را فراگرفته بود وعده داد که بعد از ده روز دوباره به دفترش بیایم ...
بلی ده روز بعد ؛ ده روز خوش زنده گی من ... که با امید صاحب شدن شصت- هفتاد جلد کتاب وآنهم رایگان از روزهای فراموش نا شدنی من است . من ده روز بعد دوباره خدمتش از طریق همان زینه های دم کش رسیدم و ده روز بعد آن مرد با صفا با کردار مهربانانه اش مرا از روز اول بیشر استقبال کرد . شعرهایم را توسط رفیع صاحب اصلاح کرده به من سپرد. نوشته یی را که در باره فولکور بود به مدیر مجله فولکور بهین صاحب سپرده بود ومرا با ایشان در همان روز معرفی کرد . و در باره داستان خودش برایم توضیحات لازم درهمان دفتر کارش ارایه داشت ...
دوباره تحویلدار قد بلند ی خدمت وی آمد و برایش گفت :
- کتابها آماده است لیکن چطور آن را خواهد بُرد ...
زنگ سرمیز را به صدا درآورد کسی داخل اتاق شد و برایش گفت :
- دریور مرا صدا کن ...
دریور اش آمد وبرایش گفت :
- کتابهای را از تحویلدار میگیری ... د ه تول بکسکت میگذاری و با این دوست رشید من آن را تا اتاقش در لیلیه پوهنتون می رسانی ...
و من از برکت داکتر صاحب اکنون صاحب یک کتابخانه کوچک شده بودم . درهمان سال یکی دو بار دیگر خدمتش رسیدم . بعد از یکسال هرچیز درهم برهم گشت. بعد از یک زمان شنیدم که ایشان بعد از آمدن قوای شوروی مورد قهر شماری قرارگرفته و در پاداش گفته هایش جانش را هدف گلوله های خونبار قرار گرفته است.... ولی خداوند ناجی اش بوده و از آن دردهای جانسور نجات یافت...
چند سال گذشت که ما دیگراز هم دور ماندیم و فرصت به هم رسیدن نه تنها برای ما بلکه برای همه نه مانده بود ... سال های شصت و شکست بود که هلهلهٔ برگشت قوای مهاجم شوروی از افغانستان درهر جا سر زبان ها آمد. در همین گیرودار ما چند یار از انجمن ادبی که همهٔ شان زنده اند به خاطر تجلیل از روزهای ادبیات افغانستان به جمهوری های آسیای میانه شوروی آن زمان با گفته ها و ناگفته های مان روانه شدیم . به تاجکستان که رسیدیم در دوشنبه شهر زیبا نویسنده گان و شاعران تاجک چون عسکر حکیم ، لایق شیرعلی و گلرخسار که درآن روزها از مسکو آمده بود از ما استقبال کردند . شب هنگام بود که زنگ تیلیفون اتاقم به صدا در آمد . گوشی را برداشتم صدای رهنورد دوست داشتنی بود که می گفت : به اتاق من بیا که داکترصاحب عثمان آمده است ...
چون اتاق من و رهنورد نزدیک هم بودند نزدش رفتم . داخل اتاق که شدم دیدم که آقای غیرت و رهنورد با داکتر نشسته اند. رهنورد لطف نمود بنده را برای داکتر با تمام خوبی هایی که من قابلش نبودم معرفی کرد. داکتر خندید و گفت :
- بلی قربان میشناسمش ... از یاران قدیم است ... و مهمتر این که از غزنی است ...
شهر غزنین نه همان است که من دیدم پار – چه فتاده است که امسال دیگرگون شده کار ...
مرا در بغل گرفت. چشمش پرُ اشک شده بود ولی ازین نیم بیتی چیزی زیاد در آن لحظه نگفت ...
داکتر اکرم عثمان در آن روز ها در دو شنبه وزیرمختار بود. طی سه چهار روز با محبت خاصی از ما پذیرایی کرد. درهمان شب اول یاد آورشد که برای یک روز مهمان ایشان باشیم ...
در یکی از صبگاحان ایشان آمدند و همهٔ ما را به درۀ زیبای ورزاق که در نزدیکی شهر دوشنبه بود با خود بردند و ما جنگ زده های کابل که بدون راکت باران ها و گرسنه گی ها از درک زیبایی های طبیعی محروم شده بودیم در آن روز از زیبایی های آن دره لذت بردیم . رهنورد با داکتر بحثی را در بارهٔ انجمن نویسنده گان آن دوران آغاز کرد. گپ شان به مشاجره رسید. من مداخله کردم و نگذاشتم که آن غم های بی سر و پای کشور را غم غباره درۀ زیبایی ورزاق نمایند. هر دوی شان آرام گشتند. رهنورد را خواب برد و بر سر کوچ دراز کشید من و داکتر از تالار هوتل برآمدیم و نزدیک آب روان صاف بر چوکی نشستیم . از وی پرسیدم که جوان مردیی را که با من در روزهای محصلی ام کردی یادت است ...
خندید و گفت :
- دیشب بیتي از فرخی را به یاد همان روزها برایت خواندم . توضیحات زیاد را به خاطری ندادم که با درد و دریغ ما درین روزها با عادتی خو گرفته ایم که آگاهانه و غیرآگاهانه باید خوب گذشته را هم بد و بد گذشته را هم بد بگوییم ... که این کار و روش مردی و جوانمردی نمی باشد .... بلی قربان وقتی عریضه ات را نزد روانشاد نوین بردم ، گفتند : تمام کتب سال را برایش بدهید ... محصل پول از کجا کرد که ما از آنان پول بگیریم ...
و این دیدار تاجکستان آخرین دیدار من با نویسندهٔ «مردها ره قول اس» بود . بعد از ویرانی کابل وقتی به دهلی رسیدم چند تا از داستانهایش را به همکاری دوستان قلم به دستم از دری به هندی ( با خط دیوناگری ) ترجمه کردم . برایش توسط دوستی فرستادم لیکن از رسیدن و نا رسیدن آن اطلاعی برایم نرسید... و ما دیگر توان این را نداشتیم که باهم در ارتباط بمانیم ... و تنها صدایش بود که گاه گاه از اینجا و آنجا می شنیدیم- صدایی که تا زنده ایم درگوش های مان طنین انداز خواهد بود .
داکتر اکرم عثمان مهربان دوست روزهای سرد جوانی من ، مردی قول و قرار !

بگذار تا بگیریم چون ابر در بهاران
از سنگ ناله خیزد روز وداع یاران ...
روحت در بهشت برین
نامت اسطورۀ ماندگارادب ما ...

خالق رشید
استاد پوهنتون نهرو – دهلی جدید
13 اگست 2016
 

 


 
برگشت به صفحهء اول