صديق طرزی
|
دست ها ياد آوری
هنگامی که با بخش ترجمه «انجمن نويسنده گان افغانستان» در کابل، همکاری داشتم، متوجه اين امر شدم که فقدان برگردانی داستان هـای کوتاه قاره آسيا، به خصوص از همسايه گانی چون هند، چين و دورتر جاپان با آن که در يک قاره با هم زيست می نموديم، به زبان فارسی دری، به شدت محسوس است. روی اين امر، پس از جستجوی فراوان در اين راستا، اولين گزينه داستان های کوتاه هندی زيرنام « فالبين » را از سرچشمه های گونه گون اثر ها به زبان انگليسی انتخاب و آن ها را به فارسی دری برگرداندم.اين گزينه، از سوی اين انجمن به دست نشر سپرده شد و مورد استقبال گرم خواننده گان قرار گرفت. پس از آن، برآن شدم تا گزينه هايی از داستان های کوتاه چينی و جاپانی را فراهم آورم. به اين گونه، دو گزينه داستان های کوتاه بازهم از زبان انگليسی ترجمه و آماده چاپ گرديد. يکی، گزينه داستان های کوتاه چينی زير نام « دست ها » که نمونه هايی از داستان های کوتاه ادبيات کهن، ميانه و متاخر چين را در بر داشت. اين گزينه، ازسوی انجمن پذيرفته شده برای چاپ به چاپخانه فرستاده شد. برای طرح بهتر پشتی «دست ها» ازسيد عمر برهنه معصوم، که در خط کار های هنری مهارت قابل توجه داشت و دوست ديرينه ام به حساب می رفت، کمک طلبيدم. او، که در جرمنی غربی کار و زنده گی می کرد، از من خواست تا نسخه يی از داســتان مــرکزی را که عنوان گزينه را برخود می گيرد، برايش بفرستم. من، يک نسخه داستان «دست ها» را برايش از کابل فرستادم. او با لطف هميشگی که داشت طرح پشتی را کار نموده و برايم فرستاد. من، طرح را به چاپخانه سپردم. «دستها» در خزان سال 1370هـ. ش.آماده چاپ شده و من آخرين اشتباه های چاپی را درست نمودم. آخرين کار چاپ «گزينه» در زمستان همان سال تمام و برای صحافی به شعبه مربوط ارسال شد. همزمان با اين کار، گزينه داستان های کوتاه جاپانی زير نام «مرد رقصنده» نيز آماده چاپ و نشر گرديد. آن گونه که به همگان روشن هست، درکشور ما، نهاد های فرهنگی به رشد لازم و مستقل خود دست نيافته اند و به شدت تابع جو سياسی اند. دراين زمان که قرار بود يک تحول آرام کشور را ازبحران درگير نجات بدهد، جنگ بر سرقدرت، بر بحران ابعاد تازه يی بخشيد. در اين وضعيت، بزرگ ترين ضربه بر پيکر فرهنگی کشور وارد شد. «گزينه» ها نيز سرنوشت بهتری از ديگر مساله های فرهنگی نداشتند. آن ها را، نيز لهيب سوزان جنگ بر سر دست يافتن به قدرت و به خاطر نگه داری قدرت، بلعيد. از تمام داستان های کوتاه چينی و جاپانی فقط نسخه های يک يک داستان از دو« گزينه» ها و آن هم درخارج کشور، در جرمنی نزد آقای س.ع.ب.معصوم باقی ماندند. آن گاهی که «کوچ» بزرگ از کشور به راه افتاد و من هم همراه با اين قافله، کشور را ترک گفتم و به سرزمين به گفته ب. برشت، نمايشنامه نويس معروف جرمنی «جنگل سياه»، لنگر انداختم، بار ديگر به دو نسخه «گزينه» ها دست يافتم. اينک داستان «دست ها» از «گزينه» يی به همين نام، و با طرح آقای معصوم تقديم است. زنده گی نامهء کوتاه
خياوهانگ، در دهکده هولان، واقع در ايالت هيلونگ جيانگ درسال1911ع. تولد يافت. او پس از به پايان رساندن ليسه در هاربين، از نزد خانواده اربابيش فرار کرد، و با خياوژون، نويسنده معروف وابسته به بخش شمال شرق چين، زنده گی اختيار کرد. هردو، پس از آن که قشون جاپان درسال 1933ع.منچوريا را اشغال نمود، ازآن جا دست به فرار زدند. پس از سفرطولانی، به شانگهای رسيدند. در آن جا تحت حمايت لوخون، نويسنده نامدار(1181تا1936ع.) به سر بردند. خياو، پس از درگيری جنگ با جاپان، به بخش داخلی چين، رفت. در آن جا،از خياوژون، جدا شد و با دوانموهانگ ليانگ، نـويسنده ديگر بخش شمال شرقی چين، پيوند زنده گی بست. او، و دوانمو، در سال 1940ع.، به هانکانگ فرار کردند. خياوهانگ، روز بيست و دوهم فبروری 1942، درآن جامرد. جسدش در شهرگوان ژو، دفن است. اولين ناولش به نام «ميدان مرگ و زنده گی» در سال 1935، به دســت نشر سپرده شد. سال 1940، شاهد نشر بخش اول ناولش به نام «مابول» است. بخش دوم اين اثر، به شکل بخش های مختلف در مجله ادبی «هانکانگ» به نشر رسيد. ناول ديگرش به نام «قصه های دريای هولان» در سال 1941، اقبال چاپ يافت. بسياری به اين امر موافق اند که شهرت يک رومان نويس را نمی توان از دريچه داستان های کوتاهش درک کرد. زيرا اين بخش به شدت از هم جدا اند. اما، ناقدان به اين عقيده اند که خياوهانگ، يک پديده استثنايی در اين راستاست. در ناول هايی که خياو، توسط آن ها به شهرت رسيد، می توان به ساده گی درونمايه ها، شخصيت ها، خصوصيت سازی ها و شيوه نوشته قصه هايش را يافت. البته اين امر را بايد بيان کرد که برای خياوهانگ، زمينه ناول بهترين کرباسيست که او می تواند ابعاد وسيع زنده گی رابرآن نقش بزند.اما، دهه های 30 و 40 وی را مجبور می سازد تا برای به دست آوردن لب نانی، به نوشتن داستان های کوتاه که زود زود فروش می شده اند، دست بزند. او از نه سال کار خلاقه نوشتن، شش تای آن را به داستان کوتاه و مقاله و گاهی شعر و نمايشنامه وقف کرد. خياو، در نوشته هايش از لحاظ درونمايه،هميشه به مصيبت و سرنوشت دردناک زن، می پردازد. خياو، که خود مزه تلخ رنج، توهين و تحقير را چشيده بود، در خط پرده برداشتن از کردارجامعه «خان سالاری» که در آن مردسالاری به اوج بيدادش می رسد، می پردازد. نوشته هايش در روند بيدارسازی دوران حياتش، نقش موثر و تکان دهنده يی داشت. زمين، درونمايه اکثر قصه هايش که در شمال شرق رخ می دهنداست. يگانه استثنا، داستان هاييست که در مجموعه «فريادی در سرگردانی» به چاپ رسيده اند. ريشه های آن ها از خاک بخش مرکزی چين، تغذيه گرديده اند. در تمام قصه های اين نويسنده، رگه پر برشخصيت خودش را می بينيم. اکثر ناقدان ادبی او را تنها قصه نويس بزرگ نی، بل نابغه ادبی می دانند که در شرايط دشوار زيست و با مرگ اندوه بار، در آوان بلوغ ادبی و سنيش، درسی ساله گی مرد.
***
دست ها
نوشته: خياو هانگ Xiao Hong1911 - 1942
هيچکس درمکتب ما چنين دستهايی را نديده بود : آبی، سياه و حتی رده هايی از رنگ ارغوانی. رنگ ها ازنوک پنجه های دستش تا بندها می دويدند. از همان روز های اولی که به مکتب آمد، ا و را « لکه يی » نام مانديم. در زنگ تفريح همه به دورش جمع می شديم، ولی کسی نمی توانست از او در باره دست هايش چيزی بپرسد. هنگامی که معلم حاضری می گرفت و نام های ما را می خواند، هر قدر سعی می کرديم جلو خنده خويش را گرفته نمی توانستيم. ” لی ژی! “ ” حاضر! “ ” ژانگ چنانگ! “ ”حاضرسايب! “ ” خی گيوژن! “ ” حاضر! “ نام های ما که خوانده می شد، هر کدام با و قار و سنگينی به پا ايستاده می شديم و سپس می نشستيم. اما وقتی نوبت وانگ يامينگ می رسيد «حاضر» گفتن به درازا می کشيد. کسی از کنج صنف صدا می زد : ” اوه، وانگ يامينگ ! مالم سايب توره می گه!“ يکی از ما ها به او کمک می کرديم که بر جايش ايستاده شود. در حالی که دست های رنگه اش به محکمی به دو طرفش چسپيده بودند و شانه هايش به زمين افتاده، بر می خاست. به چت صنف نگاه سردش دوخته می شد و پاسخ می داد : ” ح ــ اـ ز ــ ر!“ مهم نبود که ما با چی صدای بلندی می خنديديم. او خمی به ابرو نمی آورد. سپس با حــرکت پـر وقار و با سر و صدا، چوکيش را پس می زد و پس از لحظه انتظارمی نشست. باری در موقع درس زبان انگليسی، معلم چنان خنديد که مجبور شد عينک هايش را بردارد و اشک چشم هايش را پاک کند. معلم به ناچار گفت: ”ديگه دفه ضرورت نيست بگويی ” هير“(1) به زبان خودت بگو: ” حاضر! “ موج خنده، همه جای صنف را لرزاند و با آن، صدای ترپ و تروپ پای های ما بر فرش اتاق، يکجا شد. فردا، درصنف درس زبان انگليسی، وقتی که نام وانگ يامينگ خوانده شد، بار ديگر کلمه های «هير، هير» به گوش های ما نشستند. معلم زبان انگليسی عينک هايش را جای به جای کرد و پرسيد: ” پيشتر انگليسی خانده بودی؟ “ ” اگه همی زبانی ره می گين که ده انگلستان گپ می زنن ؟ بلی! کمی از مالم چيچکی ياد گرفته بودم. می فامم که قلمــه می گن «پن». اما هيچ کلمه «هاير» ره پيشتر نشنيده بودم.”
”هير“ به ساده گی معنای «حاضر» می دهد. تلفظ درستش ”هير“ است ”هير“. ” شی ـ يرـ شی ـ ير“(2) و سپس بار ها و بارها کلمه «شيـير» را به زبان آورد. لهجه عجيب و غريبش از خنده گرده درد مان می ساخت. اما، او بدون توجه به چيزی، به جايش آرام نشست. کتابش را در برابرش گشود و با دست های رنگه آن را ورق زد. سپس، بدون توجه به کسی، با صدای نرم و لطيفش خواند : ” وهوات... دبيس... اهار...“ (3) هنگام درس رياضی و حساب، فورمول های رياضی را مانند مقاله يی می خواند : ” دو ايکس جمع وای مساوی... اکس ام.مساوی...“ در وقت نان چاشت، هنگامی که دست سياهش را برای گرفتن منتو(4) دراز می کرد، هنوز به فکر درس جغرافيه بود. ” در مکسيکو نقره پيدا می شه... يونان...ام. يونان، مرمرتوليد می کنه.“ شب ها در اتاق رختشويی ليليه پنهان می شد و درس هايش را می خواند و هروز، در سپيده سحر روی پله های زينه يافت می شد.هر جايی که کمرنگ ترين روشنايی هم می بود، ما، او را می يافتيم. صبحی که شبش برف سنگينی باريده و درخت ها را لحاف سپيدی پو شانيده بود، کسی در نظرم آمد که نزديک ارسی آخر دهليز ليليه ما خوابيده است. با خودم گفتم: ”کی خات باشه ؟ او نجه بسيار يخ اس!“ بوت هايم بر فرش چوبی زمين صدای بلندی ايجاد کرد. چون صبح يکشنبه بود، خاموشی سنگينی همه جا را فرا گرفته بود. چند تا دختر آماده گی رفتن می گرفتند و ديگران هنوز خوابيده بودند. هنوز نزديکش نرسيده بودم که ديدم باد با ورق های باز کتابی که روی زانوانش قرار داشت، بازی می کرد. ”کی خات باشه؟ چی گونه که ده ای روزيکشنيه تا صبح کتاب خانده!“ در لحطه يی که دختر را بيدار می کردم، نا گهان چشمم به يک جفت دست های سياه افتاد. ”وانگ يامينگ ؟ بخی، زود از خو بخی!“ برای بار اول بود که نامش را بر زبان می راندم. اين امر، يک نوع حس بيگانه گی و حقارت به من بخشيد. ”هاو،های... خو، رفتيم! هرباری که گپ می زد، نرمخندی پر از استهزا بر لبانش می نشست. پيش از آن که جای نشانيش را در کتاب بيابد، بلند بلند خواند: ” وهات... ايس اهر...ای...“ سپس ادامه داد: ” وهوات... ايس...“ و ادامه داد: ”... ای زبان بسيار سخت اس. به الف ـ بی ما نمی مانه... نی. بسيار خراب اس. کلمه هايش مثل خوره مغزمره می خورن و می خورن تا ای که هيچ چيز ده ايش نميمانه... مالم ما می گه سخت نيس. ميگه سخت نيس. ممکن بره او و ديگه ها نباشه. اما، بری مه؟... مه آمق استم. خر استم. ما... دهاتی ها مثل شما هوشيار نيستيم. بابيم از مه بتر اس.او می گه: به وختی که جوان بود، تنها يک کلمه«يامينگ» ـ نام خانواده گی ما ـ را ياد گرفته بود. هموهم چند لازه باد ازيادش ميره...“ سپس کلمه های بی ربط از زبانش جاری شدند. ” يو...ای..يو..اهار... “ کلکين های هوا کش، زير فشار باد چرخ می خوردند. دانه های کلان برف ازلای کلکين به درون می خزيدند و به سوی نقطه نامعلومی می دويدند و سپس به دانه های يخ بدل می شدند.چشم هايش مانند دست های سياهش سرخ سرخ شده و به سوی نقطه ناپيدايی که دسترسی به آن مشکل می نمود، خيره شده بودند.او را می توانستيم در کنج هر اتاقی که کمی روشن می بود، بيابيم. مانند موشی چيزی را می جويد. بار اولی که پدرش به ديدنش آمد، برايش گفت که کمی چاق شده است. ”اگر غلت نکده باشم، يک پرده گوشت گرفتی. نان اينجه ازخانه کده خوب تر اس، همی تو نيس؟ کار، زياد کو! سه سال اينجه درس می خانی. اگه بسيار ملا نشدی. ده باره دنيا خو يک کمی بفام.“ يک هفته تمام پس از رفتن پدرش، تقليد حرکت های او را با استهزا و ريشخند می گرفتيم. بار دومی که پدرش آمد،«لکه يی» از او خواست که يک جوره دستکش برايش بياورد. ”اينه، دستکش مره بگی! چون زياد درس هايته می خانی، حق داری يک دانه دستکش داشته باشی. هيچ پروا نکو.اين هاره بگی و بپوش. بهار نزديک اس. مه ديگه به دستکش احتياج ندارم. زياد بيرون نميرم. مينگک، زمسان ديگه يک جوره دستکش ديگه برت می خرم.“ او، دردروازه اتاق پذيرايی ايستاده بود، و دختران به دورش جمع شده بودند. پدرش پی هم گپ می زد و برايش می گفت: ” ايتو کو! اوتو کو! “ بعد خبر های ده را برايش می گفت: ” خوار سومت خانه خاله ات رفته. او، سه روز اونجه خات ماند! خوک ما حالی ه رروز يک مشت لوبيای زياتی می خوره. ايتوچاغ شده که نشناسيش! از چاغی زياد گوش هايش اوچ ايستاده اس. خوار کلانت خانه ما آمد و يک دو مرتبان ترشی ره چور کد!“ چنان به تندی گپ می زد که پيشانيش پر عرق گرديد. سرمعلم، راهش را از ميان شاگردان باز کرد و به طرفش رفت. ”لطف کرده بياين به داخل اتاق انتظار. آن جا چوکی داريم.“ ”نی، تشکر.ضرورت نيس. نمی خايم وخت کسی ره بگيرم. اگه بخايم، هم نمی تانم. بايد خوده به ريل برسانم. بايد خانه بروم. چوچه ها ده خانه تنها هستن.“ کلاهش را ازسر برداشت. بعد به دست گرفت و سپس در برابر سرمعلم سر فرود آورد. دروازه را باز کرد و با سرعت بيرون شد. بخار، از سرش به هوا پرواز می کرد. چنان با تيزی می دويد که گويا سرمعلم تعقيبش می کند. در نيمه راه ايستاد و برگشت. سپس دستکش هايش را از دست کشيد. ”پيشت باشن. ضرورت ندارم.“ دست های پدرش نيز رنگه بودند. اما، بزرگ تر وسياه تر. بعد تر که هر دوی ما در کتابخانه بوديم او پرسيد: ”راست بگو، اگه آدم به اتاق انتظار بروه و بنشينه، پول نمی گيرن؟“ ”پيسه چرا !؟“ ”بلند گپ نزن.اگه ديگه ها بشنون، سرم خنده می کنن.“ سپس دستش را بر روزنامه يی که می خواندم گذارد و پرسيد: ”پدرم گفت که ده اتاق انتظارچوکی و ميز مانده اند و روی ميز چند تا پياله. اگه بره ممکن پيشخدمت برايش چای پرته و بايد او پولش ره بته.مه برش گفتم که پول نميگيرن.اما او باور نکد. و گفت که حتا در کوچک ترين سماوار اگه بروی و يک پياله آب هم بخوری،ازت پول می گيرن.ممکن مکتب زياتر پول بگيره. ببی مکتب چقه کلان اس!!“ شگفت زده شدم و چيزی نگفتم. روز بعد، سرمعلم مانند گذشته که بار ها تکرار کرده بود، گفت: ”ای دست هايته پاک شسته نمی تانی؟! با صابون بشور! خوب با آب داغ بشور.خوب بمالش. صبح ها وقت تمرين ورزش صد ها دست سپيد بلند می شوند. اما از تو سياه و عجيب. دست های بسيار خاص!!“ سرمعلم، دست بی خون و انگشت هايش را که به مانند گچ رنگ پريده بودند، دراز کرد و دست های سياه وانگ يامينگ را گرفت. از ترس نفسش بند ماند. با چنان نفرتی دست ها را گرفت که گويا لاشه لا شخور مرده يی را دست بزند. با لحن ديگرگونه يی ادامه داد: ”حالی از پيش کده لکه های زيادتر داره. حالی پوست کف های دستت ديده ميشن. از پيش کده بسيار بهتر شده ان. پيشترها فولادی رنگ مالوم می شدن.درس هايت چتورس؟ بيشتر درس بخان و سر از امروز به ورزش صبحانه نرو. ديوار مکتب ما بسيار کوتاه اس. صد ها خارجی ده ای هوای بهاری ای سو وآن سو راه می رون. مبادا که چشم هايشان به دست هايت بيافتد. وقتی که سياهی دستت به کلی ازبين رفت، باز می تانی که صبح ها به ورزش بروی!“ سخنرانی معلم، به ورزش صبحانه نقطه پايان گذارد. درحالی که دستکش هايش را ازخريطه کتاب هايش بيرون می کرد، گفت: ”ازپدرم يک جوره دستکش خاستم. اگه دستکش بپوشم کسی نمی بينه. می بينه؟“ معلم چنان ناگهانی و بلند خنده کرد که به سرفه افتاد.رنگ پريده اش ناگهان سرخ شد. و با سرفه تند گفت : ” چی تاثير داره؟ ما می خواهيم هم آهنگی به ميان بيايد. اگر دستکش هم بپوشی همرنگ ديگران نمی شوی!“ برفی که بر قله تپه ساختگی قرار داشت، آب شده بود. صدای زنگ مکتب که چپراسی آن را زده بود، طنين خشک تر از گذشته داشت. شاخه های برهنه درخت هايی که در برابر کلکين قرار داشتند، جوانه زده و در زمين بازيی که دورتر قرار داشت به نرمی تکان می خوردند. زير نور آفتاب، ابر کمرنگ مه گونه بلند می شد. صدای اشپلاق معلم ورزش که شاگردان را صبحانه تمرين می داد، تا دوردست ها می رسيد و پژواکش بر بام خانه ها و ميانه شاخه ها می لغزيد و ما، مانند دسته پرنده گان، پر سر و صدا ومست ازعطر دل انگيز پندک شگوفه ها، به هر سو خيز و جست می زديم. روح ما که در قفس زمستان بندی شده بود، اکنون مانند پت گل پنبه، به هوا پرواز می کرد. ورزش صبح، تازه تمام شده بود. ناگهان صدای کلکين بالاخانه، مثل اين که به سوی آسمان شنا کند، ما را تکان داد. ”ببين! آفتاب چقه گرم اس...پايين گرم نيس؟ گرم...“ درآن سوی شاخه های پرغنچه، پشت شيشه کلکلين، وانگ يامينگ، اييستاده بود. هنگامی که درخت ها با برگ های سبز و تازه پوشانيده می شدند و سايه ملايم و سبز رنگی بر همه جای مکتب می ريخت، او نيز دچار تغيير می شد. از همه دوری می گرفت، و حلقه سياهی دور چشمانش پديدار می شد. گوش هايش کم تر صدا را می شنيدند و شانه های پر استخوان و بلند بالايش، به پايين می افتادند. روزی که به صورت تصادفی او را زير سايه درختی ديدم، متوجه شدم که پستان هايش به درون فرو رفته وچنان می نمايانند که از درون آب شده اند. در حالی که سعی می کرد دست هايش را از من پنهان نمايد، با لحن بی رمقی گفت : ” سرمعلم ميگه که به درس ها از ديگرها پس می مانم. راست ميگه. گفت که اگه تا آخر سال بهتر نشدی چی؟ چی؟ تو فکر می کنی يک سال ديگام مره به درس ها بانه؟“ در جريان گپش، دست چپش را به پشتش و دست راستش را در آستين جاکتش، پنهان کرد. ما هرگز نديده بوديم که اشک به چشم هايش راه بيابند. اما، روزی که هوا بد بود، و شاخه های درخت های بيرون کلکين، زير فشار باد خم شده بودند، در آن جا ايستاده شد. پشتش به صنف و ديگر هم صنف هايش بود و با وزش باد می گريست. اين درست روزی بود که پدر و مادر بسياری شاگردان به ديدن فرزندانشان آمده بودند. اما، از او کسی نيامده بود. او، زير درخت ها ايستاد و با نرمی فق فق گريه می کرد و با دست های سياهش که حالا کمی کم رنگ تر شده بودند، اشک هايش را پاک می نمود. سرمعلم که دهانش بی اراده باز وبسته می شد، انگشتان رنگ پريده و گچ مانندش را دراز کرد و يخن وانگ را گرفت: ”چرا گريه می کنی؟ چتوجرات کدی که گريه کنی؟ وقتی که مردم به ديدن اولادانشان به مکتب می آيند چرا نمی روی وجايی پت نمی شوی؟ قواريته ببين! تو، چيز «خاص» هستی. اگر دست های آبيته برای لحظه يی فراموش کنم، لباس هايته ببی! به کلی خاکستری رنگ شده. همه، بالا تنه آبی می پوشند، اما، از تو «خاص خاص»است. بسيار بد است که آدم تکه کهنه و رنگ رفته را بپوشد. به خاطر تو نمی تانيم که نظم و مقرراته ازبين ببريم. مه بريت گفتم تا وقت که پدر و مادر شاگرادن مکتب را ترک نگفته اند، ده همو بالاخانه باش! کی تو را گفت که ده اينجا بيايی؟ فکر می کنی که ديده نميشوی؟ بدتر از همه که دستکش هايت بسياربسيار به دست هايت کلان کلان هستند.“ معلم به مجردی که به کلمه «دستکش ها» رسيد، دستکشی را که روی زمين افتاده بود، بانوک بوت زيبا و خوش ترکيبش زد و ادامه داد: ” فکر می کنی همين که دستکش پوشيدی همه چيز خوب ميشه؟! بيخی چتی است!“ او بار ديگر با نوک کفشش به دستکش زد. اين بار، وقتی که چشمش به دستکش بسيار بسيار کلان که تنها کراچی رانان آن ها را می پوشند، افتاد، نتوانست جلو بق خنده اش را بگيرد. وانگ، اين بار بلند بلند گريست. تا آن هنگامی که هوا خوب شد و باد آرام گرفت، او می گريست. او پس از گذراندن رخصتی تابستانی به مکتب باز گشت. هوای پايان تابستان چنان سرد وخشک بود که گويی خزان فرا رسيده است. آفتاب رو به غروب، سنگفرش جاده را با رنگ سرخ تيره، رنگ زده بود. ما، زير درخت سيب که در دهن دروازه ورودی مکتب قرار داشت، گرد هم جمع شديم. هر کدام با شوخی های دوران مکتب، سيب می خورديم و مسخره گی می کرديم. ناگهان کراچی اسپيی که ازسوی کوه لاما می آمد و وانگ را با خود حمل می کرد، وارد صحن مکتب شد. پدرش در خاموشيی که پس از ورودش بر همه جا بال گسترد، بار و بستره دختر را پايين کرد. خودش طشت لباس شويی وچند چيز خرد و ريزه را می برد. وقتی که نزديک زينه رسيد، راه را برايش باز نکرديم. کسی صدا کرد: ” خو! آمدی؟ باز آمدی!“ ديگران بدون اينکه چيزی بگويند، او را مسخره می کردند. پدرش به دنبالش می آمد. يک سر تکه سپيدی که به کمرش بسته بود، باز شده و باد با آ ن ترپ ترپ بازی می کرد. کسی گفت: ”چی گپ اس؟ با آن که تابستان را به خانه بود؟ دست هايش مثل پيش سياه سياه استن. مثل اين که از آهن ساخته باشن!“ تا آن روز بعد ازتابستان، توجه جدی به دست های پولادی مانندش نکرده بودم. با آن که نيمه خواب بودم، شنيدم که کسی در اتاق ديگر غالمغال می کند. ” او را نمی خواهم. نمی خواهم بستره ام نزديکش باشه!“ ”مام هرگز نمی خواهم نزديکش باشم.“ سعی کردم با دقت گوش فرا دهم، اما، به روشنی چيزی فهميده نمی شد. گاهی صدای خنده را می شنيدم و لحظه بعد، لحن نارضايتی برهمه جا سايه می افگند. آن شب به دهليز رفتم تا کمی آب بنوشم. ناگهان چشمم به کسی افتاد که روی دراز چوکيی خوابيده است. فوری شناختمش. جز وانگ، کس ديگری نبود. رويش را دو دست سياه پوشانيده بودند. لحاف ازسرش چنان لغزيده بودکه نصفش به مشکل پای هايش را پوشانيده، و نصف ديگرش بر زمين افتاده بود. فکر کردم که به خاطر چراغ دهليز، آن جا آمده تا درس بخواند. اما، کتابی در کنارش نبود. تنها پندک کالايش و چيز های ديگر در اطرافش پراگنده بودند. روز بعد، سرمعلم، از رسته بستره هايی که با دقت و وسواس در کنار هم قرار گذاشته بودند، گذشت و نزد وانگ رفت. او، مانند هميشه زير لب غم غم می کرد، و با لحن پر وسواس با انگشت های نازک و شکننده اش که رنگ گچ را داشتند، روی جايی ها و سرجايی ها را دست می کشيد. او، با همان غرغر زير لب پرسيد: ”چرا در يک رديف هشت بستره است و هشت دختر در آن ها خواب می شوند و در ديگری نه دختر در شش بستره؟“ پس از آن، يکی از دوشک ها را کمی پس زد و به وانگ اشاره کرد تا بستره اش را در آن جا بيندازد. وانگ، در حالی کی زير لب اشپلاق می زد، جايش را هموار کرد. برای اولين بار ديدم که در مکتب دخترانه، کسی سوت می زند. او، پس از آن که بستره اش را درست کرد، برآن نشست. دهنش از شادی باز مانده بود و ازسراپايش احساس خوشی و رضايت می باريد. سرمعلم، ديگر آن جا را ترک گفته و پايين رفته بود و يا حتا ممکن از ليليه بيرون و به سوی خانه اش روان بوده باشد. اما، مبصر زن پير که موی وزوزی داشت و صدای تل و کری بوتش به هوا می پيچيد، از شدت خشم ترکيد: ”اگر کارمه است ؟ اين گونه نميشه.غير صحی است.کی می خواهد با دختری که شبش سراپايش راگرفته است، خو شود؟“ وقتی که چند گام به سوی کنج اتاق نزديک شد، مثل اين که من را گفته باشد، غری زير لب زد: ”به اين بستره ببی! کمی بوی کن! بوی گنديده گی از دو متر شنيده ميشه! کی می فامه ممکن شبش هايش تمام دختر ها را بگيره؟ ببی تا حال اين گونه پنبه کثيف و چتل ره ديده ای؟“ مبصر پير در لحظه هايی که خوش خوی می بود برای ما قصه می کرد که چگونه همراه شوهرش به خارج رفته بود ، تا در جاپان درس بخواند و چگونه او را تحصيل يافته «خارج» حساب می کنند. يکی از دختر ها ازش می پرسيد: ”به چی رشته تحصيل کرديد؟“ ”چرا يک چيزخاص؟ کمی زبان جاپانی ياد گرفتم و به عادت ها و رسم و رواج جاپانيان آشنا شدم. همی تحصيل به خارج نيست؟!“ هميشه تکيه کلام های «غيرصحی»، «چتل»، «مزخرف» و«چرند» زير لبش بودند. وقتی که کلمه «چتل» را به کار می برد، شانه هايش را چنان می لرزاند که گويی موج تند هوای سرد، ناگهان به تنش خورده باشد. او، با لحن تنفر آلود، دوام داد: ”چی قسم شاگرد! بايد سرمعلم اوره از اينجه بکشد...“ حتا پس از آن که زنگ خاموش نمودن چراغ های شب نواخته شد، آواز گپش با کدام دختری ، در دهليز شنيده می شد. وانگ، شام سوم همان روز بقچه وپندک زير بغل، به عقب س معلم صورت گچی، بدون اراده راه می رفت. پيش از آن که سرمعلم با انگشتش به جايی اشاره نمايد، فريادش بلند می شد: ”اونجه را نمی خواهم.در اينجه دخترا زياد هستن.“ وقتی که به طرف قطار ديگری رفتند، باز غالمغالی بلند شد: ”اينجه بسيار بيرو بار است. جای نداريم. نه دختر ده شش چپرکت ! چتو ديگه کس جای می شه؟“ سرمعلم حساب کرد: ”يک، دو، سه، چار...“ ادامه داد: ”جای زياد است، ده چار بستره بايد شش دخترجای شوند. اما، د راين جا چارتاست.وانگ، بيا اين جه!“ دختر ديگری چيغ زد و به آن سو دويد: ”نی! خواهرم صباح می آيه. اين جه برای اوست.“ سرمعلم به ناچار او را به ليليه آخر برد. غالمغال دختران برآمدند: ”ای دختر شبشی اس. مه ده پالويش خو نمی شم.“ دختر ديگری چيغ زد: ”مام نمی شم.“ و ديگری گفت: ”لحاف ای پوش نداره. بی روی جايی خوميشه. اگه باور تان نميشه، خودتان ببينين.“ ـ 6 ـ سپس او را مسخره می ساختند و می گفتند که از دست های سياهش می ترسند وجرات نمی کنند که نزدش خواب شوند. در آخر کار، دختر سياه دست، مجبور شد تا روی درازچوکيی دردهليز بخوابد. صبح ها وقت که از خواب بر می خواستم، می ديدم که وانگ بستره اش را پيچانيده وپايين می برد و گاهی او را در تحويلخانه و گاهی در زير زمينی می ديدم. شب ها، وقتی مصروف صحبت و قصه بوديم، سايه اش بر ديوار می افتاد. سايه دست هايش مانند موی هايش سياه و شبق رنگ بودند. گاهی برايم توضيح می داد: ”وقتی که عادت گرفتی که روی چوکی و حتا زمين خو کنی،ديگه مهم نيس. خواب خودش هر وقتی که آمد، هر جايی که سر ماندی خو می بريت. پروا نداره! آن چی مهم است، درس است و بس. مه نمی فامم که معلم انگليسی چند نمره برايم ميته. اگر 10 نمره نبرم، يکسال ديگرهم می مانم. همينگونه نيس؟“ ”پريشان نشو. به خاطر يک مضمون ناکام نمی مانی.“ ”اما، بابيم گفت که سه سال درس می خانم. او گفت که ديگر پول مکتب را، حتا به يک دوره کوتاه هم داده نی تانه. اما، توبه از دست ای زبان انگليسی.هيچ زبانم به ايش نمی گرده.هاو، هاو!...“ همه کس در ليليه از او متنفر بودند. حالا که او حتا در دهليز خواب می شد، صدای سرفه شبانه اش کسی را آرام نمی گذاشت. علت ديگر اين بود که او جراب ها و بالاتنه هايش را در ليليه رنگ می کرد. گاهی برايم نصيحت گونه می گفت: ”وقتی که کالايت کهنه شدند، رنگش بته. مثل لباس نو، بل می زنه! اگه لباس تابستانی خاکستری داشته باشی، می توانی آن را به رنگ کالای زمستانی که سياه است، بسازی. تنها رنگش کن! يک جوره جراب سپيدت را می تانی سياه سياه، رنگ کنی! و...“ پرسيدم: ”چرا يک جوره جراب سياه نمی خری؟“ ”همين هايی که در دکان ها می فروشند؟ وقتی که آن ها را رنگ می تن، زياد زمه می اندازن و زمه تکه رامی شارانه و تکه زود پوده و پاره می شه. بهتراس خود آدم رنگش کنه. جراب بسيار قيمت اس.همی که سوراخ شد، نبايد آن ها را او طرف انداخت!“ يک شام شنبه، چند تا دختر در تابه کوچکی تخم می پختند و آن ها می خواستند در شب رخصتی پايان هفته، غذای خوشمزه و نو داشته باشند. اين بار ديدم که تخم هايی را که جوش می دادند، سياه سياه شده بودند. تخم ها چنان سياه به نظر می رسيدند مثل اينکه با رنگ، زهرآلوده شده باشند. دختری که تخم ها را از تابه بيرون می کرد، از ترس چيغ زد: ”او چی کسی ايتو کد؟ کی کد کی کد؟!“ وقتی که دخترک با فشار وارد آشپزخانه می شد، وانگ شگفت زده مانده بود. پس از آن که چند ”هاو، هاو“ از دهانش بيرون شدند. او گفت: ”مه کديم. نمی فاميدم که کسی از ای تابه کار می گيره. مه، جراب های خوده ده ايش رنگ کدم. هاو... وهاو و...می... می رم و...“ ”کجا می ری ؟چی می کنی؟“ ”می شورمش!“ ”تو فکر می کنی که ما به ای تابه يی که تو جراب های بويناکته رنگ کدی، تخم پخته می کنيم؟ کی حاضر می شه ای کاره بکنه؟“ تابه آهـنی به زميـن افتيد و به دورش رقصيد. دختری که عينک به چشم داشت، با قهر تخم های سياه را مثل اين که يک چيز چتل باشند، به زمين آشپز خانه زد. وانگ، پس از آن که همه آن جا را ترک گفتند، تخم ها را از زمين برداشت: ”اوه! چرا تابه خوبه به خاطری که مه جراب هايمه ده ايش رنگ کديم، اوسو می اندازين؟ عجب! جراب های تو چتو بوی ميته!؟“ راه باريک ميان مکتب و ليليه ما، درشب های پر برف زمستان، زير لحاف سپيدی پنهان می شد. ما، مانند قطار شتری يکی پشت ديگری با فشار راه خويش را باز می کرديم. باد پر برف با تندی به سر و روی ما تازيانه می زد. بارها مجبور می شديم تا زير فشار سنگين باد، عقب برويم. يا جای خالی کنيم. صبح ها بايد ازليليه می برآمديم. درماه جدی چنان هوا سرد می شد که انگشت های پای ما کرخت می شدند. بسياری ناله و فغان سرمی دادند و حتا يکی دو تا، سرمعلم را فحش می دادند، که چرا ليليه را آن قدر دور از مکتب ساخته است؟ يا چرا مارا دراين کله سحر به مکتب می برد؟ گاهی که تنها می رفتم، با وانگ رو به رو می شدم. يکی از شام ها که آسمان صاف بود، و نور ماه سايه های دراز ما را به روی زمين می انداخت، با او برخوردم و يک جا شدم. باد، فرياد کنان از شاخ و پنجه های درخت های کنار راه می گذشت و کلکين ها، زير فشارش که با برف سنگين همراه بود، ناله می کردند. صدای ما زير فشار تند باد، گم می شد. تا آن زمان در سرمای زير صفر قدم می زديم که جز صدای قروچ قروچ برف زير پای ما، چيزی شنيده نمی شد. وقتی که زنگ دروازه ليليه را فشارداديم، پای های ما چنان از شدت سرما کرخ و بی حس شده بودند که فکر می کرديم هر لحظه از زانو جدا می شوند. صبحی ـ نمی دانم چی ساعتی بود ـ با ناولی که می خواستم آن را بخوانم، از ليليه برآمدم. دروازه را با تنندی به عقب بستم. وقتی که چشمم به خانه های غم اندود و تيره که در دوردست قرار داشتند، افتاد قلبم به شدت گرفته شد. صدای لغزيدن برف را شنيدم و هرگامی که بر می داشتم ، ترس بيشتر مرا فرا می گرفت. ستاره ها تنها نور کم رنگی به زمين می فرستادند و مهتاب يا نشسته بود و يا زير توده ابر خاکستری و کثيف پنهان شده بود. هر گامی که بر می داشتم، فکر می کردم يک قدم عقب تر از مقصدم دور می شدم. در دلم دعا می کردم که کاشکی کسی را ببينم. می دانستم که در شب های بی ماه و نور، صدای پای بيش تر ازهر وقت ديگر شنيده می شود. ناگهان شرفه پايی را شنيدم. وقتی که نزديک زينه سنگی مکتب رسيدم، قلبم به شدت می تپيد. زنگ دروازه را با انگشت های لرزان فشردم. در همين لحظه صدای گام های کسی به گوشم خورد: ”کی اس؟ اونجه کيس؟“ ”مه ! استم.“ ”تو پشتم می آمدی؟“ بيشتر ترسيدم، زيرا هيچ صدايی را به جز از خودم نشنيده بودم. ”نی.پشت تو نبودم. مه وقت ها پيش اينجه آمدم. چپراسی دروازه را بری مه باز نمی کنه. ساعت هاس که اينجه ايستاده يم و چيغ می زنم.“ ”زنگ زدی؟“ ”زدم. فايده ندارد. باز نکد. هاو...هاو. چرا چپراسی آمد.چراغ را روشن کد و از کلکين ديد.اما، دروازه رابه رويم باز نکرد.“ چراغ داخل روشن شد. دروازه با صدای قرچ قرچ، باز شد. آواز کسی که دشنام می داد، از پس دروازه برآمد. ”ای چی حال اس؟! تمام شو چيغ می زنی! به هر شکل که باشه ده آخر صنف می مانی.زحمت زيانی چی حاجت؟“ برايش گفتم که دروازه را باز کند. هنوز گپم خلاص نشده بود که لحن چپراسی تغييرکرد. ”اوه! دو شيزه خياو، شما منتظر ماندين!“ من و وانگ همراه با يک ديگر وارد ليليه شديم و با هم به زير زمينی رفتيم. سرفه می کرد. رويش که رنگ پريده و چملک شده بود، با تشنج لحظه يی لرزيد و با اشک هايی که در چشم هايش يخ زده بودند، نشست و کتاب مکتبش را باز کرد. از او پرسيدم: ”چرا چپراسی دروازه را برايت باز نمی کرد؟“ ”کی می فامه. می گفت که وقت اس. گفت که پس بروم. می گفت که امر سرمعلم ره اجرا می کنه.“ ”چقه دير انتظار کشيدی؟“ ”زياد نی. يک چندلحظه...فقط چند لحظه. مثل يک نان خوردن.هاو...هاو.“ ديگر مثل روزهای اول درس نمی خواند. صدايش بسيار نرم شده بود و تنها باخ ود زمزمه می کرد. شانه هايش بالا افتاده و باريک باريک شده بودند و گردنش کج شده و پستان هايش فرو رفته بودند. برای اولين بار با دقت به او نگاه کردم. شگفت زده شدم که چرا برای بار اول او را چنين می بينم! از من پرسيد که کدام رومان را می خوانم، و خواست بداند که من کتاب «دوران عشقی سه سلطنت» را خوانده ام يا نی.هر لحظه کتاب را بر می داشت و ورق می زد. ”شما دخترهای ديگر، بسيار با هوش هستين. ضرورت ندارين که حتا درس های تان را بخوانين. با آن هم غم امتحان را ندارين. اما، مه بدبخت! گاهی سعی می کنم يک چيز ساده يی را بخوانم و در خواندن تنوع بياورم، اما فايده نداره.“ يکی از روزهای يکشنبه که ليليه خالی بود، من بخشی از نمايشنامه «سينکلر» را به نام «جنگل» بلند بلند می خواندم. اين بخش، وقتی را نشان می داد که «ماريا» ی خدمه، درميان برف ها ضعف کرده بود. من از کلکين، به زمين پوشيده از برف نگاه کردم و به شدت از آن بر دلم لرزشی پديد آمد. نمی دانستم که وانگ به پشت سرم ايستاده است. او نجوا کرد: ”يکی از ای کتاب هايی را که خواندی به مه بتی. هوای برفی اندوه گينم می سازه. هيچ دوست وآشنايی ندارم. و چيزی نيس که بخرم. خريدن پول می خايه.“ ”دير است که پدرت به ديدنت نيامده است؟“ در چهره اش خفه گی تندی دويد. ”چتو بيايه؟ ريل پيسه می خايه و کسی ده خانه ام نيس.“ من کتاب «جنگل» را برايش دادم، زيرا آن را خوانده بودم. او خنديد ” هاو! هاو! “ و سپس چند بار به کنار چپرکت دست کشيد و پوش کتاب را لمس کرد. وقتی که بيرون رفت، شنيدم که اولين جمله کتاب را مانند من ،بلند بلند خواند. پس از آن روزی ـ درست يادم نيست چی وقت بود، اما فکر می کنم رخصتی بود ـ ليليه ما، در تمام روز، تا وقتی که نورماه از ميان پنجره ها به داخل راه کشيد، خالی خالی بود. تنهايی سنگين بر همه جا بال گسترده بود. ناگهان صدای خش خش بستره را مثل اين که کسی چيزی را بپالد، شنيدم. سرم را بلند کردم. متوجه دست های سياه وانگ که زير نور نقره فام ماه برق می زدند، شدم. کتابی را که از من گرفته بود، زير بالشت می ماند.پرسيدم: ”خوشت آمد، چگونه بود؟“ چيزی نگفت. رويش را با دست هايش پوشاند. تنش می لرزيد.صدای خفه يی از دلش برآمد: ”خوب“ صدايش می لرزيد. بر بسترم نشستم. اما، او دورشد. رويش را در ميان دست هايش که مانند موی های سرش سياه و شبق بودند، فرو برد. دهليز دراز تنهای تنها بود. چشم هايش بر درزهای فرش چوبی که با نور ماه روشن شده بودند، راه کشيدند. ناگهان صدای بلند خنده اش، سکوت سنگين دهليز را بر هم زد وبعد با لحن بلندی گفت: ”به نظرم «ماريا» آدم واقعی اس. فکرنمی کنی که پس از افتادن ده برف مرده باشه؟ هميتو نيس؟ نمی بايست بميرد. بميرد؟ طبيب می دانست که او يک قران پول سياه هم نداره. به همی خاطرتداويش نکد. هاو!هاو!... مام خوديم. وقتی که مادرم مريض شد، پيش داکتر رفتم. اما، فکر می کنی که او آمده باشه؟ اول پول سفر ره می خاست. مه برش گفتم که پول ده خانه اس.از او خواهش کردم. عذر و زاری کردم که بيايه. مادرم وضع بدی داشت. فکرميکنی او آمده باشه؟ شخ و ترينگ ده جايش ايستاده شد و پرسيد که خانواده ات چه کاره اس؟ خودش گفت که شما رنگ ريزهستين! نيستن؟ نمی فامم که چرا. اما به مجردی که گفتم رنگريز هستيم. با سرعت روی خوده از مه گشتاند و رفت. صبرکردم؟ اما نيامد. دروازه ره تـک تک زدم. از پشــت دروازه گفــت که مــه مادرته تداوی کده نمی تانم. خلاص... و برو! مام خانه رفتم.چاره ديگه نداشتم.“ بدون يک لحظه توقف، می گريست. او ادامه داد: ”از آن به بعد، چارطفل، دو برادر و دو خواهر کوچک به گردنم ماندند. پدرم تکه ها را رنگ سياه و آبی می کرد.خواهرم سرخ ها را. در زمستان همان سال خواهرم نامزد شد وخشويش از ده به شهر آمد تا با ما زنده گی کند. وقتی که چشمش به دست های خواهرم افتاد چيغ زد: خدايا دست های قاتل! از آن پس، پدرم يکی ما را نماند که تنها آبی يا سرخ رنگ کنيم. دست هايم سياه هستند. اما، اگر دقت کنی رنگ ارغوانی را يافته می تانی. دست های خواهرهای خرديم نير همينگونه استن.“ ”خواهرهای خردت به مکتب نيستند؟“ ”نی. بازمه ده خانه درسشان می تم. حيران استم.خودم چگونه درس خات خاندم که به اونها باز درس بيتم. عايد ما از هر پيرآهنی که رنگ می کنيم سی پول است. فکر می کنی ما چند تکه رنگ می کنيم؟ هرتکه چی خرد باشه چی کلان يک قيمت اس. اما، همه مردم بالا پوش های خود را برای رنگ کردن روان می کنن. اگر پول رنگ و چوبه ره از اش بکشی ،می فامی که چی به ما می مانه؟ برای اين که پول مکتب را بتن بايد قران قران جمع کنن. حتا بسيار وقت ها پول رنگه نمی داشته باشن. خی چتو شب و روز درس نخانم؟ گنس شديم. نمی فامم چی کنم؟“ بار ديگربا دست های سياه اش، پوش کتاب را با محبت لمس کرد. نگاهم هنوز به درز چوبی فرش دوخته شده بود و باخود می انديشيدم که اشک هايش پاکتر و با صفا تر از دلسوزيم هستند. روزی، پيش از رخصتی زمستانی، متوجه شدم که يامينگ مصروف بستن پندک و بقچه اش است. بقچه اش را شخ و محکم بسته کرده و آن را به ديوار تکيه داده بود. هيچ کس به خدا حافظيش نرفت. هر کدام ما که از کنارش می گذشتيم ، با تبسم ما را بدرقه می کرد. نگاهش از ميان شيشه کلکين، به بيرون راه کشبده بود. ما دهليز را عبور کرديم. از زينه ها پايين شديم و خود را به حويلی رسانديم. لحظه يی که به کتاره نزديک دروازه رسيديم، وانگ يامينگ خود را به ما رساند و در حالی که دهانش باز مانده بود، گفت: ”چون پدرم نامده اس. من می روم که آخرين کار صنفيم را تمام کنم. هرساعت ارزش زياد داره.“ با سرعت و زحمت زياد، آخرين ساعت درس را تمام کرد. تمام کلماتی را که بر تخته سياه، هنگام درس انگليسی نوشته شده بودند، به کتابچه اش يادداشت کرد. سپس آن ها را بلند بلند خواند و حتا کلمه هايی را که خوب ياد داشت، درکتابچه کوچکش نوشت. ساعت بعد، در درس جغرافيه،با شوق و دشواری زياد نقشه يی را که معلم به روی تخته رسم کرده بود، به کتابچه اش يادداشت کرد. چنان با نظم و دقت کار می کرد که گويی تمام چيزهايی که در آخرين لحظه ها ثبت می کرد، بسيار با اهميت بودند و نمی بايست از دستش بروند. وقتی صنف خلاص شد، نگاهی به کتابچه اش انداختم. تعجب کردم. تمام چيزها را با غلطی های زياد نوشته بود. کلمه های انگليسی که نوشته بود يا حرف های زياد داشتند و يا بسيار کم. معلوم می شد که ذهن بسيار پريشان داشته است. شام شد. اما، پدرش هنوز نيامده بود. لذا بار ديگر بستره اش را روی چوکی هموار کرد. آن شب بسيا روقت به بسترش خزيد و با آرامی به خواب رفت. موی هايش به روی بالشت پهن شده و شانه هايش راحت تر ازهر وقت ديگر به روی دوشک، قرار گرفته بودند. او با آرامی نفس می کشيد وهيچ کتابی دردستش قرار نداشت. پدرش فردا صبح، وقتی که شاخه های برف زده درخت ها زير نور گرم آفتاب، آب می شدند وپرنده گان تازه آشيانه هايشان را ترک گفته بودند، آمد. نزديک زينه ها ايستاده شد. بوت های پينه زده وکلفتش را کشيد و روی شانه اش انداخت وسپس دستمال سپيد را از دور گردنش باز کرد و با آن برف يخ زده را از تار های ريشش پاک نمود. ” خلاص کدی. همی تو نيس؟“ با آب شدن يخ، لکه های کوچک آب بر زينه ها شکل می گرفتند. ”نی. هنوز امتان نداديم. سرمعلم گفت که چون کامياب شده نمی تانم، ضرورت به آن ندارم.“ پدرش که هـنوز نزديـک زينه ايستاده بود، خيره خيره به ديوار نگريست وحتا دستمال سپيدی که به کمرش آويزان بود، تکان نمی خورد. يامينگ که بار و بستره اش را به پايين زينه آورده بود، با رديگر به داخل رفت تا اشيای ديگرش را بياورد. دستکش های بزرگ را دوباره به پدرش داد: ” ديگه کار ندارم. شما بپوشين!“
پــــــايــــــان
1)همان کلمه انگليسی Here به معنای «اين جا» است. 2) همان واژه انگليسی Sure است که معنی«درست و يقين» را افاده می کند. 3) تلفظ درست «? What is here» اينجه چی است؟ 4) چنين به نظر می آيد که کلمه «منتو» چينی است. 5) در چين، يونان را همانند ما «يونان» می گويند.
|