ازتاكستان شمالی تا بودای باميان

« بشـــير سخاورز»

 

وقتی كه از كابل به طرف شمالی می رفتيم، هميشه ذوق زده می بوديم، ذوق رسيدن به مقصد و نه تنها ذوق آنجا بلكه ذوق سفر كردن، چونكه سفر شمالی، نسبت به تمام سفرهای ديگرمان فرق می كرد.

تصاوير زمان كودكی روشن ترين تصاويرند و من كودكيم را زياد دوست دارم، برای اينكه آن وقتها نه جنگ بود و نه مصيبت جنگ و من در كشور خود بودم و با زبان خود با مردمم گپ می زدم.

  همينكه از كابل می گذشتيم و به بلنديهای خيرخانه می رسيديم، نفس راحت می كشيدم، برای اينكه ديواره ای نبود تا مانع نگاه كردن شود. همه جا به دو طرف جاده، دشت بود، دشتی كه با مخمل سبز گياه پوشيده شده بود و گاه گاهی انگار كه صورتی از سبزينه شرقی باشد، خالی از شقايق داشت. پهنا بود، پهنا و تا كه چشم كار می كرد ساحت عبور بود. عبور از شهر، از ازدحام، از صدا، از خفقان و بالاخره عبور از ديوار، تا می رسيديم به كمان سبزی كه جاده را می پوشيد.

در دوطرف جاده، درختهای تنومندی بودند كه با برگهای سبزشان جاده را می پوشيدند و فقط گاه گاهی ستون نور آفتاب می توانست كه انبوه برگ درختان را عبور كند و به نظر برسد. عقب درختها تاكستانها بودند. تاكستانهای بی ديوار و تاكهای پر از انگور. ناگهانی صدايی در گوشم طنين می انداخت:

"شمالی جوش انگور اس   بيا بچيم انگور بخو"

سفرمان ادامه پيدا می كرد و زمرد سبز همه جا را پوشيده بود، حتی سقف جاده را، تا می رسيديم به استالف و آن بازار كاسه های سفالی با رنگهای سبز و آبی شرقی. آن گونه ديزاين ها كه گاه گاهی در ديوار های تاريخی مساجد قديم می بينيم. مادرم می گفت: "بچيم شوروا فقط ده كاسه سفالی مزه ميته"

در آن سالها اكرم عثمان قصه هايش را در راديو می خواند.  ”مرداره قول اس ” در يك زمستان از طريق راديو كابل پخش شد و من فقط دوازده يا سيزده سال از عمرم می گذشت. شايد به حد كافی كوچك بودم، تا هنوز در شمار كودكان بيايم و باز به حد كافی بزرگ بودم، تا بی آنكه پيش پايم را ببينم، راه بروم و حتی بدوم. تند بدوم دنبال كاغذ پران ها. كاغذ پران های كله گنجشكی، يك تخته، نيم تخته، قرانی، پنج پارچه، و باز واسكتی. رنگارنگ. پدرم از علاقه وافر من به كاغذ پرانی مايوس بود، برای اينكه من توجهی كمتر به مسجد رفتن و ياد گرفتن پنج سوره نشان می دادم. شايد درک من برای او مشكل بود و شايد هم من اورا درک نمی كردم. اما نگاه كردن به كاسه های سفالی، استالف نه حرام بود و نه مكروه. من در رنگهای اين كاسه ها، رنگهای كاغذ پران ها را می ديدم و دعا می كردم تا عيد بيايد و باز من در بالای بام كاغذ پران بازی كنم. پدر و مادرم با عجله از موتر پايين می آمدند و می رفتند دنبال خريدن كاسه های سفالی و من مات و مبهوت رنگها كنار موتر می ايستادم. پدرم يك كاسه نه، بلكه پانزده يا بيست دانه می خريد، چونكه اين كاسه ها زود می شكستند و شايد هم كه خاصيت شان همان طبع نازك شان بود، مانند كاغذ پران های من كه زود آزاد و يا پاره می شدند. شايد هردو به من می گفتند كه عمر چيزهای خوب زود گذر است. حتی در آن روزها می توانستم بفهمم كه گل ها، كاغذ پران ها و كاسه های سفالی خيلی نازك هستند.

در قره باغ پدرم دوستی داشت كه از خيلی مدتهای پيش او را می شناخت. به آنجا كه می رسيديم، پدرم به راننده می گفت كه در جاده توقف كند تا غذای چاشت را با دوست و خانواده آنها بخوريم. حاجی صفدر از اذان انتظار مارا داشت. در زير پنجه چنار باغ، صفه گلی قرار داشت كه آنرا جاروب كرده و با قالين های زيبا فرش كرده بودند. اطراف صفه آب پاشی شده بود. پدرم لم می داد روی دوشک، مادرم به تنه پنجه چنار تكيه می زد و من با برادران و خواهرانم می رفتيم پاهايمان را در جويی كه آبش از كاريز می آمد تر می كرديم. آب سرد، مثل تر برف.

باغ پر بود از انگورهای مختلف، مثل كشمشی، خليلی، بی دانه، و آن انگوری كه من دوست داشتم حسينی. زياد شيرين نبود و هرچه می خوردم دلم را نمی زد. دانه هايش مثل بلور پر آب بودند و تا به دهن می گذاشتم می تركيد. يك روز از پدرم پرسيدم:

"بابه چرا انگور حسينی ره حسن خوبان می گن؟"

انگار سوال نامشروعی كرده باشم خيره خيره به طرفم ديد و گفت:

"باز كه جوان شدی می فامی"

بلی سوال نامشروعی كرده بودم، چونكه هر وقتی كه از پدرم چنين سوالهايی را می كردم او فقط همان يك جواب را می داد و مرا متوجه می ساخت كه سوالم نامشروع بوده:

"باز كه جوان شدی می فامی"

از پدرم سوالهای نامشروع زياد می كردم، نه به سببی كه می خواستم او و خودم را بيازارم. گاهی فقط چشمم به چيزی می افتاد و سوال نا مشروع خلق می شد. مثلا يك بار با ديدن گاوها در مزرعه پرسيدم:

"بابه چرا گاوای نر نمی زاين؟"

پدرم آن بار بسيار عصبانی شده بود.

همانجا در زير پنجه چنار مراد پسر كاكا صفدر، دوست پدرم می آمد و با آفتابه و لگن دستهای مارا می شست، بعد چهره خندان زنهای خانه پيدا می شد، با چپاتی های تنوری، پيچيده در سفره ای بر سر، خم ماست، شوربا و سلاد در دستها. شوربا در كاسه های سفالی خورده می شد. مادرم باز می گفت:

"نه گفته بودم كه شوروا ده كاسای سفالی مزه ميته؟"

اما برای من شوربای آنجاچيز ديگری بود كه با وجود احترام به مادرم نمی توانستم از واقعيت چشم بپوشم كه شوربای مادر مراد به مراتب بهتر است. شوربای پخته شده در ديگ گلی و با آتش چوب، شوربای زير درخت پنجه چنار با صدای آب سرد كه از كاريز می آمد. خانه ما باغ نبود. ديوار بود و من شوربا را در باغهای بی ديوار دوست داشتم. وقتی به چاريكار می رسيديم، به ياد تپه پر ارغوان گل غندی می افتاديم.

تپه سرخ می زد از رنگ ارغوان و من و كودكان ديگر می رفتيم بازی چشم پتكان را براه می انداختيم. پشت هر بته ارغوان، رويايی پنهان شده بود كه تنها می توانست با دستهای كودكانه لمس شود. تپه سرخ مثل پستان تنديسی بود كه در معبد كجراو هند تراشيده شده است و اطراف آن سبزی بود كه تا دامنه كوه ها می رسيد. تپه باغ خدا بود و زيباييش باغهای معلق بابل (عراق) را مجسم می كرد.

جوی های آب از فرق تپه كه چشمه ها در آن قرار داشت نشئت می كردند و جاری می شدند تا پايين تپه و در طول سفرشان از آن بالا ها سمفونی زيبايی را تكرار می كردند.

باز گشت ما به طرف کابل تراژدی نانوشته شکسپير بود. در طول راه خدا، خدا می کردم تا مگر يکی از عرابه های موتر پنجر شود و من بتوانم که در آن محيط باز شمالی، در ميان درختان، تاکها و باغها ديرتر بمانم، اما از طالع بد من چنين چيزی وافع نمی شد و فقط يک بار و آن هم برای آخرين بار پدرم به راننده می گفت تا نگهدارد و آن به خاطری بود که در لب جاده نزد دوغ فروشان برويم و هر کدام يکی و يا دو تا دوغ سرد بنوشيم و باز به راه رفتيم تا موعد ديگری برسد و بهانه ديگری برای آمدن به شمالی.

با همه اينکه کوچه های دلتنگ کابل دلتنگم می کرد، بام های کابل آن بام های کاهگلی زيبا بودند و اين زيبايی را بيشتر در روز های جمعه متوجه می شدم، حيف که جمعه ها ديرتر از آن که بايد می آمدند، می آمدند و شنبه ها زود تر از آن می آمدند که می آمدند. بام های کابل بام های قصه ها بودند و شنيده بودم، هنگاميکه که انگليس ها کابل را اشغال کرده بودند، عياران کابل ماموريت داشتند تا بهر و جهی که شده نگزارند افسران و سربازان انگليس با فکر فارغ از ترس به کوچه های کابل گردش کنند. در شب مردم کابل به جای آن که دروازه های خانه را ببندند، بازش می گذاشتند و آن به خاطری که اگر گاهی افسری از انگليس با سربازانش در کوچه گشت و گذار می کرد عياری که در گوشه ی پنهان شده بود، در تاريکی می جست و با کاردش سر باز انگليس را مجروح می کرد و بعد به اولين خانه ی که درش را باز گذاشته بودند، داخل می شد و باعجله می رفت روی بام و چون بام ها باهم وصل بودند، از يک بام به بام ديگر می پريد تا می رسيد به کوچه ديگری که دور از محل حادثه واقع شده بود، سربازان انگليس هيچ وقتی نتوانسته بودند اين عياران را دستگير کنند.     

روز های جمعه دير پيدا ما بچه ها عياران ديگری بوديم که به دنبال کاغذ پران ها از يک بام می پريديم به بام ديگر تا چاشت می شد و روی سفره کاسه های سفالی می آمد، من به ياد شمالی می افتادم و فکر می کردم که در روز های جمعه وقتی که بالای بام ها هستم بوی شمالی، با باد می آيد و مشامم را پرمی کنند.

رفته بودم كه بعد از بيست و دو سال دوری از وطنم به آنجا برگردم. خودم را گناهكار حساب می كردم كه تا هنوز كه هنوز است، كاری برای كشور خود نكرده بودم. از مدت كار من با موسسات بين المللی مدت زياد نمی گذرد و با اين موسسات به شمول بانك جهانی، بانك آسيايی، صليب سرخ جهانی، و ملل متحد در آفريقا، آسيا و اروپا كار كرده ام. اما تا هنوز نتوانسه بودم كه به ملك خود برگردم و مصدر خدمتی شوم. كارم را كه در يوگوسلاويا با ملل متحد بود، استعفا دادم و آماده رفتن به وطنم شدم. وطنی كه نخست به سبب هجوم روسها ترك داده بودم و باز به سبب دوم نتوانستم كه برگردم و آن ادامه وحشت جنگ ميان متعصبان بود، اما حالا ملل متحد در ساختار افغانستان نوين سهم داشت و من هم كارمند ملل متحد بودم.

قصدم دريدن پيله تنهايی، بوييدن پودينه وحشی، لمس آفتاب چاشتگاه كابل، مزه كردن گل ارغوان و در سوگ نشستن با سوگواران بيش از دو دهه بود. همينكه از طياره پايين شدم، به اطرافم نظر انداختم و وقتی ديدم كه كسی متوجه نيست، به زمين خم شدم و خاك خود را بوسيدم.

مزه اين خاك برای سالهای سال در دهنم بود، از همان روزهای اول زندگی، هنگامی كه كودكی نوباوه بودم و هرچه را می خواستم مزه كنم. عجب است كه نسبت به تمام چيزهايی كه در وطنم مزه كرده بودم، مزه خاكم هنوز در ذهنم و خاطرم باقی بود، همانطوريكه بوی اولين بارش بهاری را كه بر خاك كوههای كابل می افتاد، هنوز در مخيله ام حفظ كرده بودم. طعم خاك، بوی خاك.

در مدتی بيشتر از بيست سال كه در خارج از كشور بوده ام هرگز خبر خوشی در مورد افغانستان نشنيده ام.

"امروز روس ها به قتل عام مردم غزنی پرداختند. امروز مجاهدين در اثر برخورد با يكديگر، قسمت غربی كابل را ويران كردند. امروز طالبان، تمام شمالی را به خاك و خون كشيدند."

اين اخبار روزمره را از طريق بی بی سی و دستگاه های ديگر خبری جهانی می شنيدم و روز بروز حالت ياس، دلسردی و اندوه در من زياد می شد. از خود سوال می كردم كه چی شد آن قصه های جشن لاله مزار، آن باغهای زيبای هرات، آن خواجه صفای كابل، آن چشمان دوشيزگان كه آهوانه های شعر ها بودند، آن خنده معصومانه كودكان، آن سرود آبشاران و... ؟

كسی، ديگر در مورد زيبايی اسطوره ای كابل حرف نمی زند. كابل را حتی پيش از آمدن روس ها، تقريبا دو صد سال پيشتر انگليسی ها به قصد انتقام كشيدن از تلفاتی كه در جنگ اول افغان و انگليس برداشته بودند، خراب كرده اند. چار چته بازاری سرپوشيده ای كه چهار طبقه داشت و طولش تا يك كيلومتر می رسيد، توسط افسر انگليسی به آتش كشيده شده بود و بالاحصار، حصار مقاومت مردم كابل را ويران كردند. حتی در آن روزها اگر صائب تبريزی برای يک بار ديگر به كابل می آمد، نمی گفت كه:

"خوشا عشرت سرای كابل و دامان كهسارش"

خوش به حال صائب كه چهارباغ های كابل را ديد و سير طبيعی عمر مجالش نداد تا در سوگ كابل شعر بگويد، اما من فقط كابل زيبا را از شعر صائب، از قصه های غبار و ديگر نويسندگان داخلی و خارجی می شناسم. امروز شهر كابل، شهر بيغوله ها است و شهر كرگسان و مردگان. حتی طبيعت بر وطن من ظلم روا داشته و بيش تر از پنج سال می شود كه در آنجا قحطی آب است. دل تفتيده وطنم زير گرمی آفتاب می سوزد. كجاست احمد ظاهر كه شعر حميد مصدق را باز در كنسرت هايش بخواند، "وای باران، باران، شيشه پنجرا را باران شست، چه كسی اما؟"

راستی چه كسی، اما می تواند شيشه دل من را از ياد وطنم پاك كند؟ من از عقب اين شيشه هميشه به آسمان وطنم نظر كرده ام.

وقتی از كابل می برآمدم مادرم به من گفت: "بچيم، خط روان كدن امكان نداره، اما وختی به ماتو سيل كدی، بيادت ميايه كه مام ده همو وخت به ماتو سيل می كنم و توسط ماتو با يكديگه گپ می زنيم."

مهتاب شبها پيام آور و پيام رسان من بوده. من نه تنها با مادرم، بلكه با دوستان و اقاربم از طريق مهتاب تماس می گيرم.

سال ها است كه كسی چيز زيبايی در مورد وطن من ننوشته، اما اين كشور به شكلی توانسته است كه مرجع الهام نويسندگان گردد و كتابها، مقالات، و اشعار زيادی در موردش پديد آيد، داستانهای نازيبايی در مورد كشورم در كتابخانه ها پيدا می شود. تجاوز به زنان افغانستان، گرسنگی و بی پناهی آوارگان، ضبط عدالت اجتماعی، قدغن كردن مكاتب، شيوع مواد مخدره، سوختاندن كتابخانه ها و موزيم ها، خراب كردن عابدات تاريخی، خون، آتش، باز خون، باز آتش، و همين....

پرواز طياره ملل متحد از اسلام آباد به كابل در فضای پايين و نزديكتر به زمين صورت می گيرد، آن طرف مرز سبز، سبز و سبز است و اين طرف زمين باير، دشت و ويرانگی، كوه و درياهای بی آب. فكرم پرواز می كند و بياد نوشته يكی از نويسندگان خارجی می افتم. "می گويند وقتی خداوند دنيا را خلق می كرد، در آخر سنگ و صخره باقی ماند و خداوند همه آنرا جمع كرد و افغانستان را از آن ساخت."

بلی، درد آور است چونكه وقتی از شيشه طياره به بيرون نگاه می كنم، فقط سنگ می بينم، كوه های تفتيده، و دره های خشك. كشورم مجروح است و كسی نيست كه به آن آب برساند.

پيش كالبد خالی بودا می ايستم، يكی از اهالی باميان كه مرد با مطالعه و آگاه است، به من می گويد كه مردم منطقه گمان می برند كه مجسمه بزرگ تداعی مذكر بود و مجسمه كوچكتر آن نماد مونث. من با مذكر و مونث تنديس های آرامش كاری ندارم، فقط به آن حجم كالبد خالی می نگرم و به آن عمق فرهيختگی و باز به اين عمق حماقت و جاهليت. كسانی هزاران سال پيش نمادی از خلاقيت انسان متعالی را در دامن آن صخره های بزرگ نقش كردند و كسانی در اين عصر مدرن، نمادی از جاهليت را، و ما انكشاف خود را روز به روز به طرف جاهليت می بينيم.

به همراهم می گويم كه: "آيندگان دوران ما را از سياه ترين دوران افغانستان حساب خواهند كرد."  و می بينم كه آن سوراخ سياه كه روح بودا از آن كوچ كرده، گفته مرا تاييد می كند و باز به ياد نويسنده ديگری می افتم كه در مورد بودای برباد رفته باميان گفته بود: "بودا را خراب نكردند، او خود از خجالت آب شد."

درد آور است. بودا از خجالت بودن با ما آب شد. توهينی از اين برتر به مردم خودم نمی توانم تصور كنم.

 

*****


از همين قلم:


 ــ  سبزينه ی شرقی

 ــ  گنگ خوابديده


صفحهء اول