صديق طرزی

 

 

 


 

 

 

مرد رقصنده

 

نوشتهء ناکانو شيگهارو    Nakano Shigeharu

ترجمه از صديق طرزی رهپو

 

 

 

 

 

ياد آوری

 

هنگامی که با بخش ترجمه «انجمن نويسندگان افغانستان» در کابل، همکاری داشتم، متوجه اين امر شدم که فقدان برگردانی داستان های کوتاه قارهء آسيا، به خصوص از همسايگانی چون هند، چين و دورتر جاپان با آن که در يک قاره با هم زيست می نموديم، به زبان فارسی دری، به شدت محسوس است.

روی اين امر، پس از جستجوی فراوان در اين راستا، اولين گزينهء داستان های کوتاه هندی زير نام «فالبين» با بهره گيری از مجموعه های متعدد زبان انگليسی، آماده نمودم.

اين گزينه داستان، از سوی اين انجمن به دست نشر سپرده شد که مورد استقبال گرم خوانندگان قرار گرفت.

پس از آن، بر آن شدم تا گزينه هايی از دستان های کوتاه چينی و جاپانی را فراهم آورم. به اين گونه، دو گزينهء داستان های کوتاه ترجمه و آمادهء چاپ گرديد. يکی، گزينه  داستان های کوتاه چينی زير نام «دست ها» که نمونه هايی از داستان های کوتاه ادبيات کهن، ميانه و متاخر چين را در بر داشت. اين گزينه، از سوی انجمن پذيرفته و برای چاپ به چاپخانه فرستاده شد. برای طرح بهتر پشتی «دست ها» از سيد عمر برهنه معصوم، که در خط کار های هنری مهارت قابل توجه داشت و دوست ديرينه ام به حساب می رفت، کمک طلبيدم. او، که در جرمنی غربی کار و زندگی می کرد، از من خواست تا نسخه يی از داستان مرکزی که عنوان گزينه را بر خود می گيرد، برايش بفرستم. من، يک نسخه داستان «دست ها» را برايش از کابل فرستادم.

او با لطف هميشگی که داشت طرح پشتی را کار نموده و برايم فرستاد.

من، طرح را به چاپخانه سپردم. «دست ها» در خزان سال 1370 هجری شمسی آماده چاپ شد. من آخرين اشتباه های چاپی را در زمستان همان سال درست نمودم. آخرين کار چاپ گزينه تمام و برای صحافی به شعبهء مربوط ارسال شد.

همزمان با اين کار، گزينهء داستان های کوتاه جاپانی  زير نام «مرد رقصنده» نيز آمادهء چاپ و نشر گرديد.

آن گونه که به همه گان روشن است، در کشور ما، نهاد های فرهنگی به رشد لازم و مستقل خود دست نيافته اند و به شدت تابع جو سياسی اند. در اين زمان که قرار بود يک تحول آرام کشور را از بحران درگير نجاب بدهد، جنگ بر سر قدرت، بر بحران ابعاد تازه يی بخشيد. در اين وضعيت، بزرگترين ضربه بر پيکر فرهنگی کشور وارد شد.

«گزينه» ها نيز سرنوشت بهتری از ديگر مسأله های فرهنگی نداشتند. آن ها را، نيز لهيب سوزان جنگ بر سر دست يافتن به قدرت و به خاطر نگه داری  قدرت، بلعيد.

از تمام داستان های کوتاه چينی و جاپانی، فقط نسخه های يک يک داستان از دو «گزينه» و آن هم در خارج از کشور، در جرمنی نزد آقای س. ع. ب. معصوم باقی ماندند.

آن گاهی که «کوچ» بزرگ از کشور به راه افتاد و من هم همراه با اين قافله، کشور را ترک گفتم و به سرزمين به گفته ب. برشت، نمايشنامه نويس معروف جرمنی، «جنگل سياه» لنگر انداختم، بار ديگر به دو نسخه «گزينه» ها دست يافتم.

اينک داستان «مرد رقصنده» از «گزينه» يی به همين نام، که داستان های کوتاه جاپانی را در بر داشت، تقديم می دارم.

صديق طرزی رهپو

 

 

زنده گی نامه کوتاه

 

ناکانو، در سال 1902، در ولايت فوکوی که در کنار بحيره جاپان قرار دارد، و از لحاظ کشت، زراعت و ماهيگيری معروف است، ديده به دنيا گشود. برخی بر آن اند که سال های کودکيش در اين ساحه فقر زده بر وی اثر نيرومند به جای گذارده است. اين امر، او را به سوی پراختن به مسايل بيداد اجتماعی می کشاند. او بعد ها بر نويسنده گان جوان، در خط توجه به درد سر های اجتماعی، اثر وارد می نمايد.

او از هنگامی که محصل شعبه «زبان جرمنی» در دانشگاه «امپراتوری جاپان» بود، به نوشتن دست زد. او، از همين دانشگاه در سال 1927 ع. فارغ شد. در همان زمان، در وجود نويسنده آتش پراشتياق پراختن به بهتر ساختن «ادبيات جاپان» می سوخت. او حاضر بود تا اين کار را حتا در ازای پذيرش رنج و فقر، دنبال نمايد. در همين هنگام، از فلسفهء مارکس اثر پذيرفت و به «گروه بررسی هنر از نگاه مارکس» پيوست.

در جريان درس با «انجمن هنر های زيبای کارگری جاپان» ارتباط پيدا کرد و خويشتن را وقف اين بخش نمود. دو بار به زندان افتاد. او، را تا پايان جنگ جهانی  دوم که شکست جاپان را به همراه داشت، از پرداختن به ادبيات باز داشتند. بعد ها، وکيل شورای ملی جاپان شد. او با استفاده از منبر اين جايگاه، به دفاع از انديشه های ترقی خواهانه پرداخت و نيروی ادبيش را در اين راستا، سمت و سو داد.

سروده های شعری ناکانو، بيش از اثر های نثريش معروف اند. او در اين بخش، روان و آهنگ نوی را به همراه آورد. اين امر، بر شاعران جوان، اثر نيرومندی به جا گذارد.

او، داستان های کوتاه زياد نوشت. اين اثر ها، از لحاظ محتوا بيشتر قابل توجه اند تا شکل. داستان کوتاه «مرد رقصنده» يکی از بهترين اثر هايش به حساب می آيد. اثر های ديگرش چنين اند:

«سخنرانی های در شورای ملی»، «ديدگاه ها در بارهء هنر های زيبا»، «قصه های آهن»، «نويسنده يی که نوشته نتوانست» و ديگر ها.

 

 

 

 

مرد رقصنده

 

 

 

بر چهرهء همه، خط روشن پرخاش و سخريه، نشسته بود. ريل، مانند هميشه که تو به شدت انتظارش را می کشی، پديدار نبود. تو نمی توانستی بی صبريت را با کلمه ها و واژه ها، ابراز کنی و تنها نشانه های نارضايتی، اندوه و بيچارگی، شيار ژرف تری بر صورتت می کشيد. تو نمی توانستی آتشفشان غضب درونت را با ناراحتی بيرون بزنی. اين امر، بيش تر ترا توهين شده می ساخت.

کسی از جايی غريد:

"ای ريل کجاس؟"

کسی به او توجه نکرد. اما، اين امر او را ناراحت نساخت. او توقع نداشت تا کسی با اعتراضش همراهی نمايد.

گاهی از دهان باز بلندگو کلمه های بی مفهوم که درک شان مشکل بودند، بيرون می شدند. اگر بيان می کرد که چی وقت ريل می آيد، يا اين که در کجا گير کرده است، می توانستم از ميان واژه های مبهمش چيزی بيرون بکشم. ولی چون چنين نبود، از اين رو، کمتر به آن گوش می دادم.

مردی خود را بر کنار ايستگاه خم نمود، تا اگر بتواند ريل را ببيند. فکر می کردم خودم چنين خود را خم کی کنم. سپس مرد، با سری به آسمان و دست های فروبرده در جيب هايش، به سويم به راه افتاد. احساس نااميدی تندی از نيامدن ريل، از چهره اش به شدت خوانده می شد. ناگهان متوجه شدم که اين احساس بر روی همه کسانی که در ايستگاه، انتظار ريل را می کشيدند، دويده بود. مردمانی از گوشه و کنار تمام رده های زندگی جاپان امروزی که همه در جنگل مشکل های جانکاه که يکی پی ديگری آنها را به هم می فشرد، قرار دارند، در اين ايستگاه ديده می شدند. اکنون رنج دير آمدن ريل، همه را در چنگش فرا گرفته بود. اينها پيش از آنکه ريل بيايد، بار و بسترهء خويش را از زمين، بر می دارند تا به جايی برده شوند و به کاری گماشته شوند که به اين همه دردسر، نمی ارزد. ممکن وقتی که دوباره به خانه برگردند، همان اندوه و ناراحتی سر راه شان سبز نمايد. ولی چاره نداشتند. بايست خود را برای فردای ديگر، که با اندوه تکرار می شود، آماده سازند. اما، ريل هرگز پديدار نمی شد و بر صورت های همه احساس ناراحتی و نگرانی، سنگينی می کرد. می توانی سگرتی در بدهی و دودی از آن به شش هايت بفرستی؟ نی. زيرا اگر ريل بيايد، تو مجبور هستی تا نيمسوخته سگرتت را دور بياندازی، و اين کار، ترا از لذت يک کشيدن عالی محروم می سازد. بر چهره همه احساس اندوه قلبی، از اين که چنين کاری بی هدف و ميان خالی کسی را به جايی نمی برد، خوانده می شود. نگاه، در روی من نيز تفاوت چندانی نداشت و حتا ديدن دختر زيبايی به اندوه آدم پايان نمی بخشيد و لذتی احساس نمی کردی. جالب اين است که در اين ايستگاه، کدام دختر زيبايی هم وجود نداشت. همه مردانی بودند که گويی از يک قالب برآمده باشند و از چشم های همهء آنان، نگاه سرد «مرد» بيرون می زد.

صدای گام های زياد، نشان می داد که مسافران نو از بخش بالايی می آمدند. آنان را ريل شان آزاد ساخته بود، تا بتوانند ريل پايينی را بگيرند. زينه ها برای شان بسيار پراهميت بودند. از چهرهء برخی مسافران نو شادی بر می خاست. وقتی که به ايستگاه پايينی رسيدند، متوجه شدند که نی تنها ريل تا حال نيامده است، بل هيچ نشانه يی از آمدنش ديده نمی شود. به زودی بر چهره های آنان نيز غبار غم و اندوه نشست. مسافران نو، خوشم نيامدند. آنان نيز مانند من عجله داشتند، و به همين دليل بايد با ايشان احساس همدردی می داشتم. اما، هيچگونه ترحمی به دلم چنگ نزد. آنان مانند لشکر مگس فرو می ريختند و من با خود تصور می کردم که چی روزگاری بر سر ما خواهد آمد، اگر همهء ما سعی کنيم که خود را به ريل بتپانيم! همه ما، جای نخواهيم شد، همه ما نی. وقتی که ريل بيايد، هر کس به غم خود می شود. آنانی که نمی توانند خود را بفشارند و به زور داخل شوند، بگذار که بمانند. بدون هيچگونه ترحمی اين گونه احساسی به من دست داد.

دختر بيچاره يی را می شناختم که در «اکابانی» زندگی می کرد. او مجبور بود برای کار به «يوراکوـ جو» برود. اين دختر، با آنکه چهار سال تمام ميان اين دو جای، رفت و آمد می کرد، حتا برای يک بار هم چوکی خاليی نيافته بود که بر آن بنشيند. اين فکر "ممکن امروز، اگر از اين سو نی، از آن سو" چوکی گير خواهد آورد، او را به شدت آزار می داد. در پايان سال چهارم، بدون اين که لذت چند ساعت نشستن را به روی چوکی، حتا برای يک ساعت هم شده باشد، بچشد بيمار شد و مرد. ممکن شما او را احمق بخوانيد و بگوييد: "بگذار همين گونه باشد!" اما، شما فکر کنيد که کم از کم يک مرد بايد پيدا می شد تا جای خويش را به او بدهد. البته اگر احساس «مردی» می داشت و چنين می انديشيد که در برابر دختری ناگزيری دارد. اما چنين مردی در تمام راه رفت و آمد و به مدت چهار سال تمام، يافت نشد. دختر بيچاره!! و حالا من، اگر در چنين وضعی قرار نمی گرفتم، کجا چنين احساسی را درک می کردم!

بخش بزرگ جاپانيان امروز، چنين اند. اين گونه احساس اگاهانه نيست. اما، هرگز به نيروی بدل نمی شود که شما را وا دارد تا از جای تان برخيزيد. من و همسايه ام هرگز به اين مسأله نمی انديشيديم. بيشتر، ما غم زندگی خود را داريم. «تنها قلب شاد، از خوشی لذت می برد و بس» تعداد بسيار کم ما چنين قلب های شاد داريم.

بلندگو، بار ديگر غريد. ريل آن سوی خط، نمودار شد. گروه انبوه مسافران از جای شان کنده شدند. گويی شانه های شان از زير بار سنگين غم رهايی يافته باشد. بعد به سوی دروازهء خروجی دويدند. چرا من از رفتن شان احساس ناراحتی کردم؟ نمی دانم. اگر می آمدند و می رفتند به من چه ربطی داشت! برعکس من بايد خوش می شدم. اما، احساس ديگری داشتم.

هنوز خبری از ريل نبود. به چهار سوی ايستگاه نظر انداختم لوحه چوبی يی که برآن به زبان انگليسی کلمه های «پس نمانيد!» نوشته شده بود، توجه ام را جلب نمود. حيران ماندم که چی معنا دارند؟ نگاهی به ترجمهء جاپانيش بيشتر مرا شگفت زده ساخت. بعد واژه های «به بيرون خود را کشال مسازيد؟» آمده بودند. به اين گونه لوحه چنين خوانده می شد:

«بيرون خود را کشال مسازيد!»

«پس نمانيد!»

اين دو جمله، در ذهنم که در کنار هم قرار گرفتند، عقده ناراحتی گلويم را فشرد. دلم می خواست تنفس تازه يی کنم. نفسم تنگ شده بود. کُچُککم چون چوب خشک، مانع عبور خلط سينه ام شد. خناق گرفته بوديم؟ نمی دانم. اما چيزی حنجره ام را بند کرده بود. با سرفه يی بيرون بيندازمش؟ نمی دانستم با آن بندش چی کنم؟ در کنار صفه و سکوی ايستگاه ريل، چُقوری باريکی راه کشيده بود. جای جای اين چقوری، دايره های کوچک آب، ديده می شدند. اگر به آب تُف کرده نمی توانستم، به چُقوری که می توانستم. اما، اگر نمی توانستم، پس کجا خود را از شرم پت و پنهان کرده می توانستم. نی کاغذی و نی دستمالی به جيب داشتم. تف دانی های ايستگاه را جنگ ويران نموده بود. چيزی از دستم ساخته نبود.

صدای کودکی غالمغال مردم را بلعيد.

"اينه آمد!"

همه مردم، آماده گی می گرفتند تا هر چی زودتر به ريل سوار شوند. برخی به سوی خط نگاهی می انداختند، اما، بسيار به آن سو علاقه يی نشان نمی دادند. حالا که ريل ديگر پديدار گرديد، دهان بلندگو بار ديگر باز شد و غُر و فِشش برآمد.

تا رسيدن به ريل، بايد دو کار می کردی. اول، از گرد و خاک غليظی که برخاسته بود، خود را نجات می دادی  و دوم، از آن جايی از سکوی ايستگاه ريل ايستاده می شدی که با دروازهء ريل برابر می بود. در کار دوم، گاهی می شد که خطا می کردی و دروازهء ريل بالاتر يا پائين تر، باز می شد و در اين صورت، تو می بايستی به اين سو يا آنسو می دويدی و آن هم با چی تيزيی که از ديگران پس نمانی. اين کار، به گيچ و گنسی بيشتر می افزايد.

ريل با صدای  غر و فش همراه با چيغ کر کننده يی دور خورد. بر همه چهره ها و روی ها، احساس تند ناراحتی و رنج دويد. خط سپيد ريل روان از برابر چشم های از حدقه برآمدهء مردم گذشت. تمام چشم ها بر اين خط دوخته شده بودند. اما، در جريان دو سال گذشته، اين چشم ها بکلی دگرگون شده بودند. اين چشم ها به شدت از ديدگان سال 1945 و 46 تفاوت داشتند. اتاق های «فقط برای خارجيان» که در بخش اول ريل، با شيشه های گلدار و پر ها که زير نور آفتاب برق می زدند، و برای مسافران خويش فضای آرام به وجود آورده و چوکی های نرم و مخملی دارای بالشت های خوشرنگ و نرم داشتند و آنان را در دنيای پر آرامش خويش غرق می ساختند، ديگر چشم انتظاری را به سوی خويش نمی کشاندند.

برخی جاپانيان به اشتباه در محلی جمع شده بودند که اتاق های «فقط برای خارجيان» قرار داشت. مسافران، اکنون با عجله راه شان را به سوی بخش درجه دوم که من در آنجا ايستاده بودم و به قمستی که برای «ما» تعلق داشت، می گشودند. مردم، لحظه به لحظه فشرده تر، چسپيده تر و لُک تر می شدند. در های ريل باز شدند و مسافران از آنها فرود می آمدند. برای ما که در پائين انتظار می کشيديم، طاقت فرسا بود.

از هر دو سو، مردم دروازه را در آغوش گرفتند. آن را گويی محاصره کرده باشند. در حياتی ترين نقطه، جايی که دروازه رو به رويم باز می شد، راه ورود به شدت سد شده بود. از دروازه به مشکل گاهی يکی و گاهی دوتا دوتا، بيرون می برآمدند. بيرون نمی آمدند، بل پرانده می شدند.

اگر کسی از بالا می ديد، ما به دو تا فرفرک کاغذی که يکی را پشت ديگری بگذارند، می مانديم. گويی يک بادپکه به داخل ريل باد می زد و ديگری به روی سکوی ايستگاه ريل. دروازه در جايی قرار داشت که هر دو فرفرک بادپکه مانند، به هم فشرده شده بودند. لحظه يی که يکی از آنها باد به صفه می زد، با فشار مسافران پس زده می شد. در اين لحظه بادپکه ها به هم فشرده می شدند و با سختی به چرخ خوردن ادامه می دادند. ما، که بر صفه ايستگاه ايستاده بوديم، داخل شدن برای ما غير ممکن بود. ما، با دست و پای تلاش می کرديم که تا پيش از خروج مسافران از ريل، به آن داخل شويم. با کله فشار وارد می کرديم و از عقب به شدت تيله می شديم. کار به جايی نمی رسيد. همه ما قفل مانده بوديم.

درست در پيشرويم، مرد کوچک اندامی که گويی به دروازه چسپيده باشد، قرار داشت. کلاه شکاريش به زنخم می رسيد، و من به پشتش ليش شده بودم. زن ميانه سالی که در طرف راستم فشار می آورد، از کلاه شکاری مرد، بلند تر بود.

وضعيت بدی بود. مرد، ممکن به سببی که کوتاه قد بود، با اين که فشار از سوی داخل برايش تحمل ناپذير شده بود، به عقب تکيه کرد. يا اگر راست بگويم سعی کرد به عقب تکيه کند. اما، ديواری که از گوشت آدمان در پشتش قد برافراشته بود به ويژه از من و زن، بيشتر از آن محکم و استوار بود که تنه مرد آن را خم نمايد. يورش از داخل هر لحظه يکبار در دروازه تکرار می شد و اين امر، با خود واکنش تندی را به خارج بار می آورد. فشار بر او، فشار بر خارج، لحظه به لحظه افزوده تر می شد. تقلای مرد برای عقب آمدن زياد شد. اما، تلاش بيهوده می نمود. بالاخر، شروع به خيززدن، جهيدن و پريدن کرد. من و زن با دردسر تازه يی روبرو شديم. مرد، می خواست خيز بلندی بردارد. اما، نمی توانست. همين کار هم کافی بود تا ما را آزار بدهد. پيک کلاه شکاريش به بينی زن می خورد. بلند گو، بار ديگر غُريد:

"از مسافران خواهش می کنيم زود شوند!"

و به تکرار غريد:

"از مسافران خواهش می کنيم زود شوند!"

اين کلمه ها که از آن بوی نظم عسکری و نظامی بر می خاست، به دوران جنگ تعلق داشتند. اما، هنوز اين نظم برقرار بود. اين امر، بيشتر آزاردهنده بود. صلح و نظم دوران جنگ!!؟

زن، ناچار چيغ زد:

"چی آدمی! چرا می رقصه؟!"

«رقصنده؟!!» راست می گفت. اين کلمه چنان درست  به جای به کار برده شده بود که «مرد رقصنده» را نيز خنده گرفت.

"ببی! باز می رقصه!"

مرد سرش را کمی دور داد. گويی می خواست چيزی بگويد. صدايش را نمی شنيدم. اما، مسأله به همين جا ختم نشد. او، باز خيز خيزک می زد.

"هنوز می رقصه!!"

صدايش لحن تمسخر آميز داشت. با خود گفتم: "زن کينه توز!" به او نگاه کردم. چهره اش خشن و نگاه بی احساس «مرد» داشت.

نيرويی در درونم دويد. فکر کردم که برايش می گويم، "ايله اش بتی! او چی می تانه! پچق که شد می خواهه نفس بکشه. تو می خايی که خفه شوه؟ هميتو می خواهی؟ نی؟"

مرد، به دورش نگاه کرده نمی توانست. زن پر کـُخ و کينه را که به پشتش چسپيده بود، ديده نمی توانست. او مرد، به آدمی می ماند که غرق می شود. دلم برايش سوخت. مانند گديگکی می رقصيد. من می خواستم در بارهء زن برايش چيزی بگويم. ناگهان مرد، مانند دلو چاه به بالا، مثل فلزی پريد. زن با همان لحن پر سخريه گفت:

"راستی! چی شده اش؟"

زن با صدای بلند و صدای نفرت آورش مثل اين که مزدور و يا تکه چتلی را به دور بيندازد، اين کلمه ها را به زبان آورد.

زير لب غر زدم:

"ماچه سگ!!"

مرد به گونه يی نگاه کرد که گويی می خواهد دور بخورد. اما، ناگهان از جايش لغزيد و به پيش پرواز کرد. آخرين مسافر از ريل برآمد و من احساس کردم به جلو رانده می شوم. ديدم که زن داخل شد. ما را از پشت تيله می کردند. بر مرد کوچک فشار می آوردند و او را می راندند تا اين که ناپديد شد. زن نيز در ميان مردم گم شد.

من، به حلقه يی دست انداختم. از هر دو سو  بر من فشار وارد می کردند و می راندندم.

چقدر احمق بودم که ديوانه نشدم.

ما را چنان به هم بستند که فکر می کردم هر لحظه می کفم.

اشپلاق ريل صدا کرد. در حالی که اتاق «فقط برای خارجيان» که کسی از آن خارج و به آن داخل نشده بود، از برابرم گذشت، ريل به سوی ايستگاه بعدی روان شد.

نمی دانم که «خلط» گلويم چه شد؟!

 

پايان

 


 

 

 

 به صفحهء اول