بشـــير ســـخاورز

 

 

 

 

از همين قلم:

 

غالب باران نرم بهاری بر شوره زار

 

 

شکست خواب در چشمان تر غالب

 

 

غالب و جدال با تظاهر جنگ با مردمان بيهوه گو و بيهوده کوش

 

غالب در افغانستان

 

 

 

بشير سخاورز

لندن ٧ سپتمبر ٢٠٠٤

 

 

   شكست خواب در چشمان تر غالب

 

 

 

ميرزا اسدالله خان غالب عمر مضاعف دارد، براى اينكه اگر زمان بيخوابى او را در نظر بگيريم، يعنى شب هاى را كه او تا صبح ديده نبسته، به حساب بياوريم و فرض گيريم كه خواب دورى از عالم آگاهيست، پس به اين نتيجه ميرسيم كه غالب در بيدار شبى هاى خود آگاه بوده چنانى كه كسى در روز آگاه از آنچه است كه در دور و برش اتفاق ميافتد. غالب در شب آگاه هست. آگاه، آگاه، اما چه آگاهى درد آورى. وى از اين طولانى شدن عمرش به اين شكل در عذاب است و از اين عذاب به تكرار ياد ميكند.

ميرزا از بيمارى depression رنج ميبرد، بيماريى كه اثر ظاهرى ندارد و قربانى آن  متوجه نيست كه چه چيزى به او اتفاق افتاده زيرا كه تنها به دگرديسى بدنى خود توجه دارد و از  آنچه از نقطه نظر روحى با او در مواجهه است و مشخصهء برونى ندارد نميتواند به آسانى  پى برد. بيمارى روحى دپرشن در فرهنگ ما خيلى ديرتر از فرهنگ غرب شناخته شده و براى همين منظور وقتى ميخواهيم به واژه نامه رجوع كينم و معنى آنرا در زبان خود بفهميم، در ميابيم كه معنى آن در مقابل كلمهء انگليسى آن افسردگى، تأثر و سستى آمده است كه البته معنى اصلى بيمارى دپرشن نيست و آن به علتى كه نخست دپرشن حتا در غرب تازه شناخته شده و باز اينكه تا امروز در شرق ناشناخته مانده، چه رسد به اينكه طبيب غالب در آنروزگار كه شاعر از آن رنج ميبرده، مرض شاعر را تشخيص داده باشد. اما بايد به اين نكته شتافت و دريافت كه علت بيمارى غالب چه بوده است؟ جواب آن در يك كلمه است و آن  ناكامى او ميباشد. شاعر بزرگى كه از موفقترين شاعران هند به شمار ميرود و در هند كسى را نميتوان يافت كه يا از او ذكرى نكرده و يا ذكرى نشنيده باشد، در واقع شاعر ناكامى بود. مرد بزرگ عرصهء شعر كه شكسپير هند است، ناكامترين فردى هم است كه نه در جامعه و نه در زندگى خصوصى ميتواند به راحتى جايش را يابد. جامعهء آن وقت با غالب سر آشوب دارد، به اين دليل كه شاعر روش كليشه يى را كه قابل پذيرش جامعه است پيروى نميكند، يعنى به مسجد نميرود، محتسب و قاضى را به سخره ميگيرد و جام هاى پى در پى در سرنگونى اين متظاهرين بلند ميكند، پولى ندارد تا با آن پول بتواند حداقل از مردم در خانه اش پذيرايى كند و خودش را در دل ها مقبول سازد و هم رسوخى ندارد هر چند از گذشتهء خانوادگى اش ميلافد و شجرهء قرابت با شهنشهان ميكشد. در واقع غالب تنهاترين مرد روى زمين است كه گاهى در تنهايى  خود در مقابل خود مى نشيند و جامى به دوام يأس فرو ميكشد.

رجوع كردن غالب هم به شراب علت روانى دارد و غالب اين تلخوش ام ا لخبايث را كه بار ها در مورد زيانش از زاهد و محتسب شنيده به عنوان دارو استفاده ميبرد تا غم هايش را با آن غرق كند، زيرا كه الكهول اين خاصيت آنى را دارد اما متأسفانه بعد از نا پديد شدن همان تأثير آنى، در انسان دمسردى، يأس و افسردگى بار مى آورد، به خصوص كه اگر در تنهايى و بدون همنشين نوشيده شود. غالب جدا از روز هاى كه مهمان نوابان بود كه در آنروز ها ميتوانست هم پيمانى در پيمانه داشته باشد، بيشتر با خودش بود و تنها مينوشيد كه اين تنهايى و شراب نوشى او را بيمار ميساخت.

 

 غم عشق يا غم روزگار

 

غالب در طول عمرش آدم نگرانى بوده و انديشه كردن  در مورد شرايط بد زندگيش چشم نگران او را به خواب نگذاشته و او از اين بيخوابى ها استفاده برده و شرايط بد خود را با خامهء سخنور معجزه سازى چنان تصوير كرده كه تخيل زيبايش كه در شعرافسونگر او تبلور يافته، هيچ وقتى و در برابر هيچ كسى مقام دوم را نداشته. او شاعر پركاريست كه بيخوابى هايش  مجال بيشترى براى  كار كردن برايش ميدهد. اين كارها از ارزشمندترين كار هاى ادبى هستند كه غالب را به سكوى رفيعى مى نشانند زيرا كه او  در شعر فارسى و اردو استاد است، اما در ضمن او يك نويسنده هم است. غالب در طول عمر نامه هاى زيادى نوشت. اين نامه ها گاهى به نوابى، گاهى به ملكه بريتانيا و گاهى به دوست شاعرى فردستاده شده  بودند. مضامين اين نامه ها تقريبا با هم مشابه اند و مشرح وضع نا به سامان شاعر ميباشند كه شاعر در اين نامه ها از ملكهء بريتانيا، از نوابان و دوستان مدد مالى ميخواهد. او در اين نامه ها بيشتر به كسى مى ماند كه در حال غرق شدن است و نوميدانه به هر چيزى چنگ ميبرد تا خودش را از غرق شدن برهاند. دراز كردن دست احتياج به ملكهء بريتانيا در واقع كار مضحكى است كه غالب در ضمير خود از آن آگاه است، زيرا كه انگليس براى از بين بردن نفوذ زبان فارسى و اردو تلاش ميكند و آن به سببى كه اين  دو زبان هاى رسمى دربار مغل بوده و انگليس تلاش دارد تا هر چيزى را كه نمايانگر فرهنگ و عظمت مغل باشد از بين ببرد و به جايش فرهنگ امپرياليزم را معرفى كند.

 

دل اسباب طرب گم كرده در بند غم نان شد

زراعتگاه دهقان ميشود چون باغ ويران شد

فراغت برنتابد همت مشكل پسند من

زدشوارى به جان مى افتدم كارى كه آسان شد

 

منت از دل نميتوان برداشت

شكر ايزد كه ناله بى اثر است

ريزد آن برگ و اين گل افشاند

هم بهار، هم خزان در گذر است

 

بارى اين نگرانى ها و اين حالت غرق شدن تا آستانهء مرگ با او همراه است. او در سن ٧٣ ، در حالت نزع، فقط يك روز پيش از مرگش، در حاليكه توان نوشتن را ندارد از كسى خواهش ميكند تا آنچه او ميگويد، بنويسد. مضمون نامه براى آخرين بار مشابه به نامه هاى ديگر است: "مقام والاى عاليجناب نواب را سلام.....هنوز هم منتظر رسيدن پولى هستم كه به من وعده كرده ايد". اما پول يك روز بعد از مرگش ميرسد. گويى تاريخ با شيادى خودش را تكرار ميكند. رسيدن نوشدارو پس از مرگ سهراب، رسيدن زر و تحايف محمود سبكتگين پس از آنكه فردوسى چشمانش را بسته و باز آمدن پول بر جنازهء غالب كه تنها ميتواند خرج كفن و دفن او گردد و آنچه كه او توقع داشت كه حد اقل بتواند وام هايش را پيش از مرگش بپردازد تا كسى بعد از او زنش را مزاحمت نكند، به ناكامى مى انجامد.

 

از ناله ام مرنج كه آخر شدست كار

شمع خموشم و ز سرم دود ميرود

 

در تصوير كردن درد زندگى زبان مبالغه را به كار مى برد

 

در گرد ناله وادى دل رزمگاه كيست

خونى كه مى رود به شرايين سپاه كيست

 

عمريست كه مى ميرم و مردن نه توانم

در كشور بى درد تو فرمان قضا نيست

جنت نه كند چارهء افسردگى ما

تعمير به اندازهء ويرانى ما نيست

 

از انده نايافت قلق مى كنم امشب

گر پردهء هستيست كه شق مى كنم امشب

غالب نه بود پيشهء من قافيه بندى

ظلمى است كه بر كلك و ورق مى كنم امشب

 

غالب با وجودى كه به كسى در مقام شعر تن در نميدهد، در زندگى خصوصى، در برابر نزديكترين كس زندگيش كه صبورانه با تمام نا ملايمات زندگى با او دوش به دوش راه پيموده احساس تقصير ميكند و آن به علتى كه شاعر نتوانسته با وجود استعداد شگرفى كه دارد، غذا روى سفره بگذارد،  زيرا كه حتا غذاى سر سفره هم به پول وام آمده و اگر گاهى شاعر توانسته كه پولى را از راهى به شمول قمار به دست بياورد، اين پول به زودى خرج شراب شده است. داستان او معروف است كه روزى پولى به دست آورد و با آن پول الاغى گرفت و بر سرش بشكه هاى شراب را گذاشت و به خانه آورد، زنش به تعجب اين كار او را بديد و شكايت كرد كه در خانه چيزى براى خوردن نيست و خرج پول براى شراب كار بجايى نبوده كه در پاسخ غالب ميگويد: " خداوند ضمانت رساندن رزق را كرده اما از شراب را نكرده".  همانطورى كه گفتيم شراب براى غالب ارزش دارو را دارد.

 

نميتوان ديده بر نبستن او را دلالت به عاشق پيشه گى  كرد، زيرا  خيالى كه تاب از غالب بدر مى آورد، بيشتر، زادهء نگرانى براى زنده ماندن با خاطر آسوده است كه وى از آن فاصله دارد، اما مشكل خود را با زبان تغزلى بيان كردن ميتواند به دليل روش جا افتادهء آن زمان باشد كه شاعر ظاهراً فكر معشوق به سر دارد اما در واقع تمام نيرويش متوجه وضعيت نا هنجار اوست.

 

يه نه تهى همارى قسمت كه وصال يار هوتا

اگر اور جيتى رهتى يهى انتظار هوتا

غم اگر چه جان گسل هى، په كهان بچين كه دل هى

غم عشق اگر نه هوتا، غم روزگار هوتا

اين غزل را به صدای چيترا سينگهـ بشنويد

 

 

 حساس بودن

 

عمر مضاعف غالب در عين حال مضاعف ساز مصايب اوست. بايد غالبى را جلو نظر تصوير كرد كه تمام روز در نگرانى از نادارى، تنگدستى، وامدارى، ترس از شحنه و محتسب بسر برده و به آررزوى آنست تا حد اقل بتواند كه اين مصايب را در خواب فراموش كند، اما اگر خوابى به سراغ او بيايد زيرا كه بعضى شب  ها او تا صبح نميخوابد و تمام شب به بد بختى خود فكر ميكند.

حساس بودن شاعران علت ديگرى براى بيخوابيست. اين حساس بودن اگر از سويى موجب خلق بهترين پديده هاى هنرى ميگردد، از سوى ديگر آورندهء درد و ناراحتى براى شاعر است و مرد فصاحت و بلاغت يعنى سعدى هم از اين قاعده استثنا نيست. نمونه مى آورم.

 

سر آن ندارد امشب كه برآيد آفتابى

چه خيال ها گذر كرد و گذر نكرد خوابى

به چه دير ماندى اى صبح كه جان من برآمد؟

بزه كردى و نكردند موذنان ثوابى

نفس خروس بگرفت كه نوبتى بخواند

همه بلبلان بمردند و نماند جز غرابى(١)

 

 خودآگاهى غالب

 

غالب تنها به زبان تسلط كامل ندارد، بلكه تخيل او چنان برازنده، بكر و غير معمول است كه انسان ر ابه شگفت مى كشاند. او از استادى خود در آوردن فكر بكر خوب آگاه است و همين اگاهى او را آدم افسرده ساخته، زيرا كه گوهرى (خريدار گوهر) در هند نيست. نمونهء از فكر بكرش:

 

نبينى برگ رز زر گشت و گل شد كبريت احمر

كند پاييز گويى كيمياگر باغبانان را

 

و باز خودآگاهى او از اينكه شاعر استاد است  او را جرأت ميدهد تا قريحه اش را در مقابل لسان الغيب بيازمايد و شعرى در استقبال از غزل "دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند"(٢) بگويد.

 

مژدهء صبح درين تيره شبانم دادند

شمع كشتند و خورشيد نشانم دادند

گهر از رأيت شاهان عجم برچيدند

به عوض خامهء گنجينه فشانم دادند

افسر از تارك تركان پشنگى بردند

به سخن ناصيهء فر كيانم دادند

هر چه از دستگه پارس به يغما بردند

تا بنالم هم از آن جمله زبانم دادند

 

و يا

 

عمر ها چرخ بگردد كه جگر سوختهء

چون من از دودهء آذر نفسان برخيزد

 

نظم و نثر شورش انگيزى كه مى بايد بخواه

اى كه مى گويى كه غالب در سخن يكتاست هست

 

 هندوستان و آرزو هاى زير خاك خفته

 

هزارون خواهشى ايسى كه هر خواهش په دم نكلى

بهت نكلى مرى ارمان ليكن پهر بهى كم نكلى

اين غزل را به صدای جگجيت سينگهـ بشنويد

 

غالب تا سن ٥٣  نامه هايش را كه خود نمايانگر جوهر نويسنده در كار نوشتن است، به زبان فارسى نوشت و آن به دليلى كه او معتقد بود كه زبان اردو، زبان نوى است كه احتياج به انكشاف دارد و در اين زبان تا آنروزى كه او ميزيسته كسى نبوده كه بتواند استادى خود را  در نثر و شعر آشكارا سازد و از سوى ديگر او در سكوى رقابت با بزرگترين اساتيد كلاسيك زبان فارسى، ميخواهد نشان بدهد كه تا زمان پيدايشش جهان شعر فارسى، شاعرى و نويسندهء با چنين هيمنه نديده است مگر به دليل اينكه شاه مغل از او ميخواهد كه تأريخ مغل را به زبان اردو بنگارد و براى اين كار ٦٠٠ روپيه سالانه برايش معين ميگردد، غالب رو مى آورد به زبان اردو، نخست براى نوشتن تأريخ و بازاستفاده از اين زبان در مكاتبات خود با دوستان. ٥٣ سالگى غالب نقطهء عطفى است در استفاده از زبان كه بعد از اين شاعرى كه در شعر فارسى عنوان استادى به خودش داده، نظر به شرايط اقتصادى و خواست شاه رو مى آورد به زبان اردو، در حاليكه در گذشته هميشه خودش را با شاعران طراز والاى  فارسى مقايسه كرده، و در اين مقايسه از شاعرى كه بيشتر از ديگران نام مى برد، كليم شاعر دوران همايون امپراطور مغل است. به نظر او كليم حتا در صف شاگردانش هم نميتواند بيايد، اما با وجود اين، كليم مقام ارجناكى را در دربار همايون به خود كسب كرده بود و همايون با القاب دادن ها و تحايف گرانبها از او قدردانى مى كرد، اما غالب با وجود استعداد شگرفش در فقر و حقارت به سر ميبرد و كسى به او ارزش نه مى دهد، گويى، شاعر با اين خواهش از ياد برده كه زمان همايون تا اين زمانى كه او زندگى مى كند چون آسمان و زمين تفاوت دارد. همايون بى شبه از بزرگترين شاهان تأريخ مى باشد در حاليكه شاه معاصر مغل، خود اجير دولت بريتانياست. جالب اين است كه شاعر اشارهء اندك به زمان بدى كه او زندگى مى كند دارد، اما بيشتر شكايتش از اين است كه در مكان بدى يعنى هند متولد شده است و اى كاش به جاى آن در ايران مى زيست.  واقعيت اين است كه غالب در زمان و مكان بدى  تولد شده است و اين امريست كه او قادر به تغيير دادن آن نيست. 

 

سخن نيست در لطف اين قطعه غالب

بهشتى بود هند كآدم ندارد

 

 

 شكست خواب در چشم تر

 

بگذار در آخر رنج بيخوابى هاى غالب را از زبان خودش بشنويم

 

كويى اميد بر نهين آتى

كويى صورت نظر نهين آتى

موت كا ايك دن معين هى

نين كو رات بهر نهين آتى

 

شادم به خيالت كه ز تابم بدر آرد

از كشمكش حسرت خوابم بدر آرد

 

سحر دميده و گل در شگفتن است مخسپ

جهان جهان گل نظاره چيدن است مخسپ

به ذكر مرگ شبى زنده داشتن ذوقى است

گرت فسانهء غالب شنيدن است مخسپ

 

و يا در اين شعر كه شباهت زياد به شعر حافظ دارد و ميرساند كه وى حافظ را زياد ميخوانده و از شعر حافظ اثر ميبرده.

 

هوا مخالف و شب تار و بحر طوفان خيز

گسسته لنگر كشتى و ناخدا خفتست

درازى شب و بيدارى من اين همه نيست

زبخت من خبر آريد تا كجا خفتست

 

  يادداشت ها:

 

آگاهم از اينكه امروز عدهء زيادى از شهروندان ما به زبان اردو آشنايى كامل دارند و به همين علت عمدا خواستم تا اين اشعار غالب را بدون ترجمه بياورم.

 

١-  سعدى، كليات سعدى، شيخ مصلح الدين سعدى شيرازى، بر اساس نسخهء تصحيح شدهء محمد على فروغى.

٢-  مطلع شعر حافظ، ديوان خواجه شمس الدين محمد حافظ شيرازى، به اهتمام محمد قزوينى و دكتر قاسم غنى.

٣- اشعار اردو از كتاب غزل اردو به كوشش ك، سى، كنده برگرفته شده.

 

 

 

 

 


 

 

 

صفحهء اول