قفل خاموشی
خواستم با تو سخن گويم من
سخن از آنچه مرا هست به دل
تو سفر کردی و اين سنگ صبور
دل ديوانه من
که بود آلوده ترين ساغر راز
لعل خاموشی گشت
گل شب نيز به خلوتگه تارم بشگفت
تا دم صبح که پر پر شد و بر خاک رسيد
تا که با سايه ياد تو سخن گويم من
بغل پنجره باز نشستم به اميد
خواستم با تو سخن گويم و پندارم باز
ميتوان نغمه ديرينه خو د
در دل باغ سرود
ليک لبهای عطشناکت هيچ
همچو آن پنجره ها
قفل خاموشی یی از خود نگشود