جلوه هايی از رياليزم جادويی

در رمان گلنار و آيينه نوشتهء رهنورد زرياب

 

نبی عظيمی

 

 

 

همين چند ماه پيش بود که رمان " صد سال تنهايی " گابريل گاريسا مارکز را خواندم، به توصيهء دوست عزيزم رهنورد زرياب. زرياب می گفت: در کابل که بودم هر وقتی که ملول می شدم و دلم می گرفت، به کنج خلوتی پناه می بردم، " صد سال تنهايی " را می گشودم، بخشی از آن را می خواندم و غم دل را می زدودم. می گفت با خواندن اين رمان آدم می فهمد که زنده گی چه گسترهء وسيعی است که امکان روی دادن هر امر و حادثهء شگفت انگيزی در آن وجود دارد، حوادثی که گهگاهی از سيطرهء عقل و منطق خارج می شوند وغير واقعی، غير عينی و نپذيرفتنی به نظر می رسند ولی با اينهم اتفاق می افتند.

خوب ديگر، " صد سال تنهايی" را با هر مشکلی که بود پيدا کردم و با عطش فراوانی به مطالعه گرفتم و لذت و فيض بسيار بردم. اما دلم می خواست که بار ديگر اين رمان دلپذير را بخوانم که شبی زرياب تلفن کرد و گفت: " صد سال تنهايی" ات را برايم بفرست، دلم گرفته است و سخت خسته هستم. صبح  که شد کتاب را با پست عاجل برايش فرستادم، بدون هيچگونه دريغی و افسوسی! نمی توانستم خواهشش را رد کنم، آخر او همان داستانسرای فرزانه، خوش بيان و عالی نويسی هست که داستان کوتاه " مارهای زير درختان سنجد" را نوشت، داستانی که نقطهء عطفی در تاريخ داستان نويسی او، و حتا اگر دقيقتر بگويم در تاريخ ادبيات داستانی کشور محسوب می شود، همان داستانی که در آن تداخل زمان ها، فضای جادويی ، حوادث تو در تو و شگرف، تخيل بلند و شگردهای گوناگون و بيان و زبان دلنشين آن خواننده را جادو می کند و لبريز از لذت و شادکامی. و چه کسی می توانست خواهش آفرينندهء چنان داستانی  را رد کند؟

مدتها گذشت، زرياب به وطن برگشت و " صد سال تنهايی" راهم با خود برد. ولی  در اين مدت من که شيفته سبک وشيوه ای رياليسم جادويی شده بودم، توانستم چند رمان و داستان ديگری که با همين سبک نوشته شده اند پيدا کنم و بخوانم، مانند " محاکمه" کافکا، " مارگريتا" ی ميخاييل دولگاکف، " بار هستی" ميلان کوند را نويسنده چک " آيه های شيطانی " سلمان رشدی  و چند اثر ديگر.

آری! همان طوری که او می گفت متوجه شدم که رياليسم جادويی رياليسمی است که برخی از حوادث و واقعييات آن از حدود عقل و منطق  انسانی خارج می شود. اين حوادث گاهی حالات شگفت انگيزی به خود می گيرند و زمانی حالت پوچی، مسخره گی و بيهوده گی . در اين داستان ها مرز  ميان خيال وواقعييت درهم و برهم می شود و عنصر شگفت و اعجاب و پديده هايی  که ذاتاً شگفتی  برانگيزاند، برجسته و ملموس . اما به اين شرط که با امر و حادثه معمول  و زنده گی انسانی در تضاد نباشد، در توازن و همسانی قرار گيرد و منطق داستان آسيب نيبنند. گفتنی است که در اين سبک، حوادثی را که راوی داستان شرح می دهد، در ذهنش اتفاق می افتد، نه خارج از ذهن او. ولی او قصهء ديو و پری نمی نويسد، با خرافات سرسازش ندارد، سرشت و طبيعت قهرمان داستانش شگفت انگيز نيست، بلکه اين حوادث داستان است که مشحون ولبريز از شگفتی  ها و اعجاب است . مگر نه آن که زنده گی گستره يی وسيعی است که امکان رخ دادن هر اتفاقی شاذ و نادر و جالب ـ با توجه به امکانات وسيع حيات ـ در آن وجود دارد.

* * * *

باری ! داستان دراز " گلنار و آيينه " که منتشر شد سر و صدای فراوانی در حلقه های فرهنگی کشور ما نيز بلند شد، هم محاسن و مناقب  آنرا بيان کردند و هم معايب  و مثالب آن را. حتا برخی ها کار را به جايی کشانيدند که نوشتند " گلنار و آيينه" شباهت های دارد با " بوف کور" صادق هدايت و فلم هندی " پاکيزه" و از اين قبيل حرف ها و نکته ها! بلی، بدبختی ما اين است که هر وقت در داستانی پای سگی در ميان آيد، می گويند که از هدايت گرفته است و هر گاه از ميمونی سخن به ميان آيد، می گويند ببين که از صادق چوبک دزديده و يا کاپی کرده است....! اما من در اين نبشته به محاســن و معايب اين اثر نمی پردازم، زيرا که اين کار را خبره گان ما در گسترهء ادبيات داستانی انجام داده و انجام می دهند. آنچه من می نويسم اين مسأله است که آيا در " گلنار و آيينه" رگه ها و جلوه هايی از رياليسم جادويی ديده می شود يا نمی شود:

زرياب، داستان رقاصهء جوان و زيبا رويی را می نويسد که مادر، مادر، مادر، مادر، مادر، مادرش هم رقاصه بوده است و کنچنی. راوی داستان که محصل دانشگاه کابل است با ربابه که دختر، دختر، دختر، دختر،  گلنار رقاصهء دربار يکی از مهاراجه های هندوستان است در اثر يک تصادف و اتفاق آشنا می شود و احساس می کند که ربابه را دوست دارد، و ماجرا از همين جا آغاز می شود. هر دو شيفته و شيدای يکديگر می شوند. بعد اتفاقاتی رخ می دهد، اندو گاهی از هم جدا و زمانی به همديگر می رسند. تا اين که راوی داستان با دختر، دختر، دختر، دختر، دختر ديگر گلنار يعنی خالهء ربابه که شيرين نام دارد، آشنا می شود. شيرين روزی کف دست راوی  داستان  را می بيند و ربابه در جايی و زمان ديگری از قول خاله شيرين برايش می گويد که من و تو در گذشته های بسيار دور با هم خواهر و برادر بوده ايم.... و باقی داستان همان است که سرانجام اين دو دلداده ازهم جدا می شوند، ولی بس از گذشت سی و پنج سال شبی ربابه در کنار بستر راوی داستان پيدا می شود واز وی می پرسد: همه چيزرا نوشتی و راوی پاسخ می دهد ـ هاهمه چيزرا نوشتم.

آری، همان طوری که می بينيم، اين داستان ساختمان بسيار پيچيده و تو در تويی ندارد. در زنده گی روزمره و معمولی هستند جوانانی که به رقاصه ها دل می بندند و تمام هست و بود مادی و معنوی خود ها را به پای آنان می ريزند. جدايی دو دلداده نيز حادثهء بسيار مهمی نيست و ديدار آنان پس از سی و پنج سال در زمان و مکان ديگر يک امر استثنايی نمی تواند بود. اما اين نويسنده " گلنار و آيينه" است که اين سوژه ساده را از گرهگاهای پر از خم و پيچ جادويی می گذراند، از درون اسطوره ای، قصهء دلنيشنی زاده می شود و از برکت تخيل پربار و ذوق پالودهء نويسنده با ظرافت و مهارت کامل به پايان می رسد. زرياب در اين داستان  که رمانسی است خاطره انگيز و رازناک، در واقع ميان اسطوره و افسانه و واقعيت در حرکت است. دنيای اسرار آميز " گلنار و آيينه" خيال پرور است و جاذبه های سحر ناک، اعجاب برانگيز و جادويی آن، فضايی اثيری و هوای خيالی وذهنی آن بيانگر است که زرياب گرايشی دارد و دستی برای آفرينش رياليسم جادويی در آثار داستانی اش. به طور مثال، آيا شگفت انگيز نيست که بسياری از حوادث اين داستان، در خانهء مرده گان رخ می دهد؟ شگفتی آور نيست که دختری در يک شب تاريک و سياه و ساکت در شهدای صالحين برقصد؟ اعجاب برانگيز نيست که آيينه در برابر رقيب خود گلنار تاب نمی آورد، ريز ريز می شود، پرده ها آتش می گيرند و فرياد ترس و وحشت حاضرين بلند می شود؟ يا طنين پيوسته صدای زنگهای پاهای گلنار ها که در واقع موسيقی متن اين داستان را تشکيل می دهد، خواننده را به افسانه و خيال دست نيافتنی رهنمون نمی شود؟ يا بزمی که دودکشان در جوار زيارت تميم انصار هر روزه بر پا می کنند و ستايشگران بابه قوی مستان هستند، خبر از بيهوده گی، پوچی و به تمسخر گرفتن زنده گی نيست؟ و اين قصهء خواهر و برادر بودن راوی داستان ربابه، شگفت انگيز نيست، يک انديشه فرا زمينی نيست؟ و...

بياييد از جمله اين پرسش ها يکی را انتخاب کنيم و ببينيم که چگونه زرياب توانسته است خيال و واقعيت را درهم آميزد. مثلاً اگر رقص  ربابه را در قبرستان در نظر آوريم، می بينيم که ربابه در شب تاريک و ظلمانی با پاهای برهنه، بدون آن که صدای طبله وهارمونيه ء امير و خسرو را بشنود، می رقصد و می رقصد، چندان  شورانگيز که زمين سخت و پر از خار و سنگريزهء آنجا پاهای حنايی او را زخمی می سازند. ولی نه آن زمين سخت و پر از سنگ و خار، نه تاريکی، نه سکوت و نه غرابت زمان ومکان، او را از رقصيدن چرخيدن و ضرب گرفتن باز می دارند. چرا که ربابه خشمگين است، خشمگين است که مرد مستی او را کنچنی گفته است و همين. ولی آيا چنين امری ممکن است، رقص دختری درنيم شب و درخانه اموات در اطراف تکدرختی، مانند يک روح، دريک شهری که مردم آن همه مسلمان هستند. آه چه بدعتی ، چه بی احتراميی نسبت به مرده گان  و زنده گان! اما از طرف ديگر چنين امری ممکن است، در صورتی که ما به اين باور  باشيم که زنده گی همان گستره ء وسيعی است که امکان روی دادن هر چيزی در آن ممکن است. ربابه می تواند در ذهن نويسنده برقصد، در همان هوا و فضای مه آلود و اثيری و با ضربه های طبلهء ان استاد پير" پندت نيمن داس" که از ورای قرون هنوز به گوشش می رسد.

ولی اگر به اين بـــاور نباشــيم که در زنده گــی و زنده گانی امکان رخ دادن هر چيزی ممکن است، چنين امری با واقعيت زنده گی  زنده گانی در جامعه ما به هيچ صورتی از صور همخوانی ندارد و نمی تواند داشته باشد.

پس می بينيم که در اين داستان در بسا حالات مرز ميان تخيل وواقعييت درهم ريخته و يا از ميان برداشته می شود و جلوه های رياليسم جادويی در اين اثر در همين حالت های ذهنی راوی و ربابه است و بيان زرياب اکسير و جادويی اين قصه و فسانه.

 

وجود ما معمايی ست حافظ

که تحقيقش فسون است و فسانه