بشير سخاورز

 

 

چند آهنگ از
 اســـــــتاد اولمير

دا زمونژ زيبـا وطن

تا د سترگو بلا واخلم

نوی مـحفل

مستی منگی

 

 

 

 

 

 

 

اولمير آوازخوان عاشق

 

 

 

نوشتهء بشير سخاورز

 

 

فضای خيبر را دود سربی رنگ فرا گرفته بود. با حرکت اشخاص در درون سالون دود پراگنده ميشد، بالا ميرفت و باز مثل ابر ته نشين ميگرديد. هر کسی يک سگرت دود ميکرد و به حالت اختناق آور سالون می افزود. پيشخدمت ها بالا و پايين می رفتند و روی ميز ها نوشابه و خوراکه می گذاشتند. مردم بلند بلند گپ می زدند، گاهی آنقدر صدا ها بلند می شد که ا نسان خودش را شنيده نمی توانست. به خود می گفتم که اگر صدا ها کمی ديگر بلندتر شوند، سقف سالون را که از کانکريت بود پايين خواهند آورد. صدا های قهقهه همينطور می پيچيدند. چهار طرفم را که ديدم متوجه شدم که مردمان مختلف دور ميز های نشسته بودند. مردی با بروت های انبوهش کنار مردی که ريش فرانسوی داشت نشسته بود و همواره به روی دختری که مقابلش نشسته بود لبخند می زد. و گاهی چنين پنداشته می شد که به همديگر فکاهی می گويند زيرا که طنين خنده های شان بعد از هر مکثی شنيده می شد. آن طرفتر چند مرد با پيرهن و تنبان نشسته بودند. ميز نزيک به ايشان توسط سه نفر ديگر اشغال شده بود که همه نکتايی بسته بودند و آن طرفتر چهره ها آشنا بودند. بچه های دانشکدهء ادبيات را شاختم و سلام کردم.

روز های آخر دور تحصيلی  در دانشگاه بود و با بچه ها آمده بوديم تا که رنج شب های دراز درس خواندن را با خورد و نوشی بشکنيم. همينکه پول مددمعاش محصلی را گرفيم، بچه ها همه اينبار همنظر شدند که بجای سينما به رستوران خيبر برويم.

از پشت شيشه به چوک فواره نگاه می کردم و به آن منحنی ها که گويی با ريسمان آويزان شده بودند، فوارهء بنود و چوک فواره  به  کسی که چيزی را گم کرده باشد می ماند. ناگهان يادم از شب های جشن آمد که با پسر عمويم از جلو چوک فواره می گذشتيم تا به چمن حضوری برويم. برای لحظهء در مقابل چوک فواره می ايستاديم و به آب های رنگارنگ خيره می شديم. اطراف ما مردم زياد به تماشای فواره ايستاده ميشدند. صدا های پچ پچ زنان که چادر های شان را به دور صورت های شان سخت پيچيده بودند شنيده می شد؛ " اونه سيل کو رنگِ آبی، اونه سيل کو رنگِ سرخ، اونه سيل کو رنگِ زرد، او نه سيل کو رنگ زرد و سبز يکجايی".

پيشخدمت رستوارن نوشابه ها را بالای ميز ما گذاشت. همه بچه ها به صورت همديگر ديديم و برق شادی را به چهرهء همديگر خوانديم. سال آخر بود و سال آخر رنج بود. کم کم با نوشيدن استحاله شدم. ديگر صدا های مختلف اذيتم نمی کرد زيرا که خود ما جز صدا ها شده بوديم. هی می خنديديم و کيف می کرديم. ناگهان يکباره گی سالون را خاموشی فرو برد و به خود حالتی را گرفت که انگار شيشه ها از دست کسی افتاده باشد و مردم با تکان خوردن، با چشمان شان بپالند که چی کسی برای برهم خوردن حالت سالون ملامت بوده باشد. اما شيشهء نشکسته بود. آواز خوشی که زيبايی هزار موسيقی در آن نهفته بود فضای تند سالون را برهم زده بود. اين صدا از گلوی مردی  بر می آمد که مو های خاکستری رنگ اش  و صورت استخوانی و لاغرش که دهقان روزگار بر آن شخم زده بود، به وقار چهره اش می افزود.

دا ز مونژ زيبا وطن، دا زمونژ رانا وطن

دا وطن مو گران دی دا افغانستان ....

ديدم که اولمير در ميز پهلوی ما می خواند.

 

******

 

می گويند وقتی اولمير تازه جوان بود، عاشق دختری شد. او اولين آهنگ هايش را برای اين دختر خواند. فضای بازِ ده، بوی عطرآگين پودينه و گل سنجد، زيبايی باغ نارنج و شب های گل چمبيلی همه و همه در پرورش فطرت هنری وی اثر داشت. انبوه جنگلزار، سبزی زمردين علفزار، ارجناکی کوه ها و تنگنای دره ها طبع حساس او را پرورش می داد. او می دانست که عميقترين، وسيعترين و بلندترين بُعد هستی انسان در عشق زيستن است. زيرا که «بی عشق جهان هنر ندارد». برای او می گفتند که تا شب ها زير درخت سنجد نخوابد که مار ها در بن شان چمبر می زنند. پاسخش اين بود که "مار عاشق را نمی گزد". مردم به ياد می آورند که شب ها به زير درختان می خوابيد، بالش وی از سنگ بود و بسترش سبزه های تر دامن که با نرمی شبنم شُسته می شدند. وقتی که صدای نای چوپان با غروب می نشست، جوانان قريه اولمير را به حجرهء قلعه می بردند و هرکدام می گفتند بخوان!

حجره زيبايی خاصی پيدا می کرد. يکی از جوانان بالا جعبهء فلزی طبله ميزد و اولمير می خواند. صدای رسا و دلکش اولمير در حجره می پيچيد و گوش را نوازش  می کرد. اين صدای خوش پيغام زيباترين شعر مردمی يعنی «لندی» ها را به مردم می رساند. شعر های که چون مهر تعلق شخص روی شان نيست، بی پرده و بی تکلف، احساس انسان را نشان ميدهند. مگر آيا راست است که فروغ فرخزاد اولين شاعری بوده که در شعر هايش احساس زنانه اش را  برهنه بيان کرده؟ مگر آيا اين لندی که يقيناً زنی آنرا گفته قدامت چندين سال نسبت به شعر های فروغ فرخزاد ندارد؟

 

موری کوچيانو کی مه درکه

چه هلکان ا و پيغلی گدی ودی ءحينه

 

و زمانی که دلالان ِ پاسدارِ فرهنگ تهی، آوازخواندن را بدعت می گفتند و نمی گذاشتند تا آوازی شنيده شود، جای بچه ها زير درخت سنجد بود و گوش دادن به آهنگ های اولمير. بعد ها کار و بار وی رونق گرفت، يک هارمونيهء کهنه پيدا کرد و شروع نمود به آموختن آن.

می گويند آن کسی که در راه عشق گام می گذارد و در مکتب محبت درس می خواند، محتاج به مُدَرِس نيست. اولمير هم خيلی زود هارمونيه را ياد گرفت و با همنوايی هارمونيه بيشتر و بهتر توانست که صدايش را بگوش مردم برساند. حالا ديگر همينکه عروسی می شد او را می خواستند تا باغ را با آواز شيرين و خوشش آذين بندد.

هيهات که عاقبت کار عشق دشواريست و سنگ جفا را به سر خوردن است. حافظ بزرگ ديوان خود را با پيام « که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها» آغازيد، مولانا جلال الدين محمد، عاشق وارسته از تعلقات هستی و جانش را در راه عشق گذاشت. زيرا که عشق واقعی رنج کشيدن است، در چِله نشستن است، در بر روی همه بستن است، از آبشخور غم خوردن است، به هلاکت زيستن است و استحاله شدن است. اولمير هم سر بر گريوه و قله و دره زد. آهنگ هايش را برای کوهساران خواند، با سنگ به قصه گفتن پرداخت، آبشاران را از اندوهش آگاه کرد. طبيعت رنگ اندوه گرفت. همه جا گل های يأس روئيدند. همه جا شقايق ها روئيدند. همه جا پيچک ها  از ساقه های غم بالا رفتند. آهنگ های شاد اولمير هم در سوگ جدايی، سوگوار شدند. به او گفتند که رسيدن به باغ آرزويش ناممکن است و خوردن از ميوهء ممنوع دور از تخيل.

 

******

 

هر هنری ممارثت و تلاش زياد به کار دارد و رسيدن به برج عاج شهرتِ مناسب کار آسانی نيست زيرا که «ز ارباب هنر از صد يکی مشهور میگردد». به قرار روايت و هم آنچه مشهود است چونين بر می آيد که «تام سين»  همان موسيقيدان معروف، شاهنشاه صوت و الهام بخش دست اندرکارانِ امروز موسيقی، عمری به گوشهء نشست و تنها نوت «سا» را از ميان هفت نوت پردهء موسيقی پخته و سخته کرد. وقتی بعد از اين همه در چله نشستن ها پرده را از روی تنديس با شکوه هنرش دور زد مردم در تحير فرو رفتند و انگشت تعجب گزيدند. «تام سين» واقعيتِ يک تلاش شد و در ذهن هر فرد هند نامش آشنا گرديد و امروز که امروز است يک رخ کارش واقعيت است و رُخ ديگر کارش اسطورهء از موسيقی. در شعر و نوشتن هم کار به همين منوال بوده است. اگر سفرنامهء معين الدين ناصرخسرو بلخی را بخوانيم، درميابيم که وی با چه کار و پيکاری دنبال اکسير دانش بوده است. هفت سال متمادی از اين شهر به آن شهر، از اين کوی به آن کوی، در محضر اين شهروند و آن شهروند، در محضر اين استاد و آن محتسب و هزار چونين و چونان ديگر، بسر برد. وی با عالمی از مردمان سره به تماس بود. با عالم نجوم می خواست طرز کاربرد اسطرلابش را بفهمد تا در گوشودن لايه های تو در توی زندگی فراز آيد، با عالم رياضی حساب دو جمع دو را ميخواست بياموزد و ميخواست بداند که آيا هميشه دو جمع دو چهار ميشود يا نه. با شاعر در مقام گفتگو می نشست و با صوفی به دعا می پرداخت. مولانا جلال الدين محمد هم خود دليل آفتابی برای دليل آفتاب است. او هم شوريده حالی بود که از اين کوی به آن کوی و از اين برزن به آن برزن دنبال «دريافتن» گشت. و وقتی به آن رسيد دانست «اسطرلاب خدا را در عشق يافته است»

همهء اينها را که گفتيم فقط به خاطری بود تا که بدانيم هنرمند شدن کار آسانی نيست. حتی امروز که درک مردم از شعر، موسيقی، رسامی، سينما، تياتر و هزاران هنر ديگر وسيعتر و عميقتر است و دست يافتن به ابزار هنرمند شدن کار دور از تخيل نيست، با آنهم تنها در عالم موسيقی وجود هنرمندانی همانند ، پدر موسيقی، استاد سرآهنگ و استاد اولمير کمتر بوده است. نخستين که مانند ابرمردان هنر سر به کوه و بيابان زد و شب ها را در خانقه ها سپری کرد و روز ها را در طی طريق رسيدن به مطلوبش. به هند رفت تا رکن های اساسی موسيقی را دريابد و آنرا چونان فرا گيرد که روزگاری زيبا ترين نرگسان هندی، گيسوان شان را در مقدمش افشانند تا سرآهنگ از بالای شان بگذرد و به دختر های مفتون سحر موسيقی افتخار بخشد. در آموزش شعر يد طولايش به آنجا رسيد که مردم وی را يکی از صاحبنظران در مورد شعرِ پدر معنی عبدالقادر بيدل می شناختند. اما دومی مرد مقالات نبود. شخصی بود شوريده حال و بيابانگرد. آنچه آموخت از تابش نور عشق بود که کلبه اش را روشن کرد. اين عشق بود که قايق کوچکش را در بحر متلاطم ميراند زيرا که ناخدا و دهخدای او عشق بود.

همينطور که عشق ميرفت تا در زوايای مختلف زندگی اولمير رخنه کند و به آنها رنگ ديگری بخشد، محبت او از فرد به انسان انجاميد و از حدود کوچک، به وطن و مردم آن. او به مردم خود  و وطن خود علاقهء عجيبی داشت و در مقابل مردمش هم اين علاقهء وی را پاسخ می گفتند. در جلال آباد ميان هواخواهانش قدر و منزلت بسيار داشت و هرچند که نتوانست فضای دوستی سرشناسان و متمولين را با وجودش پر نمايد، برعکس در آغوش مردم جای داشت و آنها از وی هميشه استقبال می کردند.

 در هنر موسيقی همانند بسا از هنر های ديگر عشق است که پيش قراول هنرمند می گردد. اگر در آواز يک خواننده سوزی و دمی بود آن سوز و دم بر دل های ديگران می نشيند و مردم از آن حظ می برند. به قول علامه  اقبال اين شاگرد طريقت های و هوی عشق، ناله ها هستند که بر گلستان آشوب محشر می آفرينند.

 

از ناله بر گلستان آشوب محشر آور

تا دم به سينه پيچد مگذار های و هو را

 

در شگرد عشق از زندگی گذشتن شرط است و فراسوی خود رفتن از روندگان اين راه می باشد.

 

جهان عشق نه ميری نه سروری داند

همين بس است که آئين چاکری داند

 

اگر هنر اولمير را اکتسابی نشمريم و وی را تنها به نام يک واله و مفتون که با آوازش آشوب محشر آفريده به حساب آوريم خواهيم يافت که همين جوهر کافی است که آوازخوانهای بنامی را از دنبالش بکشد. آوازخوانانی که امروز در غرب و در محيط دور از وطن هرکدام خود نالهء جانسوز گشته اند در اين ميان آهنگ «دا زمونژ زيبا وطن ِ» اولمير از همه بيشتر احساس اين آوازخوانان را برانگيخته است. امروز احمد ولی هنرمند خوش آواز و با استعداد ما بار ها آهنگ های اولمير را  با آواز خودش پخش کرده و اين خود ميرساند که اين هنرمند مقبول جامعهء ما، احترام زياد به اولمير داشته و به هنرش ارج گذاشته است.

همانطوريکه گفتيم کار يک هنرمند خوب مانند يک زيور جهت های مختلف زيبايی دارد و اين زيبايی ها ناشی می شوند از برداشت خود هنرمند از هنر های ديگر. زيرا که هنر ها به گونهء محسوس و يا غيرمحسوس با همديگر ارتباط های دارند. اولمير هم با وجودی که به صورت مستقيم فقط با موسيقی سروکار داشت، اما شعر هم جز ابزار کار وی به شمار می رفت. او به شاعران و سخنوران دلبسته گی عجيبی داشت و به شعر ارج ميگذاشت. دوستی وی با شاعر گرانمايه «سيلاب»، او را واداشت تا در انتخاب اشعار دقت زياد به خرج دهد و در ضمن شعر های خود سيلاب را که به حق از بهترين شاعران زمانش بود، برای آهنگ هايش  برگزيند. به قول مولانا جلال الدين محمد بلخی که

 

عقل بهره گيرد از عقل دگر

پيشه ور کامل شود از پيشه ور

 

به اين ترتيب کمال همنشين بر وی اثر کرد و باری او خود از کسانی گرديد که در شناخت شعر يد طولايی داشت و حتا گاهی خود به به سرودن شعر دست می يازيد. همهء اين چيز ها از او آوازخوان برگزيده ساخت و او را محبوب جامعه نمود. هرچند که در فقر زيست و در فقر مرد مگر موسيقی پشتوی افغانستان  را غنا بخشيد و تاجی از افتخار را کمايی کرد. مگر نه اين است که هميشه گفته ايم و باز می گوئيم که

 

آسمان کشتی در باب هنر ميشکند

تکيه آن به که بر اين بحر معلق نکنی

 

امروز اولمير ديگر در ميان ما نيست. هم  از او فرزندی نمانده تا ياد وی را تداعی نمايد و هم  کسی نيست تا سمت نزديکان او را داشته باشد، جز آنکه درد و شور عشق خانه و خويشش بود.

 

نی پناه ياوری نی مسکنی

درد و شور عشق خويش و مسکنت

 

********

 

 

يادداشت ها:

1 ــ من در خانوادهء فارسی زبان بزرگ شده ام، اما از همان آوان کودکی آواز معجزه آفرين شادروان استاد اولمير در فطرت من اثر داشت. آواز گرم و گيرايش چنان مجذوبم کرده بود که خود فرقی ميان زبان پشتو و فارسی را نمی توانستم ببيتم. اين افسون گرِ بزرگ خود دليل روشنی است که ما را متيقن می سازد به اينکه هنر مرزی ندارد.

 

2 ــ نمی توانم سهم دوستِ فرهيخته نادر عمر، دوستِ دوران دانشکدهء انجنيری کابل را در ويرايش و آرايش اين نوشته از نظر دور داشته باشم. باری روح استاد اولمير شاد که او تداعی دوران خوش زندگی شد که دوستانی چون نادرعمر چاشنی آن دوران خوش بودند.

 

بشيرسخاورز کاسوو ـ يوگوسلاويا

27 جون 2204

 

 

 

 

 

 

صفحهء اول