|
دريايی از پر طاوس ( رهنورد زرياب)
سال يک هزار و هفتاد و دوی هجری قمری بود. در اين سال، مسافر جوانی آهنگ شهر دهلی، پايتخت هندوستان، را کرد. چون به شهر رسيد و زمانی سپری شد، با درويش شوريده حالی آشنا گشت. اين درويش، بر او اثری ژرف گذاشت و او را که «می پرست ايجاد» بود، از بادهء شوق سيه مست ساخت و جنون عشق را چنان در او دميد که هر چه پيش آمد، به پرستيدنش برخاست: زفرق و امتياز کعبه و ديرم چه می پرسی؟ اسير عشق بودم، هر چه پيش آمد، پرستيدم! اين مسافر بُرنا، «عبدالقادر» نام داشت که پسانتر ها با واژهء «بيدل» بسی بلند آوازه گشت. و اين درويش شوريده را هم، «شاه کابل» می گفتند. آن گونه که شادروان محمد ابراهيم خليل، در «مزارات کابل» نوشته است، در محوطهء ارگ شاهی، در بخش جنوبی آن، آرامگاهی وجود دارد که «قرار شهرت مردم»، آرامگاه همين درويش کابلی است. ديدار بيدل با حضرت شاه کابل، تا اندازه يی، ديدار خداوندگار بلخ را با شمس تبريزی به ياد می تواند داد. به ويژه که غيبت و ناپديد شدن ناگهانی درويش کابلی، بيدل جوان را که هژده سال داشت ـ همانند حضرت مولانا در فراق شمس ـ بيتاب و آشفته روزگار ساخت، قرار و آرام را از او گرفت و او را بر آن داشت تا دو سال تمام، در جنگل ها، شهر ها و ورستا ها، در جستجوی آن عزيز گمشده برايد و سرانجام هم، نوميد و دل شکسته، در گوشه يی تن به رياضت سپارد و بر خاک مجاهدت نشيند. بيدل، در سراسر زنده گانيش، به هزار کوچه دويد، اما به تسليی نرسيد و غريق دريای حيرت شد و نظر از ماسوی برگرفت و ديد که عالم همه يار است و ندانست که در پای کدامين يک بيفتد و در کار طواف گوشهء دل ها، کعبه و بتخانه، هر دو را، سنگ راه يافت و دانست که تحير، حيله و نيرنگِ عشق است تا آدمی را رام سازد. و باری نيز، همانند پير قونيه، در جوش جنون عاشقانه، فرياد کشيده بود: "ز جهان فطرتِ بيدلم، نه زمينيم نه سماييم!"
* * *
ميرزا عبدالقادر بيدل ـ که به حق او را «ابوالمعانی» خوانده اند ـ بدون شک از عجوبه های شعر و سخن، در قلمرو گستردهء زبان دری، به شمار می رود. شعر بيدل، انفجاری از نور و زيبايی است؛ موج توفنده يی از تصوير ها و خيال های ناب و نادر است. برای ساليان درازی، دری گويان هند و افغانستان و سرزمين های شمال رود آمو، به بيدل ارادت ورزيدند، شعر او را خواندند و مهرش را در دل پروردند. اما، با چيره شدن غول استعمار بريتانيا بر هندوستان، از نفوذ و ارج زبان و ادب دری در آن سرزمين کاسته شد و لابد فروغ سيمای بيدل هم در آن ديار کاستی گرفت. و بازهم، هنگامی که نيرو های سرخ بر کوهستان ها و دشت های گستردهء شمال رود آمو دست يافتند، در گام نخست، با فرشتهء سپيد بال زبان و ادب دری سر پرخاش و ستيزه را گرفتند و سعی بليغ به کار بردند تا بزرگان اين زبان و ادب را، در سياه چال های فراموشی و نسيان، در بند کشند. بدين گونه ـ از آن پس ـ تنها شهر ها و روستا های کشور ما بودند که جلوتکده های شعر بيدل گشتند و مردمان ما در بدخشان و تخارستان و بلخ و فارياب و جوزجان و هرات و غزنه و قندهار و کابل، به پاسداری و نگه داشت سخن بيدل برخاستند.
* * *
بيدل ـ همانند فردوسی و مولانا و حافظ ـ از آن معدود سخنورانی است که در ميان همه طبقات و لايه های جامعهء ما، هواخواهان و دلبسته گان فراوان داشته است و محافل بيدل خوانی ـ همچو محافل شهنامه خوانی، مثنوی خوانی و حافظ خوانی ـ از سنت های فرهنگی سرزمين ما بوده است. با آن که فهم شعر بيدل آسان نيست و سخنش پيچيده گی ها و باريکی های حيرت انگيزی دارد، باز هم در ميان گروه های باسواد و کم سواد و حتی بيسواد جامعهء ما نيز راه يافته بوده است و توده های بزرگ مردم بدو مهر می ورزيده اند. و اين خود، از شگفتی های روزگار می تواند بود. شعر بيدل، در تالار های شاهانه و اشرافی و خانقاه های درويشان ـ همه جا ـ راه داشته است و به يک سان محبوب و ستوده بوده است. از همين رو که در دورهء سراجيه، سردار نطرالله خان ـ برادر اميرـ نيز يک حلقهء بيدل دوستان و بيدل شناسان را به ميان آورد و با توجه همو بود که غزليات بيدل، از رديف الف تا رديف دال، زير نظر استادان بزرگ آن روزگار، در کابل به چاپ رسيد.
|