گرد
اندوهبار منزل خويش
ميسپارم به
خويش محمل خويش
بحر درد
مرا كه ساحل نيست
به خدا
ميسپارم اين دل خويش
از چه
معجون سرشته اند مرا
حيرت رنگ و
بوى اين گل خويش
نه گل باغم
و نه برگ درخت
نا اميد از
حضور باطل خويش
ساختم در
قلمرو هستى
ز نواقص
وجود كامل خويش
خود عذاب
آورم به مهمانى
مرغ در خون
تپيده بسمل خويش
با جنونى
چو موج خشمآگين
ميزنم ضربه
ضربه ساحل خويش
فرا روم ز
خود و هر چه باد بنويسم
ز بودن تو
به تصوير ياد بنويسم
نميتوان به
كسى درد خود حكايه كنم
بروى آب
غمم را به باد بنويسم
ز غصهء سبد
ابر و نالهء مرغان
زداغ لالهء
محزون نهاد بنويسم
كنون كه
مرثيه بر برگ هاى شاخه نشست
نميتوان كه
تو را شعر شاد بنويسم
كنون كه
رستم ازين شاهنامه بربسته
ز روسياهى
نسل شغاد بنويسم
از
اينكه
پويش دريا نميتوانم ديد
ز روح سنگ
درين انجماد بنويسم
قلم بدست
من خسته نقطه، نقطه كشد
ز روح
منجمد اين مداد بنويسم