|
" قحط سالی " در قحط سالِ انديشه و فرهنگ اسحق نگـــارگر
پس از آنکه ديوانِ سرخ و سياهِ ايديولوژی بالترتيب گلوی انديشه و فرهنگِ ما را فشردند و نوعی شغاد منشی را بر جامعهء ما مسلط کردند، ديگر هيولای رياکاری، دروغ، غيبت، پُشتِ سر گويی و خيانت بود که بر دل ها حکومت می کرد. اِستبدادِ ايديولوژيک که مخالفِ خود را شايستهء زيستن نمی پنداشت و رشته های زندگی را به سادگيی آب خوردن از هم می گسست و کيشِ يهودای اِسخريوطی را در ميانِ روشنفکرانِ معتقد به ايديولوژی رواج می داد تا مسيحِ وجدان را در بيابان نان به نرخِ روز خوری و تملق بر صليب بزنند. در گوشه گوشهء شهرستانِ فرهنگ جارچی های " تعهد" و " اِلتزام" به راه افتاده بودند و نويسنده و شاعر را بسوی " تعهد" يا بهتر است بگويم تعبُدِ عقيدتی و حزبی فرا می خواندند تا به خروسی اخته بَدَلش کنند که بانگش پيشقراولِ بامدادانِ آزادی نباشد بلکه شبِ سياهِ بردگی فکری را ابقا نمايد و سپيدهء کاذب را صبحِ راستين جلوه دهد. و اما، در جامعه ای که دست بی مروتِ نامردمی تبرِ تعصب و تنگنظری را بردارد و از جنگلِ مردمی درخت های جوانسال و تازه رس آزاد فکری را بدين دليل پی کند که کرمِ پيله نيستند تا در غوزهء کوچکِ ايديولوژی بگنجند و عروجِ شان به سوی آزادی پروازِ نارسای پروانهء ضعيف باشد که گنجشکِ حريص و شکمبارهء منفعتِ شخصی آن را ببلعد و نه همانندِ پروازِ عقاب به سوی اوج های ناشناخته. آری در چنين جامعه ای و يا وجودِ يلانِ سرکش و بی آرامی از تبارِ رستم که يک " نه" راستين و از ژرفای وجدان برخاسته را بر صد " آری" دروغين و رياکارانه ترجيح می دهند ادبيات ناگزير سمبوليک می شود و مفاهيمِ تشبيهی و استعاری جای مفاهيمِ وضعی را می گيرد. " عصرِ شب" ممثلِ استبدادِ خفقان آورِ مسلط بر جامعه می شود و خورشيد نيز سمبول آزادی و هنرمند دنبالهء شعر و داستان را برای حدس و گمانِ خوانندهء خود رها می کند که اگر نکته رس و سخن سنج بود اشاره ای برايش کافيست و اکر نبود که صورِ اسرافيل هم بيدارش نخواهد کرد و چون فهمِ اين گونه سمبوليزم برای هر مغزی ميسر نيست ناگزير آنان که سر بر آستانِ تعهد و تعبد می نهند می خواهند هر شعر و داستان از آنجا که اينان می خواهند آغاز شود و در آنجا که اينان می خواهند پايان يابد. اينان در نمی يابند که شعر و داستان تابعِ حکومتِ شاعر و نويسندهء خود نيستند بلکه رشته بر گردنِ شاعر و نويسنده افگنده اند و او را آنجا که خاطر خواه شان است می برند. اگر شعر و داستان زادهء تخيل و احساس استند ديگر نمی توان اين دو را در حصارِ تلازماتِ منطقی اسير کرد. در داستان، حوادث همان گونه رُخ می دهد که در زندگی و چنانکه ما نمی توانيم بر حوادثِ زندگی نهيب بزنيم که چنين باش و چنان مباش بر حوادثِ داستان نيز نهيب زدن محالست و با همين پيش درآمد است که من به سراغِ " قحط سالی" مجموعهء يازده داستانِ کوتاهِ دوکتور اکرم عثمان می روم. خوشبختانه دوکتور اکرم عثمان يکی از چهره های ممتازِ داستان نويسی ماست که شهرتش از چهارديوارِ سرزمينِ خودش فراتر رفته و داستانهايش به زبانهای ديگر نيز ترجمه شده است. مجموعهء يازده داستانِ کوتاهِ او به همت و پشتکارِ نادر جان عمر به چاپ رسيده است و جنابِ دوکتور به عنوان عرضِ سپاس می گويد: " از ديرگاه اين چند تا داستان در بينِ دوسيه ای رنگ و رو رفته خاک می خوردند و بلاتکليف مانده بودند." ولی متأسفانه نمی گويد که اين " ديرگاه" در برگيرِ دقيقاً چه مدتی می شود که اين مسأله چندان اهميت هم ندارد زيرا که او داستان می نويسد و نه تاريخ اما، مهم اين است که هر داستانِ قحط سالی يکی از گوشه های زندگيی ما افغانها را با دقتِ موشگافانه تصوير می کند. دوکتور عثمان در داستان قحط سالی آيينهء تاريخ را در برابرِ مان می گذارد تا با استفاده از دو حالتِ مشابه چهرهء " حالِ " خود را در آن آيينه تماشا کنيم. داستان خيلی زيبا آغاز می شود: " سالِ بسيار سختی فرا رسيده بود. قحطِ چوب و زغال، قحطِ ميوه و دانه، قحطِ تيل و تنباکو، قحطِ نان و آب، قحطِ عقل و هوش، قحطِ امن و آسايش، قحطِ وفا و صفا، قحطِ رحم و مروت، قحطِ مردی و مردم داری و بالآخره قحطِ عدل و داد بيداد می کرد." و اما انسانِ محيطِ او انسانی قهرمان ساز و قهرمان پرست است که در درازنای تاريخِ چند هزار سالهء خود دل به قهرمان بسته و از او استمداد نموده است و برای اين که نَفـَسِ گرم و تپندهء زندگی را در " حالِ" مردهء خود که جز قحطيی مرگ و مير ديگر همه قحطی ها را در خود گرد آورده است بدمد قهرمان خلق می کند. از سمکِ عيار گرفته تا کاکه حيدرِ لنگرِزمين و از شواليه های اروپا گرفته تا عاشقانِ پاکبازی چون فرهاد و مجنون همه با هم تنها يک حقيقت را بازتاب می نمايند و آن اينکه وقتی عشق و زندگی محکوم و مهقورِ انواعِ قحطی ها و بالاتر از همه قحطيی عدل و داد باشد و انسان های عادی به اصطلاح دکتور عثمان پُک خود را گـُم نمايند انسان های فوق العاده و ممتاز در کارند تا سوار بر سمندِ تلاش و تکاپو فراز آيند و زشتی ها را با جاروبِ عدل و داد بروبند و ناگفته پيداست که نميتوان بر دکتور عثمان به دليلِ نقاشيی اين قهرمان پروری و قهرمان پرستی خرده گرفت زيرا که او نقاش است نه نظريه پرداز. نقاش که واقعيت را بازآفرينی می کند اسير واقعيت است ولی نظريه پرداز در بارهء درستی يا نادرستی آن واقعيت جر و بحث و تفلسُف نموده راهِ تغييرِ آن واقعيت را نشان می دهد. دکتور عثمان در داستان قحط سالی يک سيمای ديگرِ زندگيی اجتماعی ما را نيز استادانه نقاشی می کند و آن نقش و نيروی زن در ايجاد پويايِی و انقلابِ روانيی قهرمان است. يکی از شگفتی های نيروی زن اين است که نيروی او خود ناشی از ضعفِ اوست. زن چند برابرِ مرد از " قحطِ عدل و داد" رنج می بَرَد و به دليلِ ضرافتِ روح و عاطفهء خويش زود تر از مرد فرياد سر می دهد و همين فرياد است که سببِ انقلابِ روانيی قهرمان می شود و او را به حرکت در می آرَد. کاکه حيدر همانندِ ديگر انسان های عادی از آنچه بر کشورش می گذرد غمناک است اما، اين غمناکی منجر به هيچ عمل اجتماعی نميگردد مگر آن گاه که " سياه سری آزار رسيده همينکه چشمش به حيدر می افتد بيباک و بی پروا بر او جيغ می زند: گمشو موشِ مُرده، رنگت ده گور! حيفِ ای بند و بازو و قد و بالا که خدا به تو داده برو چادر بپوش! ما هردو بيوه و بی مرد هستيم! بايد شوهر بگيريم تا کسی ناموسِ ماره نگاه کنه. از مشابهتِ نامِ کلانت بشرم ـ حيدر ـ حيدرِ کرار، شيرِ خدا! تو کجا و شيرِ خدا کجا، تو موشِ خدا استی، تـُره چُنگ چُنگ رسيده نامرد!" کاکه حيدر از نهيب اين زن منقلب می شود و "خونش به جوش می آيد" و دُرُست آن گاه دست به اقدام می بَرَد. من قبلاً گفته ام که دکتور عثمان آيينهء تاريخ را در برابرِ مان می گذارد تا با استفاده از دو وضع ِ مشابه چهرهء " حال" خود را در آن تماشا کنيم؛ وقتی او می گويد: ".... انگليس ها در اوج ِ گرمای يک روز تابستانيی سال ۱٢۵۵ هجری قمری آن آبفروش و خاکفروش ِ بی تلخه و بی جوهر را عين بعين همانگونه که حيدر خوابش را ديده بود از همان راهِ «دروازهء لاهوری» واردِ کابل می کند و بر صندوق ِ سينهء مردم می نشاند." انگيزهء اصليی او چيست؟ آيا می خواهد به ما درسِ تاريخ بدهد؟ مسلماً نی. او ديده است که در يک بُرشگاهِ ديگرِ تاريخِ کشورش " آبفروش و خاکفروش بی تلخه و بی جوهرِ ديگر" سپاه بيگانه را وارد کشور نموده " بر صندوق سينهء مردم" نشانده است، او از اين وضع ناراحت است و بر صندوقِ سينهء خود احساسِ گرانی می کند، می خواهد فرياد بزند ولی استبدادِ ايدولوژيکِ مسلط بر جامعه فغانش را در سُرمه خوابانيده است بنا بر اين، او به گذشته متوسل می شود و چهرهء زشتِ حال را در قيافهء گذشتهء مشابه تصوير می کند. من اگر بر يکايک داستان های اين مجموعه جداگانه صحبت نمايم اين رشته سرِ دراز پيدا می کند اما، داستان های دگرگونی، چهارراهِ روزگار، گربهء چهارم، گهوارهء خالی، بازگشت و مرا مسافر نسازی که هرکدام تضاد های گوناگونِ شيوهء تربيت و زندگيی ما را با شيوهء تربيت و زندگيِی مغرب زمين آفتابی می نمايد و نشان می دهد که دستِ بيدادِ ايدولوژی ها چه گونه ما و سرزمينِ ما را در دايره های معيوبهء گوناگون افگنده است بر من اثر فراوان گذاشته اند و من بعد از خواندنِ هرکدامِ اين داستان ها به تلخی گريسته ام. به نظرِ من پاداشِ نگارشِ خوب يا احساسِ شادمانی است که تبسمی تحسين آميز را بر لبان نقش ميزند و يا احساسِ اندوه که چهره های زنگارگرفته را با آبِ اشک تطهير می کند. جناب دکتور پاداشِ خود را از من گرفته است و من پيش از آن که لب فروبندم بايد از نادر جانِ عمر ابرازِ سپاسگزاری نمايم که دستِ اين شاهد پرده نشين را گرفته و از "دوسيهء رنگ و رو رفتهء" جناب دکتور تا محضرِ خواننده رسانده است. با عرض حرمت. نگــــــــارگر
31/12/2003
|