رياليــــزم جادويی

 

نوشتهء

بشير ســــخاورز

 

 

 

 

من جادوگری را در يک روز شفاف تموز که ستون آفتاب شيشهء پنجره را می شگافت و باغ با جثه های تنومند درختانش، با سردی سايه هايش، با ملاحت گل هايش و با ترانه های مرغکانش، آدم را فرا می خواند آشنا شدم. پارکِ «زرنگار» را دوست داشتم به خاطر تپه های زيبايش به سبب گودی ها و بلندا هايش و آن طراوت گل های پتونی اش که عطر خاص داشت و همواره می ديدم که باغبانان آن، اين مردان شريف با چه زحمتی روی گل های کار می کردند و همانند رسامی انگار که می خواهد معجرهء را به پرده بکشد، معجزه آفرينی می کردند. اما تنها باغبانان زرنگار موجوداتی نبودند که معجزه می آفريدند زيرا که پرندگان هم با صدای دلکش شان انسان را تا دنيای اوهام می بردند و باز ستون آفتاب که از لابلای برگ های درختان گذر می کرد، رويايی و معجزه يی بود و همينطور قامت مردی در زير چنار گشن شاخ. مردی با عصايی در دست که آن خود وسيلهء بود نماين برای جادو کردن. مردم عام اسم اين گونه مرد ها را گذاشته بودند «سادو» و البته در ادبيات غنايی ما اين مردان آيين «هومر» يونانی را زنده نگه ميداشتند. همان آيين که هومر را وا می داشت تا «الياد» و «اوديسه» را با حضور ذهن و بی آنکه رجوع کند به دفتری، از بر می خواند، معجزه می آفريد و هزاران مرد و زن را ازتحرک وا میداشت، زيرا که همهء آنان گوش می دادند به هومر و آن معجزهء قصه هايش.

اما راوی من آن روز در يونان نبود، زيرا که آنجا در هيأت يک افغان ايستاده بود زير آن درخت تنومند مردم زياد دورش حلقه زده بودند. او قصهء روبرو شدن رستم جهان پهلون اسطوره را با حضرت علی ابن ابی طالب قصه می کرد. نميدانم پردهء چندم نمايشنامه را برای شما بازگو می کنم؟ بهر حال اينطوری بود:

راوی ــ حضرت علی همی که ذوالفقار را کشيد

تماشاچيان ــ کشيد

راوی ــ اول يک گز بود (خطاب به تماشاچيان، پرسش)

راوی ــ چند گز بود؟

تماشاچيان ــ يک گز

روای ــ ها، باز همی که تکانش داد، هفت گز شد (خطاب به تماشاچيان و پرسش)

راوی ــ چند گز شد؟

تماشاچيان ــ هفت گز.

 

از« گارسيا مارکز» پرسيده بودند که: "چی گونه رياليزم جادويی را آفريدی؟" او در پاسخ گفته بود: "من چيز خاص ايجاد نکردم، و تنها کاری که کرده ام اين است که خواستم زندگی عادی مردمان امريکای لاتين را بر صفحه نقش کنم، اما زندگی عادی اين مردم چنان غيرعادی و شگرف بود که تنی را واداشت تا قصه های مرا تعريفی از يک اسلوب و يا مکتب نمايند و اين مکتب را نام گذارند رياليزم جادويی"

گارسيا مارکز آدم صادقی است و نمی خواسته که خود را بانی مکتبی معرفی کند چنانکه می گويد وقتی که ميخواسته «يک صد سال تنهايی» را بنويسد، برای گذاردن قهرمانان داستانش، اعضای خانوادهء خود و به خصوص ژست و حرکات شانرا در نظر داشته.

حقيقت همين است که گارسيا مارکز می گويد، به اضافهء آنکه رياليزم جادويی در مرز های جغرافيايی امريکای لاتين باقی نمی ماند، زيرا که اين مکتب سد های سده ها را می نوردد، فاصله های محيطی را می پيمايد و با گذر از ساليان دراز خودش را به محيط زندگی ما معرفی می کند. محيطی که راويانش همانند راوی پارکِ زرنگار زمانه ها را بُعد تازه يی می دهند، رستم و علی را به آوردگه در مقابل هم می آرايند، فاصلهء محيطی را تغافل می کنند، از دُلدُلی می گويند که پرواز می کرده و از ذوالفقاری نام می برند که يک گز در غلاف و هفت گز در وقت کاربُرد بوده.

 

 

 محيط پرورش جادو

 

مردی در ارجنتاين حرفهء خود را که تداوی بيماران است ترک می کند، از طبابت دست می کشد و با هزاران مشکل خودش را می رساند تا کيوبا تا در آنجا در مقابل رژيم ديکتاتوری و منفور «بتيسته» بجنگد، انقلاب کيوبا را دستياری دهد و به موفقيت برساند، باز در جنگل های امريکای لاتين ناپديد گردد تا سايهء CIA را با تير هدف قرار دهد، آنجا هم قرار نگيرد برود به کانگو و اضلاع متحدهء امريکا را در آنجا شکست دهد، دوباره در جنگل های بوليويا ناپديد گردد تا کسی شهادت دهد که سرانجام او يعنی «ارنستو چه گوارا» توسط مامورين CIA دستگير گرديده و به قتل رسيده و کسی ديگر بگويد که " نه «چه» هنوز هم زنده است" و باز تو که می خواهی سرشت و سرنوشت زبان هسپانوی را در کيوبا دريابی به اين دوگانگی فکر می رسی که به راستی «چه گوارا» مرده است و يا نه غلط می گويند «چه گوارا» زنده است و هرگز نمی ميرد. حالا درنگ کنيم و دريابيم که چه چيزی عامل می شود که اينطور دوگانه و متناقض فکر کنيم و به باور آييم که «چه گوارا» هم زنده است و هم مرده؟ جواب سوال در اين است که زبان هسپانيا، محيط فکری کيوبا و سايکولوژی مردم آن معجزه آفرينی می کند. روان ِ فکری که دوست دارد يک روز «چه گوارا» را مرده و يک روز ديگر زنده دريابد.

روان فکری مردم ما هم طوری قالب يافته که ميتواند قادر به معجزه آفرينی باشد و دريافت های خود را به شکلی تنظيم کند که مطابق طبعش به پديده ها هويت بدهد. مردی مرده، نه مردی نمرده، جن و پری و ديو وجود خارجی دارند يا ندارند؟ فلان شيخ می تواند بيماری را شفا بدهد، آن زيارت کوران را روشنايی چشم ميدهد و باز «عاشقان و عارفان» ضامن مصوونيت و حفظ کابل هستند.

ميتوان هزاران نمونهء ديگر را در طرز فکر معجزه آفرين ما يافت و ميتوان به اين باور رسيد که اين آب و خاک و دين مردم ما هستند که موجد هنر جادويی گرديده اند، نه آنکه قياس کنيم هنرمند ما اعم از نقاش، سينماگر، نويسنده، شاعر و مجسمه ساز خالق پديدهء جادويی در هنر می باشند. رويداد های مهم هنری هم همين مسأله را تاييد می کنند که کشور و مردم ما با اين سحرآفرينی که دارند منبع مضمون آفرينی برای هنرمندان متجسس خارجی بوده اند و می توانيم فلم هايی را که در غرب و يا ايران در مورد افغانستان ساخته شده اند نمونه بياوريم. اگر خوب دقت کنيم چيزی به عنوان فلمنامه در اين فلم ها وجود ندارد و فلم ها تنها گزارش معمولی از زندگی مردم افغانستان استند، اما وقتی معمولی می گوييم بايد درنگ کرد. آيا به راستی زندگی مردم افغانستان در طی سی سال آخر يک زندگی معمولی بوده؟

 

 

 يادداشت ها:

 

گابريل گارسيا مارکز برندهء جايزهء نوبل ادبيات در سال 1982 ميلادی، در کتابی زير عنون «عطر امرود»، گفتگوی مفصلی دارد با نويسنده ديگری از کشورش به نام      Pinio Apuleyo Mendoza ، کسی که در واقع مترجم کار های ادبی اوست.

در اين گفت و شنود مارکز، در مورد رنگ و گرمای آمريکای لاتين، توانايی زبان و حتی زندگی خصوصی اش حرف می زند و پرده از راز رياليزم جادويی بر می دارد.

در خور توجه است اينکه، اگرچه مارکز به نام نويسندهء «يک صد سال تنهايی» معروف است، او خود کتاب «زندگينامهء پيش از مرگ» را بر همهء کتاب هايش ترجيح می دهد.

 

 

********

 

 

سيزده خط برای زندگی از  گابريل گارسيا مرکز

 

برای خواندن زندگینامهء Gabriel Garcia Marquez روی اين نوشته کليک کنيد

 

 

 

 


 

 

 

صفحهء اول