در حاشيهء «گلنار و آيينه»

 

رفعت حسينی

 

 

 

 آخرين باری که استاد رهنورد زرياب را در کابل ديدم، اولين ماههای 1371 خورشيدی بود، پيشين يکروز اندوهگين سراپا تشويش از راديو برآمده به سوی خانه می رفتم. در راه بود که استاد را ديدم، سلام دادم و احوالش را جويا شدم. دريافتم که استاد زرياب نيز اندوهگين است يا شايد به نظرمن اندوهگين آمد. اگر اندوهگين هم بود، جای داشت، زيرا در آن شب و روز، شماری از کسان، برای ويرانی شهر ما، تازه آستين ها را بالا زده بودند، تا اينکه سرانجام شهر ما را ويران هم کردند!

پس از آن ديگر استاد را نديدم. چون امکان ديد و بازديد ميسر نبود، من و خانواده ام در زيرزمينيی بلاک مان با همسايه ها از خوف راکت ها زنده به گور شده بوديم. در آن روز ها در شهر ما باران مرمی و راکت می باريد و بدون وقفه می باريد.

مدتی بود پسرم علی که نوزداد بود، بيمار شده بود. چون از آب جوی شيرش را تهيه کرديم، او آميب گرفت. ناگزير هم از ترس باران راکت ها و مرميها و هم به خاطر نجات علی، به کمک و ياری دوست مهربان و عزيزم صديق برمک سينماگر شناخته شدهء ما از کابل برآمدم. با کوله بارهجرت در پشت، هی ميدان و طی ميدان، از اين شهر بدان شهر، از اين ولايت بدان ولايت و از اين کشور بدان کشور راه کشيدم، تا سرانجام رسيدم به آلمان در غربت! آن روز ها، نمی دانستم، که زندگی زير آن باران مرمی و زنده گی، در اين غربت هردو يکسان است! يکسان دردآور و تباه کن!

به هر رنگ، در آلمان سراغ عزيزان و دوستان تبعيدی را گرفتم و استاد زرياب را پيدا کردم که در فرانسه بود.

تابستان سال 2001 که استاد زرياب ضمن سفری همراه بيرنگ کوهدامنی سری هم به کلبهء من زدند. از ديدار استاد زرياب سخت شادمان شدم و هم اندوهگين. شادمانيم که روشن بود، اما اندوهگينی ام به خاطری بود که غربت لعنتی استاد را بسيار خسته و زار ساخته بود.

به هر رنگ، بازهم جای شکرش باقيست که استاد، در اين غربت جگرخوار، بيکار ننشسته اند و آثاری نوشته اند؛ بيشتر مقالت های سياسی، اجتماعی، ادبی و داستانی. وگذا بخش هايی از رمان «ارسطاطاليس و سيب» و «مار های زير درخت سنجد» و هم در اين تازه گی ها رمانی زير نام «گلنار و آيينه» از چاپ بدر شده است.

اينجا می خواهم به معرفی اين رمان «گلنار و آيينه» و حرف های در بارهء آن، بپردازم.

خلاصهء رمان چنين است:

رقاصه يی است در خرابات کابل که نسل اندر نسل رقاصه هستند. خانوادهء آنها از چند نسل پيشتر از هندوستان آمده اند. راوی داستان که هر هفته به گورستان شهدای صالحين ميرود، در گشت و گذار خود در کوچهء خرابات، رقاصه را از پشت پنجرهء شان می بيند و شيفتهء او می گردد. تصادفاً در شبی که راوی در محفلی مهمان است همان رقاصه را در آن محفل می بيند. رويداد های بعدی آن دو را با هم بيشتر آشنا می گرداند و رقاصه برای او سرگذشت خود و خانواده اش را بيان می کند.

راوی در شب ديگر در محفل ديگر، بار ديگر ربابه «رقاصه» را می بيند و در آن حال ربابه در حال رقصيدن است، که مرد سراپا مستی داخل میدان می شود و به اذيت و آزار ربابه پرداخته و می خواهد به او دست اندازد. راوی، صحنه را می نگرد مداخله نموده و ربابه را از چنگ مرد مست نجات می دهد.

چند مرد ديگر آمده مرد را از آنجا دور می کنند و مرد مست هنگام رفتن، «ربابه» را «کنچنی» صدا ميکند.

کلمهء «کنچنی» ربابه را دگرگون می کند. روح و روانش را افسرده می سازد. به ويژه اينکه مرد مست، ربابه را در مقابل راوی داستان «کنچنی» خطاب می کند. پس از آن شب، ديگر او، آن ربابه دلبر نيست. او مانند «بتی»،  که از هم فروپاشد، خراب می شود. پس از چندی ربابه به سرزمين بومی اش هندوستان ميرود. آنجا نيز ديگر برايش جايی نيست، با آنکه آشنايان اندک هنوز آنجا دارد. ربابه دوباره به کابل بر ميگردد، بازهم از کابل ميرود تا اينکه پير و ناتوان شده سرانجام پس رو به سوی کابل می کند.

تم يا درونمايهء رمان، زمينهء بسيار قوی اجتماعی دارد. و خيلی عالی پرورش يافته است. نقش ذهنيت با آن که، بر فضای داستان حاکم است، ولی در پاره ای موارد، عينيت نيز سهم خود را به پيش می برد. ولی اين عينيت چنان ماهرانه نگارش يافته است که داستان را يا بهتر بگويم رمان را از رمان های گزارشگونه سياسی کاملاً مجزا می سازد. گفته شد که عينيت نيز سهم خود را در رما ن دارد. همين تحقير شدن «ربابه» شخصيت اصلی يا مرکزی رمان از سوی آن مرد مست، مگر عينی نيست؟ با آنکه «کنچنی» معنای رقاصه را ميدهد. و شماری را عقيده بر اين است که «کنچن» يعنی «طلا». و «کنچنی» يعنی «طلايی» و به زنانيکه زيورات طلايی می بستند، خطاب می شده است. ولی در کابل، در کابل قديم، از اين کلمه به حيث دشنام استفاده می شد. هرگاه، زنی را می خواستند فحش بدهند به او می گفتند: «کنچنی!» پس از اين می تواند عينی باشد. از سوی ديگر عينی به سببی که، هنرمندان مظلوم و بيچارهء خرابات، جز عده يی از ناموران شان، همواره مورد توهين و تحقير قرار می گرفتند. برای شان می گفتند: «دو پيسه سازنده!" بسيار ديده شده، که آنها را برای بزم آرايی و سرور و شادمانی خواسته اند، ولی در پايان و ختم محفل، به توهين و تحقير آنها پرداخته اند، که سرانجام آنها، با اندوه فراوان وسايل ساز خود را بسته و غمگنانه آنجا را ترک گفته اند. اين رمان را حتا ميتوان غمنامهء مردم خرابات هم، نام گذاشت. مردميکه سرور آفريده اند و شادی، اما منحيث «سازنده!» به آنها نگاه شده است. به همين خاطر بود که تا چند سال پيش، وصلت شان تنها بين خود شان صورت می گرفت. يعنی بين خود مردم خرابات. ديگر ها از وصلت با آنها، نوعی شرم داشتند! به هر رنگ می نگريم که اين عينيت تا چه حد زيبا نگارش يافته است: «ربابه مدت درازی گريسته بود، کم کم آرام گرفت. کنارم روی زمين نشست. خودش را در شالم پيچيد و سرش را روی سينه ام گذاشت. آهسته آهسته خوابش برد. به موهايش دست کشيدم. نرم و ملايم بودند. به نظرم آمد که سياهی دامنه های کوه ادامه موهای ربابه هستند. در همين حال فکر می کنم که ربابه به صورت حفيفی تکان خورد. بيدار شد و با لحن دردآلودی گفت: "ديدی که به من چه گفتند؟ کنچنی...گفتند کنچنی..."»(ص 112)

و يا:

«آه سردی از سينه اش برکشيد و بعد افزود: "من برای شان می رقصم. مجلس های شان پر از شادمانی می شود. دست می زنند، شادی می کنند و می خندند. خودشان هم می رقصند. آن وقت... آن وقت به من گويند کنچنی..."»(ص113)

جمال ميرصادقی، در بارهء رمان می نويسد:

«شخصيت های رمان در آخر آن نيستند که در اول بوده اند. و به کلی تحول و دگرگونی پذيرفته اند.» در بارهء رمان «گلنار و آيينه» اين گفته کاملاً صدق می کند. ربابه شخصيت مرکزی رمان در آغاز زيباست و طناز، ولی در پايان رمان انسانی است دگرگون شده.

اين زيبايی و طنازی در چند جای چنين تصوير شده است:

«و من ربابه را ديدم. خودش بود. باريک و بلند بالا. آن نوار سپيد به دور سرش ديده می شد. و خال پيشانييش، ستارهء کوچک آبی رنگی بود، که آدمی را افسون باران می کرد.»(ص34)

و يا: «چهره اش يکپارچه خنده شده بود... سويم چشکمی زد و من آب شدم»(ص28)

و اما در پايان پس از دگرگون شدن، از ربابه چنين تصوير می دهد:

«آرام به سويم نگريست. چادر سپيدش کمی پس رفت. يکباره درد و غصه و حيرت در دلم چنگ زد. و من ناليدم: "خدايا، ربابه... ترا چه شده؟"

از مو های سياه ربابه ديگر نشانی نبود. همه خاکستری شده بودند. بازهم، تقريباً با خشم، گفتم: "تو چه کردی، ربابه... تو چه کردی؟"

لبخندی دردناکی بر لبهايش دويد و آرام و غمزده گفت: "مو های سياهم را از دست دادم!"»

يکی از ويژه گی های داستان، هم داستان کوتاه و هم رمان، گفت و گو و يا گويش شخصيت های داستان است. چه از طريق گفتگو و گويش از يکسو شخصيت های داستان معرفی می شوند و از طرف ديگر، ديد گاه های نويسنده نيز بازتاب می يابد، حتا در پاره ای موارد، طرح داستان را، همين گفتگو و گويش به دوش می کشد و پيش می برد. در رمان «گلنار و آيينه» گفتگو ها، نقش بسيار اساسی و ارزنده ای را به عهده گرفته اند. طور نمونه:

يک ـ از طريق همين گفتگو های رمان است که خواننده درميابد که ربابه نسل اندر نسل رقاصه بوده است چنانچه می خوانيم:

«آن وقت، مادرم قصهء مادرِ مادرِ مادرِ مادرِ     مادرش را که گلنار نام داشت به من گفت.

به ربانه گفتم: "اما گلنار که نام خود مادرت بود!"

گفت: "ها، درست است. ولی نام مادر مادر مادر مادر مادرم نيز گلنار بود. و مادرم داستان حيرت انگيز او را آن روز به من گفت. قصهء حيرت آوری است. می خواهم تو هم بشنوی... مادر مادر مادر مادر مادر من که گلنار نام داشت، در شهر لکنهو در هندوستان زنده گی می کرد. او رقاصهء دربار يک مهاراجه بود.»(ص 51 و 54)

دو ديگر ـ از طريق گفتگو است که تا حدی ديدگاه نويسندهء «گلنار و آيينه» روشن ميگردد:

الف: عقيده ای نويسنده به تقديرگرايی. توجه کنيد به اين گفتگو: «بعد، از من پرسيد: "خوب، تو از کجا هستی، پسرم! اين قسمت و تقدير را ببين که چه کار هايی می کند... خانهء ما کجا و تو کجا!"»(ص81)

و يا:

«شيرين به سويم می ديد و مهرآميز لبخندی زد: "چه خوب کتابی گپ ميزنی!" در نگاهش لطف و مهربانی می جوشيد. در اين حال گفت: "آدم به اين گمان است که کار هايش را خودش رو به راه می سازد؛ اما اين طور نيست. اين قسمت و تقدير است که آدم را به اين سو و آن سو می دواند."»

ب: گرايش نويسنده به نااميدی. مانند اين گويش: «بازهم های های گريه کرد. گريه کرد و گريه کرد. به خاطر نابودی و انقراض پندت نيمن داس ها می گريست. گريه کنان گفت: "همه چيز، همه چيز رو به خرابی دارد. اين دنيا هر روز خرابتر می شود. بد تر می شود"»(ص 28)

و يا:

«پس از آنکه بسيار گريه کرد، اندک آرام شد و آهسته آهسته گفت: ربابه، همه چيز های خوب اين دنيای ما از ميان رفته است. از چيز های خوب ديگر اثری برجای نمانده... هيچ چيز نمانده!»

هرچند در اين گويش اخير، نوعی واقعيت نهفته است.

و يا به اين قسمت يک ديالوگ ديگر توجه کنيد:
«ربابه با ديده گان غمزده و کم فروغش بسويم ديد: " همه اش همين بود. گلنار زنده گی کرده بود تا خودش خود را بسوزاند. برای اين به جهان آمده بود که در آتش بسوزد. در همان سال های کودکی، در زير همان درخت کهنسال، او تمرين سوختن را می کرد... بعضی از آدم ها همينطور هستند."»

اينجا سوالی در ذهنم خطور می کند و آن اينکه: آيا واقعاً همينطور است؟ آيا زنده گی بعضی از آدم ها واقعاً همينگونه است که زنده گی گلنار بود؟

سوم: از ورای همين گفتگو است، که استاد زرياب پيوند زمانی را به وجود می آورد و گذشته را به حال گره می زند. اين گره زدن گذشته به حال، آنهم گذشته های دور، خيلی مهارت می خواهد. به نظر من اگر بيان گذشته، از طريق گفتگو بيان نمی شد و راوی خودش به شکلی از اشکال آنرا بيان می کرد، شايد بسوی گزارش می لغزيد. ولی اين رفتن به گذشته يا بيان گذشته توسط آدم مرکزی داستان (ربابه) و يا توسط (شيرين)، يکی از آدم های ديگر داستان، نه تنها رمان را از رمان های گزارش گونه دور ساخته بلکه باعث شده که تسلسل منطقی داستان بهم نخورد. توجه کنيد به اين قسمت رمان:

«در آن زمان، گلنار بيست و پنج ساله بود و رقصی می کرد که سحرانگيز بود. وقتی او می رقصيد، شيشه های چلچراغ ها تکان می خوردند و به صدا در می آمدند. پرده ها می جنبيدند و به هوا ميشدند. پروانه ها به تالار هجوم می آوردند...»(ص54)

و يا: «به همين حال به سوی من ديد و گفت: "يک جوگی هندو، به مادر مادر مادر مادر مادر من، به گلنار، گفته بود که روزی نواسه هايش خيلی دور، به آن سوی کوه های مغرب خواهند رفت و همان جا خواهند ماند. پس از آن، مادر مادر مادر مادر مادر من، هر روز وقت غروب آفتاب، کنار پنجره می نشست، به افق مغرب خيره می شد و آرام آرام اشک می ريخت."»(ص64)

چهارم: و همين گفتگو و گويش است، که تقريباً، نيمی از بدن رمان را به دوش می برد. حتا گفته می توانم، که از طريق همين گفتگو و گويش، داستانی در داستان آفريده شده است. به اين چند سطری از رمان  توجه فرماييد:

«و اما يک شب، کار عجيبی از او سر زد و گلنار را سخت آزرده ساخت. آن شب، مهاراجه بسيار مست بود. در آن تالار آيينهء بزرگی بود که بخش بزرگی از تالار در آن منعکس می شد. مهاراجه، در حالی که از مستی کژ و مژ می شد، دست گلنار را گرفت و به ميانهء تالار برد. در آن وقت، به او گفت: "تو امشب با يک رقاصهء ديگر مسابقه داری!" و بعد به حاضران گفت: "با يک رقاصهء ديگر مسابقه دارد!"»

و يا:

«گلنار، بی اعتنا به همه چيز و همه کس، می رقصيد و می رقصيد. در همين حال بود که يک بار با دست راستش به پرده های در حال پرواز اشاره کرد. و ناگهان، همه گان ديدند که پرده ها آتش گرفتند. فرياد ترس و حيرت از حاضران برخاست.»(ص59)

می نگريم که بيان اين صحنه يا تصوير آن، نه توسط راوی، بل توسط يکی از آدم های داستان، آنهم (ربابه) آدم مرکزی داستان، صورت گرفته است. راوی به جای آنکه، خودش صحنه را تصوير کند و بيان بدارد، ربابه را موقع داده است. از طريق گويش ربابه است، که داستان را به پيش برده است. و اين کار چنان با مهارت و خوب صورت گرفته، که آدم را به ياد فلم های با عظمت هندی، همانند (مغل اعظم) می اندازد. و هم در حقيقت، داستانی در داستان آفريده شده است، آنهم خيلی با توانايی.

در پهلوی آنکه، گويش در «گلنار و آيينه»، نقش ارزنده و خوبی را به عهده گرفته، يگان جای، همخوانی با آدم های رمان ندارد و يگان جای گفتگو مطابق و متناسب با هويت صفتی شخصيت ها نمی باشد. البته اين نظر من است. طور مثال:

از زبان شيرين خاله ربابه می خوانيم که:

«من پس از مرگ مادر ربابه به اين دود عادت کردم. آدم بسيار زود به اين دود عادت می کند...»(ص86)

به خود استاد رهنورد بهتر معلوم است، که مردم خرابات، اصلاً مردم کابل نمی گويند که: «به اين دود عادت کردم.»

و هم خود راوی جايی می گويد:

«غذای خوب و خوشمزه يی درست کرده بودند. خورشت ها همه تند و تيز بودند.»(ص86)

به خود استاد زرياب بهتر معلوم است، که کلمهء «خورشت» بين مردم ما، به ويژه نزد مردم کابل رايج نيست. ما به «خورشت»، «سالند» و يا «قورمه» می گوييم. اگر به جای «خورشت»، «سالند» و يا «قورمه» گفته می شد بد نبود؟

به هر صورت، در «گلنار و آيينه» از سمبول ها هم کار گرفته که به ارزشمندی رمان افزوده است. طور مثال: از ورای يکی از سمبول هاست که هنر و هنرمند، در مقابل قدرتمندان، صاحبان زر و زور و مهاراجه ها، قرار می گيرد. و نشان داده می شود که اين عظمت هنر و هنرمندان است که صاحبان زر و زور را به زانو در می آورد. اين بخش رمان بيانگر موضوع است: «حاضران، سراسيمه و هراسان، از تالار گريختند. نوازنده گان نيز گريختند. تنها آن استاد پير، پندت نمين داس، همچنان طبله می نواخت و گلنار با ضربه های طبلهء او می رقصيد. مهاراجه، در حالی که دو دست به هم چسپيده اش را به پيشانی داشت، با سرخميده روی دو زانو بر زمين نشسته بود و آهسته آهسته و زاری کنان می گفت: "هرکرشنا... هرکرشنا... هرکرشنا..."(ص59)

و هم از ورای همين سمبول است، که نشان داده می شود که قدرت جادويی هنر و هنرمندان است، که آرگاه و بارگاه و قصر و دربار صاحبان زر و زور را می تواند به نيستی بکشاند. توجه کنيد به پاره ای ديگری از رمان:

«گلنار، همچنان که می رقصيد، به هر سو اشاره می کرد و همه چيز آتش می گرفت: تخت مهاراجه آتش گرفت، کرسی های زيبا آتش گرفتند...»(همان صفحه)

و يا اينکه از ورای سمبول بيان می گردد، که اين هنر و هنرمند است که ماندگار اند، نه مهاراجه ها و صاحبان جاه و مقام. نشان داده می شود که اگر هنرمند بميرد، هنرش جاودانه است. اگر هنرمند بميرد کسانی هستند که هنر او را ادامه بدهند، اما مهاراجه ها و کاخ های شان است که نابود می شوند. توجه کنيد به چند سطری درمورد: «گفت: "رفتم به لکنهو و همه جا را گشتم که قصر آن مهاراجه را پيدا کنم. همه جا رفتم و از همه کس پرسيدم، آخر مرا به جايی رهنمايی کردند که قصر مهاراجه آنجا بود." پرسيدم: "پس قصر را ديدی؟"

سرش را تکان داد و با تلخی گفت: "نی، ديگر از آن قصر نشانی نيست. بر جای آن کارخانه ساخته اند. همه جا کارخانه ساخته اند و از دودرو های بلند اين کارخانه ها هميشه دود می برآيد. يک دود سياه و بد بوی. به من گفتند که روزگاری در آنجا قصر زيبا و با شکوه يک مهاراجه بود."»(ص127)

از طرف ديگر همين ساختن کارخانه، خودش سمبول است. سمبول صنعتی شدن آنجا. به نظر من، در جهان صنعتی و سرمايه، آدم ها بيشتر مادی می شوند و معنويت و عاطفه و حتا هنر کمرنگ ميگردند. ساختن کارخانه، برجای قصری که روزگاری در آنجا هنر به نمايش گذاشته می شد و مهاراجه هری کرشنا می گفت، دود فابريکه دود سياه و بدبوی آن همين موضوع را ابقا می کند. مگر دود سياه و بدبوی فابريکه بيانگر کثافت جهانی که امروزه در آن زنده گی داريم نيست. جهانی که اکثراً مادی فکر می کنند و اقتصادی!

و هم از ورای سمبول است که پيوند هنرمندان را نشان می دهد. پيوند راوی را که نويسنده است با «ربابه» که هنرمند است. پيوند معنوی نويسنده با هنرمند را. توجه کنيد:

«آن وقت، کف دست راستش را در برابر چشم هايم گرفت...برای نخستين بار کف دستی مثل کف دست خودم می ديدم. شادمانه گفت: "عجب است... بسيار عجب است!. بار اول که کف دستی، مثل کف دست خودم می بينم. خط های دستهای ما بيخی شبيه هم هستند!" ربابه کمی درنگ کرد. بعد، آهسته و با لحن شگفت و اسرار آميزی گفت: "می دانی، يک وقتی من و تو خواهر و برادر بوده ايم!"»

همچنان بيان «ميدانی، يک وقتی من و تو خواهر و برادر بوده ايم!» بيانگر عقيده تناسخ نيز است، که در هند ريشهء بسيار قديم دارد. تناسخ به معنای انتقال روح بعد از موت از بدن ببدن انسان ديگر. دارنده گان اين عقيده، يا کسانيکه به تناسخ عقيده دارند، به اين باوراند که انسان که مرد، روح او در زمان ديگری، در تن انسان ديگری می دمد.

و هم به اين باور اند، که اگر انسانی، در روزگار حياتش، انسان نيکو و خوبی بوده باشد، بعداً روح در تن انسان نيکو و خوب می دمد. و اگر، انسانی، انسان شرير و بدانديش بوده باشد، روح او به تن انسان بد و زشت می دمد. حتا می گويند روح انسان بسيار بد، در تن حيوان نيز امکان دارد بدمد.

به هر رنگ، همين که ربابه به راوی می گويد «يک وقتی من و تو خواهر و برادر بوده ايم!» بر ميگردد به عقيدهء تناسخ.

جمال ميرصادقی، در «قصه، داستان کوتاه و رمان» اش می نويسد:

"رمان نويس شخصيت يا شخصيت هايی را انتخاب می کند و آنها را در موقعيتی از اجتماع قرار می دهد، بعد در نتيجهء درگيری اين شخصيت ها، با هم و بر اثر برخورد و اصطکاک آنها با افراد آن اجتماع وقايع رمان به وجود می آيد. وقايع رمان، خود نيز بازتابی دارد که بر شخصيت ها موثر واقع می شود و آنها را تحول و تغيير می دهد و رمان با تحول آنها، تکامل و تکوين می يابد و رمان نويس رمان خود را آفريده است."

«در گلنار و آيينه»، اين گفتهء جمال ميرصادقی کاملاً صدق می کند. مثلاً: بران «ربابه» به آن شب برای رقص. و کشاندن آن مرد مست به ميدان رقص و برآمدن او در پی اذيت و آزار «ربابه» و «کنچنی» گفتن او. و بالاخره دگرگون و خراب شدن و پاشيدن «ربابه» از آن حرف زشت. حتا ميتوان گفت، که پس آن حرف مرد مست، رمان در خط تازه ای قرار می گيرد. و داخل بحران می شود. و واقعه رمان به اوج سير می کند.

در رمان «گلنار و آيينه» وصف و توصيف نيز خيلی در خوبی رمان سهم گرفته است و صحنه سازی در رمان خيلی استادانه نگارش يافته است. مانند اين صحنه:

«ربابه خاموش بود. بعد، آهسته روی دو زانو نشست. چادرش را از زمين برداشت و به کمرش بست. کفش هايش را از پا هايش کشيد. موهايش را زير آن نوار سپيد مرتب کرد و برخاست.

پنداشتم که می خواهد برای رفتن آمادگی بگيرد. اما، او کمی دور رفت. درست زير تک درخت توت ايستاد. لختی بی حرکت ماند. بعد، ديدم که پاهايش بر زمين می خورند: رقص را آغاز کرده بود.

من مات و مبهوت کنار گور مادرش نشسته بودم و او بی آنکه سخنی بگويد، بی آنکه صدايی برآورد، بدون ساز و حتا بی آن که زنگی به پايش بسته باشد، به روی زمين ناهموار، در ميان تاريکی شب و در سکوت يک گورستان سرد و خاموش پايکوبی را آغاز کرد»(ص115)

به ادامه همين بخش يا صحنه آمده که:

«دست ها، پا ها، گردن، سر، کمر و همه اندام های او به حرکت و جنبش مبدل شده بودند. وقتی می چرخيد، موهايش در هوا به موج در می آمدند. يا به نظر من چنين می آمد. آواز برخورد کف پاهايش را با زمين سرد، سخت و خشن می شنيدم. به نظرم می آمد که ربابه با چيزی در جدال است. می جنگيد، حمله می کرد، به نظرم می آمد که ربابه همان گلناری است که پس از سالها غيبت، به دهکده اش است و زير درخت کهن سالی...»(همان صفحه)

و يا توجه فرماييد به اين چند سطر ديگری از رمان:

« و اما گلنار، بی توجه به مهاراجه و بی توجه به هرکس ديگری، همچنان می رقصيد. او ديگر خودش نبود. به خود نبود. نيروی مرموزی در وجود او داخل شده بود. از سيمايش نوری می تراويد و اين نور، در شيشه ای چلچراغ ها و در پياله ها و جام ها منعکس می شد...»(ص58)

و يا به اين چند سطر ديگر توجه فرماييد:

«زمين آنجا سخت، پر از خار و سنگريزه بود. پاهای برهنهء حنايی او بر آن زمين خشن و ناهموار و پر از خار و سنگريزه ضرب می گرفتند و حرکت های گونه گونی را نقش می کردند...»(ص115) و اما بخش دهم رمان که در سيزده صفحه نگارش يافته است، با بخش های ديگر نمی تواند همسان باشد. همسان از نگاه توانايی نگارش داستانی. شايد استاد در نگارش بخش دهم کم حوصله شده و خواسته اند رمان هرچه زودتر پايان يابد و يا رو به پايان داستان سير نمايد. ولی پايان ماجرا، که با آن رمان پايان می يابد دوباره به همان قوت و توانمندی بخش های ديگر سير می نمايد. به اين قسمت بخش آخر توجه کنيد که  تا چه حد پر مفهوم است: «شادمانه گفتم: "ها، ها.. دختر ربابه را می پالم. تو می دانی که او کجاست؟"

درويش ذوقزده گفت: "همين جاست. در خرابات زنده گی می کند. می خواهی ترا پيش او ببرم!"

گفتم: "ولی خرابات که در جنگ ها ويران شده است. از آن کوچه و از آن گذر ديگر اثری هم نمانده است!"

درويش با خوشحالی گفت: "نی، آن حادثه يک خواب بود، يک رويايی هولناک بود. فقط يک رويا. آن جنگجويان واقعيت نداشتند. هيچ چيز نبودند. خرابات برجای است. همه چيز بر جای خودش است. برخيز که برويم!"»(ص152)

رمان «گلنار و آيينه» از يک ويژه گی ديگری نيز برخوردار است و آن اينکه «گلنار و آيينه» در پهلوی نثر زيبا، ترکيبات و تصاوير تازه و بکر در نگارش آن کار گرفته شده است. مانند: «اين احساس در سراسر بدنم می دويد و پخش می شد.»(ص 40) و يا: «تک درخت هايی، اين جا و آن جا، آرام آرام نور ماه را می نوشيدند»(ص44) و يا: «جلوهء بهار را داشت»(ص48)

همچنان در نگارش «گلنار و آيينه» از اصطلاحات مردم کابل نيز کارگرفته شده مانند: «دلم را سرت خالی کنم»، «اين پولها را در جيب کن»، «فدای سرت» و ناگفته نبايد گذاشت که از خوانش رمان بر می آيد که آشنايی راوی با ربابه آدم مرکزی رمان، و حادثه ای که آن مرد مست، به ربابه فحش می دهد، قبل از کودتای ثور رخ داده است در بخشی از آن قسمت می خوانيم که: «ما به سوی اخير جادهء ميوند می رفتيم. من نگران بودم که مبادا سربازان دروازهء غربی بالاحصار توقف مان بدهند و بپرسند که اين وقت شب کجا می رويم.(ص110) اين جا سوالی دارم و آن اينکه: آيا در زمان سلطنت محمد ظاهر شاه و جمهوريت محمد داود خان، سربازان قطعه بالاحصار، موتری را که شب از مقابل دروازه آنجا عبور می کرد توقف می دادند؟

و يا جای ديگری آمده که: «در ذهنم گشت: " اگر گزمه يی بيايد، چه بگويم؟"» باز هم پرسشی دارم و آن اينکه: آيا در آن روزگاران بيغمی، گزمه يی اگر می بود، به شهدای صالحين می رفت؟

به هر رنگ عمر استاد زرياب دراز بادا! صحتش خوب و قلمش در اهتزاز!