سوگنامه يی برای مادرم
که اسطورهء
بزرگ شکيبايی بود
پرتو نادری
تصويربزرگ
آيينهء
کوچک
مادرم از
قبيلهء سبز نجابت بود
و با زبان
مردم بهشت سخن می گفت
چادری از
بريشم ايمان به سر داشت
قلبش به عرش
خدا می ماند
که به
اندازهء حقيقت خدا بزرگ بود
و من صدای
خدا را
از ضربان قلب
او می شنيدم
و بی آن که
کسی بداند
خدا در خانهء
ما بود
و بی آن که
کسی بداند
آفتاب ازمشرق
صدای مادر من طلوع می کرد
مادرم از
قبيلهء سبز نجابت بود
مادرم وقتی
به سوی من می آمد
در نقش کوچک
هرگامش
روزنهء
کوچکی پديدار می شد
که من از آن
باغ های سبز
بهشت را تماشا می کردم
و سيب
خوشبختی خود را از شاخه های بلند آن می چيدم
مادرم از
قبيلهء سبز نحابت بود
چادری از
بريشم ايمان به سر داشت
پيشانيش به
مطلع عاشقانه ترين غزل خدا می ماند
که من هر روز
آن را
با زبان عاطفه زمزمه می کردم
و آن گاه با
تمام ايمان در می يافتم
شعر خدا يعنی چی؟
مادرم از
قبيلهء سبز نجابت بود
و با زبان
مردم بهشت سخن می گقت
و صبر
کبوترسپيدی بود
که هر صبح
پر های عزيزش را
در شفافترين
چشمه های بهشت شست و شو می داد
و چنان پيکی
از ديار مبارک قران می آمد
و پيغام خدا
را برای مادر من می خواند
مادرم از
قبيلهء سبز نحابت بود
شجرهء
نسبش تاريخی دارد که تنها در حافظهء آفتاب می گنجد
و من از
آفتاب می دانم
وقتی مادرم
چشم به جهان گشود
پدرش در
جذامخانه های فقر
سقوط سپيدار
قامت خود را
چراغ سوگ می افروخت
و من از
آفتاب می دانم
کا مادرم
تمام عمر
در جستجوی
واژهء لبحند
با انگشتی از
تقدس و ايمان
کتاب زنده گی
اش را ورق می زد
و با دريغ
تا
آخرين لحظات زنده گی هم نتوانست
مفهوم شاد لبخند را
به حافظه
بسپارد
مادرم با
گريه آشنا بود
مادرم از
مصدر گريستن هزار واژهء اشتقاقی ديگر می ساخت
مادرم با
هزار زبان
مفهوم تلخ
گريستن را
به حافظهء
تاريک چشم های خويش سپرده بود
و چشم های
مادرم
- آيينه های تجلی خدا –
حافظهء خوبی
داشتند
مادرم با
بهار بيگانه بود
و زنده گی او
مورچه راهی بود
که از سنگلاخ
عظيمی بدبختی عبور می کرد
و در چار فصل
سال
ابر های تيرهء
اهانت و دشنام
در آن فرو می
باريد
و مادرم هر
روز
آن جا دامن دامن، گل بدبختی می چيد
مادرم سنگ
صبوری بود
وقتی پدرم
کشتی کوچک
انديشه اش را بادبان می افراشت
و بر شط سرخ
خشم می راند
مادرم به
ساحل صبر پناه می برد
و اشک هايش
را با گوشه های چادرش پاک می کرد
و با خدا پيوند می
يافت
پدرم مرد
عجيبی بود
پدرم وقتی
دستار غرورش را به سر می بست
فکر می کرد
که آفتاب
کبوتر
سپيديست
که از شانه
های بلند او پرواز می کند
و فکر می کرد
که می تواند روشنی را
برای مادرم جيره بندی کند
و فکر می کرد
که ماه
مهرهء
رنگينيست
که می تواند
آن را
بر يال بلند اسب سمندش بياويزد
پدرم مرد
عجيبی بود
پدرم وقتی
مرا به حضور می خواند
من فاجعه را
در چند قدمی خويش می ديدم
و کلمه ها
- گنجشکان هراس آلودی بودند –
که از باغچه
های خزان زدهء ذهنم کوچ می کردند
و ترس جامهء
چرکينی بود
که چهرهء
اصلی ام را از من می گرفت
پدرم وقتی
مرا به حضور می خواند
خون تکلم در
رگ های سرخ زبانم از حرکت می ايستاد
و آن گاه قلب
مادرم
- بلور روشنی بود –
که در عمق
درهء تاريکی رها می گشت
و مادرم
ويرانی خود را
در آيينه های
شکستهء اضطراب تماشا می کرد
و منتظر
حادثه يی می ماند
پدرم مرد
عجيبی بود
پدرم وقتی
دستار غرورش را به سر می بست
در چار ديوار
کوچک خانهء ما
امپراتوری
کوچک او آعاز می گشت
و آن گاه
آزادی را که من بودم
و زنده گی را
که مادرم بود
شلاق می زد
و به زنجير
می بست
روان مادر من
شاد
که با اين
حال خدا را شکر می کرد
و در حق پدرم
می گفت:
خدا سايهء ا و را از سر ما کم
نکند.
ميزان
1368خورشيدی
شهر کابل
آيينه
عمريست در
آيينه های غربت
سر گرم
تماشای خويشم
های !
من از معرکه
های دور معرفت می آ يم
من مفهوم هيچ را دريافته ام
بهار
1368
شهر کابل
دلتنگی
بر خطوط قرمز
دستانت
سر نوشت
آفتاب را نوشته اند
بر خيز
و دستی
بر افشان
که حضور شب
نفسم را
تنگ کرده است
شهر کابل
تابستان
1374خورشيدی
طلوع
من همزاد
روشناييم
از تاريخ
آفتاب خبر دارم
ستاره گان
از آبلهء
دستان من طلوع کرده اند
شهر کابل
حوت
1373خورشيدی
انتظار
وقتی در
انتظار تو می مانم
گل های صبر
من
يک يک به دست
باد
در دشت های فاصله تاراج می شوند
وقتی در
انتظار تو می مانم
من با حضور
خويش بيگانه می شوم
از خويش می
روم
با جيوهء
خيال
آيينه می شوم
شهر کابل
تابستان
1368
خويشاوند
من زبان
آيينه را می فهمم
حيرت من و
حيرت آيينه
از يک
نژادند
و ريشه در قبيلهء دور حقيقت دارند
شهر کابل
حوت 1373
خورشيدی
تباشيری از
آفتاب
مانند يک
الهه
با جبينی
گشاده تر از خورشيد
درمشرق
اسطوره های عشق و زيبايی
قامت افراشته است
صدايش را می
شناسم
از انتهای
کوچهء خورشيد می آيد
صدايش
همهمهء
بال فرشته است
در شب معراج
صدايش ستاره
گان عشق را
گوشواره می آويزد
از شعر
بيداری
صدايش را می
شناسم
صدايش
همهمهء
ارغنونيست
که فرشته يي
در خلوت سبز ملکوت
می نوازد
آرام
آرام
صدايش را می
شناسم
صدايش باغچه
ييست
آن جا نمی رويند گلبرگ
های نام من آن جا نمی رويند
گلبرگ های
نام من
سر گذشت خويش
را
بر شانه های باد
علم افراحته اند
صدايش با
صدای من بيگانه است
صدايش زبان
صدای مرا نمی فهمد
صدايش افسانه
است
حقيقت زيبايی
را
مجاب ساخته است
هر روز
هر روز
هر روز
تباشيری از آفتاب می گيرم
و بر ديوار
شکستهء صبر خويش می نويسم
نام خدا را
نام
او را
نام عشق را
شهر کابل
تا بستان
1343
فاصله
چه مغرور
چه سر بلند
از وعده گاه
نور و آيينه می آيی
و صدای
گامهايت
در اقصای
کهکشانی می پيچد
که هزار سال
نوری از من فاصله دارد
ابراهميست در
تو
خشمگين بر
گشته از جنگل آتش
و با تيشه
يی از زمرد ايمان
بتخانهء
تاريک غرور مرا
روزنی می
گشايد
به سوی يک نياز روشن
ترا هيچ چيز
نه ستاره يی
در شب
نه ماهی در
آسمان
و نه
خورشيدی در صبح
مجاب می سازد
تو از ماه و
ستاره و خورشيد آن سوتر
در لايتناهی
عشق
زيبايی را
چنان شراب
گوارايی
جرعه جرعه می نوشی
شهر
کابل
تابستان
1374 خورشيدی