پروين پژواک

 

 

 

 

 


 

 

 

The Mountain that loved a Bird

By Alice Mclerran

ترجمه پروین پژواک

 

اهدا به محمد سلیمان کارمند صلح سویس در کابل

به یادبود دومین کنفرانس جامعه مدنی منعقده کابل- بهار 1381

 

 

برای بازسازی افغانستان ما محتاج به پلان گذاری کوتاه مدت و دراز مدت هستیم.

پلان کوتاه مدت دربرگیرنده عمر ما است که اگر چانس یاری کرد و زنده بودیم ثمره آنرا به چشم خواهیم دید.

ولی پلان درازمدت دانه ای است که امروز می کاریم و آب می دهیم و میوه اش را اولادهای ما هم نی، بلکه نواسه ها و کواسه های ما خواهند چشید.

 

 

 

کوهی که عاشق پرنده بود

 

 

 

زمانی کوهی بود که از سنگ های بسیار سخت ساخته شده بود.

کوه تنها میان دشت ایستاده بود.  هیچ گیاهی نمی توانست در دامنه های سختش بروید.  نه چرنده، پرنده یا خزنده ای می توانست در آنجا زندگی کند.

آفتاب کوه را گرم می کرد و باد او را سرد می ساخت، اما یگانه تماسی را که کوه حس مینمود، قطرات باران یا دانه های برف بود.

آنجا هیچ چیز دیگر نبود که قابل لمس باشد.

 

تمام روز و تمام شب کوه تنها به آسمان می دید که ابرها چگونه با وزش باد پیش می روند.  او مسیر حرکت آفتاب را در طول روز که آسمان را عبور میکرد و مسیر حرکت مهتاب را در طول شب بر آسمان می دانست.  در شب های صاف او چرخش آهسته ستاره گان دور را تماشا می کرد.

آنجا هیچ چیز دیگر نبود که قابل دیدن باشد.

 

اما روزی پرنده کوچکی پدیدار شد.  پرنده چرخی بر سر کوه زد و بعد بر قله اش نشست تا استراحت نماید و پرهایش را صاف کند.  کوه تماس پنجه های خشک و کوچک پرنده را بر قله خود احساس کرد.  کوه لطافت بدن پردار او را بر سنگ های درشت خود احساس نمود.

کوه متعجب شد.  پیش ازاین هیچگاه چنین چیزی از آسمان برای او نیامده بود.

کوه پرسید:  تو کی هستی؟  نام تو چیست؟

پرنده جواب داد:  من پرنده هستم.  نام من (خوشی) است و من از سرزمین های دوری آمده ام که در آنجا همه چیز سرسبز است.  هر بهاری من در آسمان اوج می گیرم و در جستجوی بهترین جای می شوم تا آشیانه خود را آباد کنم و چوچه های خود را پرورش دهم.  بعد از اینکه در اینجا استراحت نمودم به جستجوی خود ادامه خواهم داد.

کوه گفت:  پیش از این من هرگز چیزی چون ترا ندیده بودم.  آیا باید بروی؟  نمیتوانی در همینجا بمانی؟

پرنده سر خود را تکان داد و توضیح نمود:  پرنده ها موجودات زنده هستند.  ما باید آب و دانه داشته باشیم.  هیچ چیزی در اینجا نمی روید تا بخورم.  هیچ رود آبی نیست تا از آن بنوشم.

کوه پرسید:  اگر تو اینجا مانده نمیتوانی، آیا روزی دوباره برخواهی گشت؟

پرنده برای لحظاتی فکر نمود وگفت:  من فاصله های دوری را پرواز نموده ام.  بر کوه های بسیاری استراحت کرده ام.  هیچ کوهی هیچگاه به آمدن و رفتن من اهمیت نداده است.  من می خواهم برای دیدار تو برگردم.  اما تنها در بهار، پیش از آباد نمودن لانه خود می توانم نزد تو بیایم وچون تو بسیار از آب و دانه دور هستی، صرف چند ساعتی میتوانم با تو بمانم.

کوه به تکرار گفت:  پیش از این من هیچگاه موجودی چون ترا ندیده بودم.  حتی اگر برای چند ساعت محدود هم باشد، دیدار دوباره تو مرا شاد می سازد.

پرنده گفت:  موضوع دیگری هم است که تو باید بدانی.  کوه ها برای همیشه هستند اما پرنده ها نه.  حتی اگر هر بهار به دیدار تو بیایم، شاید چند باری بیش نباشد.  پرنده ها سالهای طولانی زندگی نمی کنند.

کوه گفت:  من بسیار غمگین خواهم شد وقتی آمدن های تو متوقف شود، اما غمگین تر خواهم بود اگر امروز بروی و هرگز باز نیایی.

پرنده پس از استراحت با آوازی ملایم چون زنگی کوچک به ترانه خواندن پرداخت.  ترانه او نخستین موزیکی بود که کوه برای بار اول می شنید.  چون ترانه به پایان رسید، پرنده گفت:  چون هیچ کوه غیر از تو به آمدن و رفتن من هیچگاه اهمیت نداده است، من برایت وعده می دهم هر بهار زندگی ام نزد تو باز خواهم گشت.  به تو درود خواهم فرستاد.   بالای تو پرواز خواهم کرد و برای تو آواز خواهم خواند.  چون زندگی من برای همیشه نیست، من یکی از دخترانم را (خوشی) نام خواهم داد و به او خواهم گفت چگونه ترا بیابد.  آنگاه او روزی نام یکی از دخترانش را (خوشی) خواهد گذاشت و به او خواهد آموخت چگونه نزد تو آید.  هر (خوشی) دختری به نام (خوشی) خواهد داشت.  بدینگونه مهم نخواهد بود که چقدر سالها گذشته باشند، تو همیشه دوستی خواهی داشت که بر تو درود بفرستد.  بالای سرت پرواز نماید و برایت ترانه بخواند.

کوه متاثر شد.  هم خوش بود و هم غمگین.  بار دیگر گفت:  هنوز هم آرزو می کنم کاش می توانستی بمانی.  ولی خوشحالم که روزی برخواهی گشت.

پرنده گفت:  اکنون باید بروم.  راه طولانی پیشرو دارم تا به سرزمین های سرسبزی برسم که برایم آب و دانه دارند.  تا سال آینده خداحافظ.

پرنده بال های خود را چون پکه های ساخته شده از پر در برابر آفتاب گشود و پرواز کرد.

کوه به او می دید تا پرنده در فاصله های دور ناپدید شد.

 

سال پس سال با برگشت هر بهار، پرنده ای سوی کوه پرواز میکرد و می خواند:  من (خوشی) هستم و به  دیدار تو آمده ام.

برای چند ساعتی پرنده بالای کوه پرواز میکرد، بر سنگی می نشست و برایش آواز می خواند.

در ختم هر دیدار همیشه کوه می پرسید:  هیچ راهی نیست که تو با من بمانی؟

و هر بار پرنده می گفت:  نه، لیک سال آینده من برخواهم گشت.

 

هر سال کوه بیشتر و بیشتر مشتاق دیدار پرنده میشد و هر سال برایش سخت و سختتر تمام میگشت که ببیند پرنده می رود.  نود و نه بهار به همینگونه گذشت.  در بهار صدمین، زمانی که پرنده می خواست او را ترک نماید، کوه بار دیگر پرسید:  هیچ راهی نیست که تو با من بمانی؟

پرنده چون همیشه جواب داد:  نه، لیک سال آینده من برخواهم گشت.

کوه به آسمان خیره مانده بود که چگونه پرنده در آن ناپدید میگردد و ناگهان قلبش شکست.  سنگ های سختش درز برداشتند و از عمیق ترین بخش کوه اشک ها سر زدند و چون جویبار باریکی بر چهره کوه جاری شدند.

 

بهار آینده پرنده کوچکی هویدا شد و خواند:  من (خوشی) هستم و به دیدار تو آمده ام.

اینبار کوه جوابی نداد.  کوه گریه می کرد و به این فکر مینمود که چقدر زود پرنده خواهد رفت و به تمام ماه های طولانی انتظار،تا آن که پرنده دوباره برگردد.

پرنده بر قله کوه استراحت نمود و به جویبار اشک نگاه کرد.  بعد بالای کوه پرواز نمود ومانند همیشه برای او خواند.  چون وقت رفتنش فرا رسید، کوه همچنان گریه می کرد.

پرنده با ملایمت گفت:  من سال آینده برخواهم گشت.

و به دوردست ها پرواز نمود.

 

سال آینده چون پرنده برگشت، میان نول خود دانه خوردترکی را حمل میکرد.  کوه همچنان غمگین بود و اشکها بر صورتش می ریختند.  پرنده با احتیاط دانه را در درز سنگی نزدیک جویبار فرو برد تا مرطوب باقی مانده بتواند.  سپس بالای کوه پرواز نمود وبرایش آواز خواند.  پرنده پس از آنکه دید کوه از شدت بغض قادر به حرف زدن نیست، بار دیگر به سرزمین دوری پرواز نمود.

 

در طول هفته های آینده، دانه کوچک میان درز سنگ پوستش را شگافت و ریشه های باریکش را قدم به قدم، آهسته آهسته در درزهای باریک سنگ دواند.  ریشه ها به نرمی در دل سخت سنگ راه می جستند.  ریشه ها میان درز سنگ آب یافتند و ساقه باریک گیاه رو به آفتاب ایستاد و در نور آفتاب برگهای کوچک سبزخود را باز نمود.

کوه آنچنان غرق سوگواری بود و اشکها کورش نموده بودند که موجودیت گیاهی به آن کوچکی را متوجه نشد.

بهار آینده پرنده دانه دیگری آورد و بهاری دیگر دانه ای دیگر.  پرنده هر دانه را در جای محفوظی نزدیک جویبار اشک می کاشت و برای کوه ترانه میخواند.  کوه همچنان مشغول گریه و زاری بود.

 

سال ها به همینگونه گذشتند.  ریشه های گیاهان نو سنگ های نزدیک به جویبار را نرم نمودند.  سنگ های نرم تبدیل به خاک شدند.  سبزه ها و گل های خوردترک بر کناره جویبار روییدند.  حشره های کوچک توسط باد به سوی کوه رانده شدند و میان برگها جای گرفتند.

در عین زمان ریشه های اولین تخمی که پرنده آورده بود، عمیق و عمیق تر فرو رفتند و به قلب کوه رسیدند.  بالای زمین آنچه بصورت ساقه باریکی شروع به رویش نموده بود، تبدیل به تنه درخت جوانی شد که شاخه هایش برگهای سبز خود را رو به سوی آفتاب میگشود.

بالاخره کوه ریشه های اولین تخم را که اینک درختی بود، احساس نمود که چون پنجه های ملایم دستی بر درزهای قلب شکسته او دست میکشد.

کوه از سوگواری باز ماند ومتوجه تغییراتی شد که در اطرافش به وجود آمده بودند.  چقدر رنگارنگ و شگفت انگیز بود همه آنچه که اورا احاطه نموده بود.  گریه تلخ کوه تبدیل به گریه شادی شد.

 

هر بهار که پرنده بر می گشت، دانه نوی با خود می آورد.  هر سال جویبارهای بیشتری خنده کنان از صورت کوه میگذشتند و بردامنه اش جاری می شدند.  زمین با نوشیدن آب جویبارهای نو سرسبزتر می گشت.

اکنون دیگر کوه سوگوار نبود و بغض گلویش را نمی فشرد.  او بار دیگر توانست سخن بگوید و بار دیگر از پرنده بپرسد:  هیچ راهی نیست که تو با من بمانی؟

پرنده بار دیگر جواب رد داد و گفت:  نه، اما من سال آینده برخواهم گشت.

 

سال های بیشتری گذشتند و جویبارها زندگی را به زمین اطراف کوه گسترش دادند.  بالاخره تا دورترین نقطه ایکه کوه می توانست ببیند، همه جا سرسبز شد.  از فاصله های دور حیوانات کوچک به کوه آمدند.  با دیدن این موجودات کوچک که در دامنه های او غذا و پناهگاه می یافتند، امید در دل کوه زنده شد.  کوه دلش را برای ریشه های درختان عمیق تر گشود و تمام امکانات خود را در اختیار شان گذاشت.  درختان شاخه های خود را بلندتر سوی آسمان افراشتند و امید چون ترانه ای از دل کوه به ریشه ها دوید و به تمام برگهای درختان رسید.

 

چون بهار رسید و پرنده سوی کوه پرواز نمود، اینبار دانه ای را میان نولش حمل نمی نمود، بلکه با یقین کامل خسی را بر نول داشت.  پرنده مستقیم سوی بلندترین درخت کوه پر زد.  درختی که از اولین تخم سر زده بود.  پرنده خس را بر شاخه ای گذاشت.  همان شاخه که می خواست بر آن آشیانه خود را بسازد. 

و آنگاه برای کوه خواند:  من (خوشی) هستم و آمده ام تا بمانم.

 

 

 

جمعه دوازدهم میزان 1381- 4 اکتوبر 2002

 

 

 

 


صفحهء شعر و داستان

 

صفحهء اول