سميع رفيع
|
هوالجميل
از گفتهء مولانا مدهوش شدم (( صايب)) اين ساغر روحاني ، صهبايي ديگر دارد
بحثی در مورد مثنوی مولا نا از ديدگاه روانشناسی
سميع رفيع
برای خواندن قسمت اول مطلب، اينجا را کليک کنيد
(قسمت دوم شامل ديدگاهای آقای سميع رفيع)
در قسمت اول كليد هاي آگاهي نسبت به اين واقعيت كه همهء رنجها حاصل انديشه استتند و آگاهي نسبت به بيگانگي و تحميلي بودن آن انديشهها و همچنان آگاهي نسبت به خيالي و توهّمي بودن انديشه ها، و نتيجتاً همهء رنجهاي حاصل از آن. اين كليد ها را محمد جعفر مصفا در كتاب ( با پير بلخ) بسيار زيبا و قشنگ براي ما معرفي ميكند و در آخر تذكر ميدهد: بعضي ها، مخصوصاً عرفان سنّتي، عشق ورزيدن را يك كليد اساسي مي دانند. درست است. اگر عشق بيايد همهء كوچكي ها و مشغوليتهاي ذهني را پاك مي كند. ولي با وجود حاكميّت شديد خشم و نفرت، عشق از كجا بيايد؟ بنده با تاييد سخنان جناب محمد جعفر مصفا از ديد روانشناسي به اين بحث ادامه ميدهم و معتقد هستم كه: راه هاي رهايي از اين نوع انديشه با كليد هاي كه گفته شد از ديد روانشناسي مشخص اند، همين كليد ها نيز به شكلي از اشكال از ديد عرفان و تصوف نيز وجود دارند كه در اثر رياضت و مجاهدت راه را بسوي عشق حقيقي و پاك كردن انديشه هموار ميسازد. طريق سير و سلوك سه مرحله دارد: (( مقامات سير و سلوك)) ، (( محبت)) و (( معرفت )). طي كردن مقامات سير و سلوك، محبت و معرفت، طلبي است حقيقي و براي اصول و حاصل آن نياز به مجاهده احساس ميشود. هرگاه ذهن و انديشه اسير و گرفتار عالم حيراني و اوهام باشد، قدمي در جهت مجاهده گذاشتن كاريست بسا دشوار، براي اين امر در راه سير و سلوك و مقامات بعدي آن، لازم است ذهن و انديشه را از اسارت عالم كثرت و اوهام رهايي بخشيد. حضرت مولانا ميفرمايد: بر زمين گـــــــر نيم گز راهي بُود .. آدمي بي تـــــــــرس ايمن مـــيرود بر سر ِ ديوار خالي گـــــــر رويي .. گر دو گز عرضش بُود كج ميشوي بلكه مي افتي ز ترس دل به وهم .. ترس وهمي را نيكو بنگر به فــــهم مولانا ميگويد: چرا در ذهن و انديشه خود براي خود هيولا ييكه اصلا وجود ندارد، درست ميكنيم ؟ چرا دستخوش عالم اوهام ميشويم؟ نميدانيم انديشه ايكه درگير اوهام است با وحشت ها و دغدغه ها هم آغوش است ؟ مولانا براي راهرو و سالك راه طريقت گوشزد ميكند كه، دل را عاري از اضطراب بسازد و انديشه را از عالم اوهام پاك، در غير آن با راهيكه دو گز عرض داشته باشد گذشتن آن با رفيق ِ مثل وهم محال است. خار انديشه را بايد به قول مولانا از بيخ و ريشه بركنيم و يا به گلبني كه اين خار را به گل مبدل ميسازد، پيوند زنيم تا اثري از اين خار بجا نماند و انديشه تهي از وسوسه گردد، چنين كه مولانا ميفرمايد: با تبر بـــرگير و مـــــردانه بزن .. تو علي وار، اين در خيبر بكن يا به گلبن وصل كن اين خار را .. وصل كن با نار، نـــــور يار را تا كه نــــور او كُشد نار تــــــرا .. وصل او گلشن كند خــــــار ترا هرگاه ذهن و انديشهء ما تحت تاثير خيالات و تصاوير مبهم قرار بگيرند، و ما فكر خود را مشغول تخيلات و تصاويريكه صرف خاصيت ( لعبت) يعني اسباب بازي اطفال را دارد، بسازيم ، آنوقت چگونه چشم ما با معرفت آشنا ميگردد؟ چنانكه مولانا در اينمورد فرموده است: ليك هـــــــرگز مست تصـــــــــوير و خيال .. در نيابد ذات مـــــــــا را بي مـــــــثال اين تصــــــــوّر، وين تخيّل لعبت اســـــت .. تا تو طفلي پس بدان ات حاجت اسـت چون ز صورت رست جان، شد در وصال .. فارغ است از وهم و تصــوير و خيال پس مولانا ميفرمايد كه ذهن را از صورت و خيال نجات بدهيم تا به وصال معشوق ابدي نايل گرديم. بنابر، سالك راه طريقت بايد ذهن را از وهم ، تصوير و خيال فارغ گرداند. در جاي ديگر مولانا ميفرمايد : چشم حس اسب است و نور حق سوار .. بي سـوار اين اسب خود نايد بكار پس ادب كن اسب را از خــــــــــوي بد .. ورنه پيش شاه باشـــــــد اسب رّد چشم اسب از چشم شه رهــــــــبر بُود .. چشم او بي چشـــم شه مضطر بُود نــــــور حق بر نـــور حس راكب شود .. آنگهي جان سوي حق راغب شود مولانا براي سالك راه طريقت ميگويد: چشم را از تعلقات دنيوي ببند، تعلقاتيكه ترا دايم بخود مشغول ميسازد و در طرز انديشه ات تاثير وارد ميكند، از آن فاصله بگير. اگر ميخواهي نور حق را ببيني و به اصل خويش واصل گردي، پس ذهن را از دغدغه و ترديد فارغ ساخته و در عالم بيخودي بسوي معشوق بشتاب تا او را دريابي. مولانا ميگويد: تا ميتوانيد سينه ها را صيقل كنيد و دل را از حرص، آز، بخل و كينه فارغ گردانيد و دل بايد خاصيت آيينه را پيدا كند. چون قلب انسان آيينه ايست كه تمام صفات الهي بايد در آن متجلي شود، اگر آلوده باشد، اين صفات چگونه جلوه گر خواهد شد؟ حضرت مولانا در اين رابطه قصهء مجادلهء نقاشان رومي و چيني را مثال مي آورد كه هر دسته مدعي شدند كه ما نقاش تر و هنرمند تريم. پادشاه براي امتحان به هر دسته اتاقي داد كه نقاشي كنند تا از روي كار آنها قضاوت شود. اين دو اتاق مقابل و روبروي همديگر بودند.هر دو دسته مشغول كار شدند. نقاشان چيني هر روز انواع و اقسام رنگها از پادشاه ميگرفتند و نقاشي ميكردند، ولي نقاشان رومي كه در را بروي خود بسته بودند، به هيچ رنگي توسل نجستند و فقط ديوار را صيقل ميزدند. چون روز موعود امتحان فرا رسيد ، شاه حاضر شد ، نقاشي چيني ها را ديد ولي بهتر از آن عكسها تصاويري بود كه رومي ها بر ديوار هاي صيقل خورده و صاف شده پديدار ساخته بودند. در اين باره مولانا ميفرمايد: رومــــيان آن صـــــوفيانند اي پســر .. ني ز تكــــرار و كتاب و ني هـــــنر ليك صيقل كرده اند آن ســــــــينه ها .. پاك ز آز و حرص و بخل و كينه ها اهل صيقل رسته اند از بوي و رنگ .. هـــــــر دمي بينند خوبي بي درنگ نقش و قشـــــــر علـــم را بگذاشتند .. رايت عين اليقين افــــــــراشـــــــتند اهل صيقل بفرمودهء حضرت مولانا از بوي و رنگ رسته اند و تا اين صيقل صورت نگيرد، تجلي صفات و نور حق ناممكن است. همچنان حضرت مولانا بما ميفهماند كه، در قشر، پوست و ظواهر، خود و انديشهء خود را مشغول نسازيم. به سالك راه طريقت گوشزد ميكند كه در پوست گير نكند، بلكه بسوي عين اليقين بشتابد يعني به يقين به كيفيت و ماهيت چيزي با ديدن آن به چشم توسل جويد. در تصوف يكي (( علم اليقين)) است و يكي (( عين اليقين )). علم اليقين آنست كه، چيزي را به كمال يقين كه هيچ شك و شبه در آن نباشد، بدانند و عين اليقين آنست كه در بالا توضيح داده شد. در مجموع حضرت مولانا انسان را به طرف صفاي باطن و به كشف بسياري از اسرار جهان متوجه ميسازد. در فيه مافيه حضرت مولانا ميفرمايد: ((علماي زمان در علم موي ميشگافند و چيز هاييكه به ايشان تعلق ندارند، ميگويند و نيكو ميدانند و آنچه مهم است و به ايشان نزديكتر از همه است و آن خودي او است، نميدانند، يعني خود را نمي شناسند كه پاكند، يا ناپاكند كه ( من عرف نفسه فقد عرف ربه) به همه چيز ها حكم ميكنند كه اين جايز است و آن ناجايز، و اين حلال است و آن حرام، خود را ندانند كه چيستند)). در مثنوي درين باره ميفرمايد: صد هــــزاران فصل داند از علوم .. جان خــــود را مي نداند آن ظلوم داند او خاصيت هر جـــــــــوهري .. در بيان جـــوهر خود چون خري كه همي دانــــــم يجوز و لا يجوز .. خـــود نداني تو يجوزي يا عجوز اين روا آن ناروا داني ولــــــــيك .. خـــود روا يا ناروايي بين تو نيك قيمت هر كاله ميـداني كه چيسـت .. قيمت خود را نداني، احمقي است هرگاه علم بمنظور تقرب روحاني باشد، مسلما سالك به آن اهتمام ميورزد اما اگر برخلاف ، فكر و انديشهء او را از اصل دور كند و مانع پيشرفت در راه خود شناسي شود، در اينصورت مولانا جهل و ناداني را بر چنين دانايي ترجيع ميدهد و ميگويد: گر تو خواهي كت شقاوت كم شود .. جهد كن تا كز تو حكمت كم شود حكمتي كز طبع زايد وز خــــــــيال .. حكمتي بي فيض نور ذوالجـــلال حكمت دنيا فـــــــــــزايد ظنّ و شك .. حكمـــــــت ديني برد فــــوق فلك فكر آن باشد كه بگشــــــــايد رهي .. راه آن باشـــد كه پيش آيد شهي ما در تاريخ، بسياري از بزرگان خود را مطالعه نموده ايم كه در حيات شان از كسب علوم و فنون زمانه بي بهره بوده اند، اما با صفاي قلب و شور باطني ايكه داشتند دانشمندان بزرگي را پيرو افكار خود ساخته اند، از آن جمله مولانا و شمس مثاليست واضح وآشكار. ميدانيم كه عشق و محبت يكي از عاليترين و مهمترين مباني و اصول عرفان و تصوف است، سالك نسبت به هر چيزي عشق ميورزد و مسلك و مذهب او صلح كل و محبت به همه موجودات ميشود. حضرت مولانا راجع به (( محبت )) در مثنوي ميفرمايد: از محبت تلخ ها شيرين شود .. از محبت مس ها زرين شــود از محبت دُرد ها صافي شـود .. وز محبت دَرد ها شافي شــود از محبت خار ها گل ميشــود .. وز محبت سركه ها مُل ميشود يگانه چيزي كه انسان را در سير تكامل آن تقويت ميبخشد و باعث ميشود تا بالاي انسان صفات ناقصه غالب نگردد، محبت است، بلي محبت جايي براي كينه و ديگر صفات رذيله نميگذارد. در اثر ممارست كافي محبت جاي كينه، بُخل و عداوت را اشغال ميكند واين خصايل رذيله را از وجود سالك رفته رفته بيرون ميكند. حضرت سعدي رمز خلقت را محبت ميداند و چه زيبا گفته است: در خرمن كاينات كرديم نگاه .. يك دانه محبت است و باقي همه كاه عشق و محبت الهاميست و يا بهتر بگويم تحفه ايست بسا با ارزش كه انسان توسط آن و به كمك آن خود را ميشناسد و با آن به سرنوشت و سرانجام خود واقف ميشود. عرفا ميگويند، انسان موجودي است كه صفات محبوب و معشوق ابدي را دوست دارد و رجعت بطرف آن را مي پسندد و به اصطلاح صوفيه ميخواهد در وجود حق مستهلك و فاني گردد. در اينكه هرچه را انسان دوست دارد در حقيقت خودش هم حكم آن است ، مولانا چنين ميفرمايد: طيبات از بهــــــــر كـــــه للطيبين .. خوب خوبي را كند جذب از يقين در هر آن چيزي كه تو ناظر شوي .. ميكنـــد با جنس سَير اي معنوي در جهان هر چيز چيزي جذب كرد .. گرم گرمي را كشيد و سرد سـرد قســــــم باطل باطلان را ميكشــــد .. باقيان را ميكشند اهــــــــــل رَشَد ناريان مـــــــر ناريان را جــــاذبند .. نوريان مـــــــر نوريان را طالبند حضرت مولانا در طريق معرفت به سالك ميفهماند كه در پوست گير نكند و در ظواهر احكام فكر و انديشهء خود را مشغول نسازد ، با حصول و ممارست از محبت و بدون تنگ نظري خود را بسوي عين اليقين برساند و در اين راه مثل آنكه طلا را توسط آتش به زر ناب تبديل ميكنند، بايد از بسيار امتحانات بگذرد تا به صافي و بيغشي برسد . به اسلام و مسيحيت و يهوديت و ديگر اديان به يك نظر بنگرد، حضرت مولانا اين اختلافات ميان مذاهب را چيزي ظاهري و رنگ تصور ميكرد و بيرنگي را اصل رنگها ميشمرد. مولانا در اين مورد ميفرمايد: هست بيرنگي اصـــــول رنگ ها .. صلح هـــــا باشد اصــــول جنگ ها چونكه بيرنگي اســــير رنگ شد .. موسي ي با موسي ي در جنگ شد رنگ را چــون از ميان برداشتي .. مــوسي و فــــــــرعون دارند آشتي گر دو چشمي حق شناس آمد ترا .. دوست پُر بين عرصهء هر دو سرا همچنان عين مسئله را در داستانيكه چهار نفر از جهت انگور با هم مناقشه داشتند ، يعني هر چهار آن انگور ميگفتند ولي زبان همديگر را نميدانستند. از آنجاست كه حضرت مولانا در مورد جنگ هفتاد و دو ملت فرمودند كه جنگ و اختلافات از روي ظواهر و بر سر اصطلاحات است. مشرب و مسلك عرفان و تصوف، تعصب و تنگ نظري را نمي پذيرد، در هر جا و هر نقطه ايكه سخن درست و حقيقت را ببيند، بدون اينكه در جستجوي خصوصيات گوينده و دين و آيين او شود، آن را مي پذيرد. وقتي سالك به حقيقت برسد ، احتياجي به راه و رسم آن و به ظواهر آن لازم نيست. در اين مورد مولانا ميفرمايد: چونكه با معشوق گشتي همنشين .. دفع كن دلا لگان را بعد از اين هر كه از طفلي گذشت و مرد شد .. نامه و دلا له بر وي سرد شــد نظر به عقيدهء عرفا و متصوفين، در هر كسي عشقي هست و اين در اصل خود عنايتيست از جانب حق و اين عشق در همه انسانها يكسان نبوده از هم متفاوت ميباشد، يعني معشوق هر كس فرق ميكند. بعضي ها ميل و رغبت به چيز هاي دارند كه ايشان را از معشوق واقعي دور ميسازد و بگفتهء مولانا: عشق هايي كز پي رنگي بُود .. عشق نبُود عاقبت ننگي بُود اما بهر صورت حضرت مولانا تمرين عشق هاي مجازي را راهي بسوي عشق حقيقي ميداند و ميگويد: وقتي به كسي شمشير بازي را ميآموزانند، در ابتدا او را با شمشير چوبي تمرين ميدهند تا از جراحت بدن در امان باشد، ولي وقتي شمشير باز شد، با شمشير آهني تمرين ميكند و در اين مورد هم فرموده اند: عاشقي گر زين سر و گر زان سر است .. عاقبت ما را بدان شه رهبر است مولانا معتقد است كه راهرو راه حق و طريقت با گذشت مراحل به چشمهء معرفت ميرسد و از خود فاني شده بخدا باقي ميشود و مانند آهني كه به آتش سرخ شود عين همان آتش شود و در آنموقع بي جا نيست كه بگويد آتشم. اين خـــــم يكــــــرنگي عيسي مــــــــــا .. بشكند نرخ خم صــــــــد رنگ را چــــــون در او افتد ركو گـــــوئيش قـم .. از طرب گـــــــــويد منم خُم لا تلم اين منم خم آن انالحـــق گفتن اســــــت .. رنگ آتش دارد امــــــا آهن است رنگ آهن محـــــو رنگ آتش اســــــت .. ز آتشي ميلافد و آتش وش است چون به سرخي گشت همچون زر كان .. پس انا النار اســت لافش بر زبان شـــــــــــد ز رنگ و طبع آتش محتشم .. گويد او من آتشم من آتشــــــــــم آتشم من گـــــــــر ترا شك است و ظن .. آزمون كن دســــت را بر من بزن
بنده چون با آثار جناب دوكتور محمد جعفر مصفا كه بدون شك از بزرگترين روانشناسان معاصر بحساب ميروند، آشنا هستم و تقريبا تمام كتاب ها و سخنراني هاي شان را در زمينهء روانشناسي مطالعه نموده ام، لازم دانستم از لحاظ هم مسلكلي و گرايش بنده به عرفان و بخصوص مولاناي بزرگ، اندوخته هاي خود را از ديد عرفان به آن ضميمه نمايم تا خوانندهء محترم بداند كه عرفان هم جز روانشناسي چيز ديگري نيست.
با عرض حرمت، سميع رفيع ... جرمني
|