عبدالرشيد بينش

 

عبدالرشيد بينش

 

 

 

 

اسپند، بلابند، به حق شاه نقشبد...!

 

قصه يی از ( دفتر خاطرات بينش)

 

 

 

 

 

 

پنجاه سال پيش از اين، زمانی که هنوز پيکر ساختمانی کابلِ محبوب ما به حکم پلان های شهری تسليخ نشده، کوچه ها و خيابان های داخلی شهر ما به حالت اولی و قديمی اش دست نخودره باقی مانده بود، از راه مندوی خربوزه فروشی، راه عبوری باز بود به سوی گذر باغ عليمردان، و با از اين راه، کوچهء طويل و نيمه تاريک ديگری مشتق شده بود که در هر دو طرف خود يک رديف خانه های پخچ و بلند داشت که ديوار های بلند گِلی، اين کوچه را در سايهء خود داشتند.

دروازه های چوبی اين خانه ها که هر يک آن ساختمان متفاوتی داشتند نظر انسان را جلب ميکردند. بعضی از اين دروازه ها يک «کوبهء» آهنی برای دق الباب داشتند و در پلهء راست برخی ديگر، حلقهء سياهی آويزان بود. اما در انجام اين پسکوچه که جاروب کشان بلديه هر روز صبح آنرا ميروفتند، يک دروازهء بزرگتر و باشکوه، از يک نوع چوب پُخته تر به رنگ زيتون تيره، نگاه عابرين را به خود ميکشانيد. اين دروازهء زخيم در ساختار خود از نگاه هنر نجاری و منبت کاری آن روز، ذوق و صليقهء خاصی را نشان ميداد، خاصتاَ گل ميخ های فولادين روی اين دروازه با اشکال متنوع آن که نمادی از ستاره ها و ماه نو را در هر گوشه و کنار آن تمثيل ميکرد، چشمگيرتر از ديگر دروازه ها در آن کوچه بود و واضح می ساخت که در اين منزل خانواده ثروتمندی زندگی ميکند و يا يکی از کارمندان معتبر و پر شهرتِ حکومت، آن را در اختيار خود دارد.

بلی، خواننده گان گرامی! در اين خانه مرد محترم و خوشنام و نيکوسيرتی زندگی می کرد، بنام قوماندان احسان خان که در عصر اعليحضرت امان الله شاه به صفت قوماندان طياره (قوماندان هوايی امروزی) منصوب بود و در دورهء اعليحضرت ظاهر شاه در کدر نظامی خدمت ميکرد و مناصب عاليهء نظامی را قدم به قدم طی می نمود تا آنکه به رتبه رفيع (بريد جنرال) ارتقاء يافت.

قوماندان احسان خان وقتی نصاب تعليمی شان را در مکتب حربيهء آن زمان به انجام رسانيدند، با آقای محمد هاشم خان که همصنفی بودند، غرض تحصيلات فن پيلوتی، به ايتاليا اعزام شدند و پس از اخذ ديپلوم در اين رشته، با وطن بازگشتند و اعليحضرت امان الله شاه  احسان خان را  که جوان خوش سيما و خوش سيرت و با فراست بود، به صفت قوماندان طياره که در آن زمان تازه تأسين يافته بود، مقرر کرد ـ برعلاوه، ايشان را به حيث مشاور نظامی و مصاحب حضور شان، افتخار بخشيدند.

خوب به ياد دارم، يکروز وقتی از مکتب امانی بسوی خانه ميرفتم، مردم را ديدم که در دو طرف جادهء باغ «علم گنج» رديف بسته اند و بسوی موتر مشکی و براقی که از دور بسوی جادهء دهمزنگ در حرکت بود، نگاه ميکردند، کف می زدنند، فرياد ميکشيدند و هيجان نشان ميدادند. وقتی موتر اعليحضرت از برابرم عبور ميکرد، ديدم که قوماندان احسان خان در کنار اعليحضرت نشسته بود و هر دو با لباس های شيک و کلاه شاپو، باهم مشغول صحبت بودند. اعليحضرت با يکدست فرمان موتر را داشتند و با دست ديگر با نشاط و خنده بسوی مردمش که در استقبال شان در هردو سوی جاده صف کشيده بودند، اشاره ميدادند.

باور کنيد آن ساعت و آن هلهله و هيجان و آن سيمای پر از وجد اعليحضرت امان الله شاه، مثل امروز در برابر نگاهم تجسم دارد. خداوند عالميان روح اين پادشاه محبوب و دوست داشتنی را با ارواح جممله شاهان عادل و آزاديخواه، قرين لطف و رحمت خود داشته باشد.

قسمی که اين نگارنده، در خلال داستان «شطرنج» که در کتاب «بارقه های بينش» تأليف خودم شرح داده ام، مرحوم قوماندان احسان خان با خانوادهء ما رابطهء خويشاوندی داشتند و اين ارتباط خانوادگی سبب شد که بنده، بنا بر امر حضرت قبله گاه ام، زمانی که جناب قوماندان صاحب در اواخر سلطنت اعليحضرت ظاهر شاه، متقاعد و خانه نشين شدند و پس از چندی بيمار گشتند ـ وقتاً فوقتاً بديدن شان بروم و از ايشان عيادت نمايم. قوماندان صاحب مرحوم، روی لطف و نوازشی که به اين کوچکِ شان داشتند، هميشه از آمدن من به حضور شان،  شادمان می شدند و يک ساعتی که کنار بستر شان روی چوکی می نشستم، از هر باب با من سخن می گفتند و خاطرات تلخ و شيرين شان را از زمان اعليحضرت  امان الله شاه، تا دوران بچهء سقاء که قوماندان مرحوم را برای چهارماه به زندان کشيده بود،  و ساير وقايع بعد از آن، به صورت اجمال و با همه حوادثی که به ايشان و خانوادهء شان رخ داده بود، به شيوهء بسيار شيرين و رمانتيک بيان می فرمودند. هرچند تفاوت سن و سال و کوچکی و بزرگی عمر در بين ما خيلی زياد بود، معهذا با لطف و مهربانی، بمن هم فرصت ميدادند تا درد های دل خود و خانواده ام را به ايشان بازگو کنم.

من هر وقتی به عيادت قوماندان صاحب به منزل شان ميرفتم، زنِ پيچه سفيد محترمی نبام «عمه گل» آنجا می بودند. تا آنجا که من می ديدم و پيشامد شانرا در مقابل قوماندان صاحب ارزيابی ميکردم، عمه گل از بيماری و ناراحتی های برادرزادهء محبوبش که او را «احسان جان» خطاب ميکرد، سخت ناراحت و مغموم و پريشان بود و ميگفتند که در هر هفته عمه گل بخاطر برادرزادهء عزيز شان، به اماکن مقدسه ميرفتند و در زيارت ها «بندِ مراد» می بستند و برعلاوه، وقتی در منزل می بودند پس از آنکه از قرائت کللام الله مجيد فارغ ميشدند، دعای پرسوزی ميکردند و با چشمان پر از اشک، رو به آسمان نموده، از پروردگار برای قوماندان صاحب شفای عاجل می خواستند.

يکروز عصر وقتی از دروازهء کوچهء قوماندان صاحب وارد حياط خانهء شان شدم، ديدم عمه گل «خاک اناز» کوچکی را که چند قوغ آتش روی آن می درخشيد، بدست خود داشت و از يک نعلبکی يک دانه سپند را بر ميداشت و اين دعای مسجع را با آواز بلند ميخواند و به آتش می انداخت:

اسپند، بلا بند، به حق شاه نقشبند، چشم ميش،

چشم خويش، چشم بدانديش،  بسوزه به آتش تيز...

وقتی جرقه هايی از سوختن اسپند بلند ميشد و دود ميکرد، عمه گل آواز ميکشيد و می گفت: وا خدايا، ببينيد برادرزادهء بيچاره ام را چطور نظر کرده اند؟ چشمان شان کور شوه...

چند دقيقه به اين منظره نگاه کردم و به اين رسم و رواج خرافی تأسف نمودم. وقتی به اتاق قوماندن صاحب بالا رفتم و سلام کردم، تا مرا ديد با خنده يی به من گفت: "رشيد جان! می بينی که امروز عمه گلم چه بساطی را برپا ساخته و چشمان دوست و دشمن را بيرحمانه در آتش می سوزاند."

عرض کردم: "اسپند کردن برای دفع نظر، از قرن ها به اينطرف در بين ما مردم رواج دارد و در هر خانه معمول است، اما آنچه من دريافتم اينست که عمه گل صاحبه واقعا شما را بسيار دوست دارد و در راه شفای عاجل و اعادهء سلامتی شما به هر رسم و رواج و هر نذرو نياز تشبث می نمايند."

قوماندان صاحب بارديگر با لبخندی جواب دادند: "جانم مه يک آدم بيمار و غريب و ناتوان، چه جمال و کمال دارم که مردم مرا نظر کنند؟ اسپند را برای کسی دود می کنند که يا از حسن و جمال و زيبايی برخوردار باشد، و يا شأن وشوکت و شهرتش در محيط خانواده و يا شهر و ديارش، حسادت دوست و دشمن را بار آورده باشد!"

گفتم: "زنهای پير و سالخورده، بدون در نظرداشت اين چيز ها، دوستان به دل نزديک شان را اسپند می کنند، و شما نيز اين محبت عمه گل را بهتر است ستايش کنيد تا خاطر آزرده نشود."

 

***

هفتهء بعد، باز به عيادت قوماندان صاحب به منزل شان آمدم و بر حسب معمول، کنار بستر شان نشستم. اما اين بار در طول ساعتی که با ايشان بودم، سر و صدايی از عمه گل نديدم و نشنيدم، در حالی که همه وقت در فرصتی که من در خدمت شان می بودم، يکی دو بار، خواهی نخواهی، به اتاق قوماندان صاحب می آمدند و با لحن اندوهبار، احوال شان را می پرسيدند و آنگاه با درود و دعا، اتاق را ترک می گفتند.

پس از لحظه يی طاقتم نيامد و از قوماندان صاحب علت تشريف نداشتن عمه گل را جويا شدم.  قوماندان صاحب خوشهء انگوری را که در دست داشت، روی بشقاب گذاشت و با لحن معناداری فرمود: "عمه گل پنج روز پيش فرار کردند و تشريف بردند!"

اين حرف، مرا جداً تکان داد و متعجب ساخت. با آواز قدری بلندتر و با استفهام پرسيدم: "دليلش را نفهميدم قوماندان صاحب! راست بگويم، من هر چيز را می توانم قبول کنم، جز اينکه عمه گل که شما را بيش از جان خود دوست دارد، شما را ترک بگويد و از منزل تان فرار کند!"

قوماندان صاحب با قهقهه بلندی خنديد و گفت: "فرار ناگهانی عمه گلم قصهء شيرينی دارد که بايد ناگفته نگذارم، اما پيش خود نگهداريد که خانواده اش نفهمد." گفتم به سر و چشم، مطمئن باشيد. نگاه قوماندان صاحب فرمودند: "شام دوشنبه هفته پيش، طبيت معالجم داکتر رفقی بيک تُرکی که بنا بر امر اعليحضرت مرا زير تداوی خود دارد، به خانهء ما آمد و بر حسب معمول، به معاينات پرداخت و بعد، نسخهء تازه يی نوشت و مرخص شد. هنوز داکتر رفقی از زينه ها پايين نشده بود که عمه گلم با يک دنيا اضطراب وارد اتاقم شد و از من پرسيد که: عمه به قربانت، داکتر چه گفت؟.. وقتی سوالش را جواب دادم، به دقت شنيد و علاقه مندی شديدی نشان داد ولی قانع نشده سوال های ديگری در همين مورد نمود، به حدی که از آن همه سوالات بيصبرانه و پيهم،  ديگر گيچ شده بوده به سطوح آمدم، لهذا قيافهء حق بجانبی به خود گرفته، به عمه گلم عرض کردم: متأسفانه داکتر رفقی بيگ اين بار براين نسخه يی داده که گمان نمی کنم دوای آن در هيچ دواخانهء کابل تهيه شود! عمه گلم با پريشانی گفت: قربانت شوم، اين چه دواست که دواخانه نداره؟ گفتم: نمی دانم، ولی داکتر رفقی بيگ پيشنهاد کرد که وقتی اين دوا پيدا نميشود، آخرين چاره اش اين است که خون تازه از بدن يک «خون شريک» که از نسل پدرکلان شما باشد ـ مانند عمه، پسر عمه يا دختر عمه ـ ، گرفته شده در بدن شما زرق شود...

از شنيدن اين سخن، ديدم که «عمه گلم» وارخطا و مضطرب شد و چهره اش دفعتاً مانند گچ سفيد گرديد. لحظه يی خاموش و چرتی بسوی من نگاه کرد و بعد با آواز لرزان، آهسته گفت: "خون مه صدقهء سرت بچيم!" اين را گفته از اتاق خارج شد.

قوماندان صاحب پس از کمی مکث، ادامه داد: من در حاليکه از اين دروغ با خود می خنديدم، خواستم ساعتی خود را از پرسش های پيهم عمه گلم که ديگر حوصله ام را بسر آورده بود، فارغ سازم. اما يکساعت بعد وقتی بر حسب پروگرام هر شب، دسترخوان را در سالون پهلوی اتاق خوابم، هموار ساخته صدا کردند تا همه برای صرف نان شب با سالون بروند (چون من خوش دارم همه اعضای خانواده يکجا با هم صرف غذا کنند و در خلال آن باهم بگويند و بخندند و من آواز شان را بشنوم و لذت حضور بگيرم)، اما آنشب، آوازی از عمه گلم به گوشم نرسيد. حيران شدم که چرا برای صرف غذا تا حال نيامده؟ دروازهء بين اتاق خوابم و سالون باز بود، صدا کردم: عمه گلم کجاست؟ چرا نيامده؟ خانمم جواب داد: "خانم گل را در اتاقش نيافتم. معلوم شد که بدون خداحافظی به خانهء خود رفته است" قوماندان صاحب ادامه دادند: گوشهايم «جرنگ» کرد و فهميدم عمه گلم از خوفِ «خون دادن» پنهانی راهی خانهء خود (که از خانهء ما چندان فاصله ندارد) شده است. از اين کار شان، هم به خنده افتادم و هم برايم بيشتر روشن شد که انسان ها در هر سن و سال، با همه ابراز محبت و دلسوزی به عزيزترين و نزديک ترين دوست خود (که محبت و دلسوزی هم صادقانه است) بازهم (طبعاً) خود را بيشتر دوست دارند و به اين مقوله، (عمه گلم را بمان) همه انسان ها معتقد اند که: "جان نگاه کردن فرض است!"

 

من نگارندهء اين سرگذشت واقعی، از ديدن آن همه لطف و دوستی و شفقت عمه گل و باز شنيدن قصهء فرارش، دفعتاً به ياد کميدی معروف «من بميرم، تو نميری» اثر جاودانی مرحوم استاد رشيد لطيفی (نويسنده و دراماتيست مشهور افغانستان) افتادم که فکر می کنم پنجاه سال قبل يا بيشتر، در تياتر آبرومند کابل ننداری، به معرض نمايش قرار گرفته بود.

خلص داستان اين است:

مادر پيری از يگانه دختر بيمارش در منزل پرستاری ميکرد و باربار در خلوت به دربار پروردگارش استرحام می نمود که: خداوندا! من يک مادر پير و در شرف مرگم، اگر اجل دختر جوانم فرا رسيد، به حضرت عزرائيل فرمان بده تا در عوض او جان مرا بگيرد... روزی از روز ها مشغول اين دعا بود که يکبارهء پردهء خانه اش به شدت پاره ميشود و جانور پرهيبتی با روی آهنين، خيزک زنان و پای کوبان داخل اتاق او می گردد. مادر وقتی اين منظرهء وحشت بار را می بيند، به تصور اينکه دعايش مقبول افتاده و حضرت عزرائيل برای گرفتن جانش آمده است، فرياد می کشد که يا حضرت عزرائيل، من بيمار نيستم، اگر دخترم را ميخواهی، در اتاق پهلوی من قرار دارد!

در واقع اين حيوان وحشتناک، گاو سياهی بود که اتفاقاً به حويلی اين مادر دلسوز داخل شده بود و برای گفتن طعمه يی، سر خود را در يک ديگ خالی که روی حياط شان بوده، درون می کند و چون شاخهايش در لبهء ديگ گير می نمايد، دنيا در برابر چشمانش تاريک شده، به جفتک زدن می پردازد و داخل اتاق مادر پير می شود...

 

*******

 

 

 


صفحهء مطالب و مقالات

 

صفحهء اول