بـشـــير ســخاورز

 

 

از همين قلم:

 

غالب باران نرم بهاری بر شوره زار

 

 

شکست خواب در چشمان تر غالب

 

 

غالب و جدال با تظاهر جنگ با مردمان بيهوه گو و بيهوده کوش

 

غالب در افغانستان

 

 

 


 

بشير سخاورز

لندن

دسمبر سال ٢٠٠٤

 

 

 

غالب و جدال با تظاهر

جنگ با مردمان بيهوده گو و بيهوده كوش

 

 

 

 

ميرزا به طور جدى با تظاهر كننده گان مخالف است و ميخواهد سرشت واقعى همچو انسان ها را كه  چهرهء اصلى خود را در زير نقاب اسلام  مخفى كرده اند، در شعرش به تصوير بكشد، كه البته اينكار را چنان با وضاحت و شجاعت انجام ميدهد كه انگار تظاهر كننده گان مردمان ناتوانى بوده اند كه غالب آنها را به عنوان ضعيفترين هدف مورد اصابت آماج انتقاد خود قرار داده، در حاليكه واقعيت اين نيست، زيرا اين مردمان به هيچ وجه ناتوان نبوده اند  و گاهى، براى آنكه غالب را توبيخ كرده باشند خواسته اند تا دسيسهء  بسازند و بطور نمونه او را به زندان بيفگنند. غالب به همين علتى كه خود قربانى دسايس تظاهر كنندگان مذهبى شده، چنان خشمگين و انتقامجو است كه گاهى مزيد بر تظاهر كننده گان، حتى بر مذهب و مظاهر آن ميتازد، بطور نمونه ترديد اشتها براى آب زمزم:    

 

مى به زهاد مده كه اين جوهــــــر ناب

پيش اين قوم به شورابهء زمزم نرسد

 

او در همين غزلش جلوتر ميرود و مدعى ميشود كه زاهد بيشتر بر اساس نسبتش به آدم مينازد و با داشتن چنين مدركى، ميانگارد كه به بهشت ميرود، اما نتيجه چه خواهد شد كه اگر نسبتش به آدم نباشد و در آن صورت با وجود تقوا و زهد بجاى ديگرى برسد؟ زيرا كه آنچه از متظاهر سر ميزند بعيد از انسان است.

 

خواجه فردوس به ميراث تمنا دارد

واى گر در روش نسل به آدم نرسد

 

و باز تصوير ديگرى از عالم و عابد متظاهر كه يكى بيهوده گو و ديگر بيهوده كوش است:

 

دوشـــــم آهنگ عشا بود كه آمد در گوش

نـــاله از تار ردايى كه مــــرا بود بدوش

تكيه بر عالم و عابد نتوان كرد كه هست

آن يكى بيهوده گو،اين دگرى بيهده كوش

 

 

نميتوان تأثير فلسفهء فيض دكنى، امپراطور مغل اكبر و داراشكوه را بر غالب ناديده گرفت. او به شكلى كه باز موجب ناراحتى و نارضايتى مردمان متعصب مى شود، از دين الهى سخن ميراند و از اين موضوع كه سرانجام همهء عبادات به يك ذات الهى ميرسد، پس شيوهء عبادت مطرح نيست. 

 

 

اين تعقيب برنامه هاى اختلاف كفر و دين، بازى هاى كودكانه است كه غالب در مرحلهء بلوغ فكرى نميتواند بپذيرد. همان جنگ بى مفهوم هفتاد و دو ملت، يعنى نديدن حقيقت و رهء افسانه زدن است:

 

خوش بود فارغ ز بند كفر و ايمان زيستن

حيف کـافـــر مردن و آوخ مسلمان زيستن

 

چون مبرا از سمتگيرى دينى است، باور دارد كه حرفش برهانى خواهد بود براى دو قطب مختلف، يعنى هندوان و مسلمانان، كه البته امروز در هند چنين است كه غالب باور داشت:

 

حرف حرفم در مذاق فتنه جا خواهد گرفت

دستگاه ناز شيخ و برهمن خواهد شــــدن

 

و هم اين را خوب ميداند كه هر دو جماعت او را انكار خواهد كرد، چونكه در مذاق هيچ كدام نميگنجد. در واقع paradox  شعرى بكار ميبرد:

 

شادم كه بر انكارِ من شيخ و برهمن گشته جمع

كز اختلاف كفر و دين خود خاطر من گشته جمع

 

غالب در جوانى از بيدل هم متأثر و وقتی به شمايل تظاهر می تازد، بيدل را تداعی ميکند:

 

از حد گذشت شمله و دستار و ريش شيخ

حيـــــــــران اين درازى يال و دميم مـــا

 

 

 ادامه دارد

 

 

 

[][][][][][]

 

 

 

 

 


صفحهء اول