|
مارينا تسوهتايواي من Мари́на Ива́новна Цвета́ева (9 اكتبر 1893 تا 31 آگوست 1941)
سرودهي شاپور احمدي
آنان نيز آمدند: ...... و نالوطيها و اسبان ...... كه رودبار آسمان را بيچاره ميكردند كژدمهايي كه سرماي پوستمان را ميچزاندند و نيز آنان كه همهمهي هيكلم را به هيچ ميگرفتند 5و سرانجام به الف ب رسيدند. چه بچههايياند اين استادان زندهجان، چه صرفهجو در مِهرشان به سوفيا. با آنان دمخورم. گنجشكهاي ورپريدهام، قلبهاي خالدارشان را پيشكش خواهند كرد. مگه نه مارينا، مارينا، مارينا؟ كهنهدستهاي نقرهايمان كنار دو صخرهي ماديان همآغوش بر حوضچههاي آتش و سيماب با هم ميلاسند. به هم نزديك شدهايم چون خرسهايي كه وزغها را ميگريزانند. سگآبيها مُهرههاي چشمانشان را ساعتها 15زير پاهاي خِپِل و چركيمان ميكارند و ديوانهوار و خفه و تلخ ميخنديم. آيا چيزي زير ميز مانده است كه در نياوردهايم. آه نه. بر پوزارهاي گشاد خود راه ميافتم. آيا هر كسي آن را ميپذيرفت؟ بهتر بود چارهاي ميانديشيديم. هنگامي كه سايهي تسوهتايوا گدايي نميكند اما خاكروبهها را ميكاود دست خودم نيست، ميگويم بي ياري هيچ فرشتهاي (خدا بهتر ميداند) شايد روشناييهاي خودساخته را در گوشهوكنار زمهرير ميكارد 25پروردگارا. اما به هر حال ما هيچ چيز نپرداختهايم حتي به پزشكي از بابِل زمين. نطفهمان نزد او كاجهايي آتشين به بار خواهد آورد. با زورق خود پس از بيستوشش روز مصيبت ساعت يازده و بيست دقيقه پس از بامداد دوشنبه روزي ستون روشني را با اندكي دلخوري پشت سر گذاشت. اما همبازيانِ كودكيام نخواهند آمد، آنان كه سخت دلم را تنگ ميكنند و نيز ميناكاران و بيغماني كه بيوقفه چاخان ميدمند. آه عكس، عكس نه از مِهر و جسم. 35آههه، شادي و خورشيد، هيچ كدام. حتي نيمتنهي پشت به جدارهي خزهپوش و لجن را نميخريديم. تنها پس از خاييدن لبههاي روشن و چرب آن مچالهاش را زير بغلمان چپانديم و زير پلكهاي مرده، كنار سورتمههاي پر از كاه جل و پلاسمان را، آن شبانهي بيغفلت ميزدود. آيا پيراهنم را خشك خواهد كرد آن سگپري در جامه ي رفتگران؟ و خاكهي دست نيافتنيِ چاي، آروارهمان را طلا خواهد گرفت. از لابهلاي تيغههاي گدار خواهيم خزيد. هيچ كس سوارمان نخواهد كرد؛ 45مگر پس از آنكه فرزندان آدم پِي ما را بگيرند. براي هر كداممان بقچهاي سربسته خواهند گذاشت تا به گودال دهكورهاي برسيم با مردمي همآيين خود. ماهيهاي خوشريخت را نيمهكاره وِل خواهيم كرد. آري سزاوار بود تكههاي روشنايي را زير پايت بسابم و به خاك بسپارم. هم نيست آن نيمروز چه بويي صورتِ بستهام به خود گرفت. بر سفرهي شكسته به پردههاي گلدار نور كور شدم. امشب، نه خود شب، سال آغازي نداشت، هنگامي كه از ميان تارهاي پلي ويران پلي يكقرنه بر ميگشتم، با گيسوان و جان خود از صورتكي بزرگ(كه از زمستان به اين سو، خردمندانه يواشيواش و پراكنده گاهي درست به هم ميآمد) طلبيدم (بدون هيچ نشانهاي ناگوار و بدون بوي اغواگر گل سرخ) آخرين تراشههاي لگد كوبيدهي پوستم در كوهههاي تاريك هوا همانند امشب، نه خود شب درگير شوند. وگرنه اكنون پس از لمحهاي سگپارسي و دريوريگويي با صورتهاي نرينه يادداشتي ميسرايم رو به صورت و سگ هر دو كه بيدردسر يكديگر را ميلايند. ديگر هيچ چيز از يال و كوپالت نميگنجد نه در گلهاي شوم آسمان نه در شمارههاي دستچين مردمي از نژادي ديگر. سگ سراسيمه كنار آسمان پژمرد. به زانوان سردم خزيدي. چاه زنخدانت، سيماب بُرندهات زهريام كردند. به آب تاريك نزديكتر نميشوم. ميدانم از هيچ آهنگي نميگذري. عرق كهنه و سنگيني از چرممان فرو ميريزد. تارهاي اطراف خانه را ريسيديم. در زير، لانهي جكوجانور خالي بود. و گستاخ بودم. سايهي خون، كفپوش نمدار را در هم فشرد. و اكنون آرام سوتها و كُنجهاي خالي را ميشنوم. ميدرخشم و كور ميشوم. آسمان لكنته را جستيم. در كوران حلقهي رسني كه هر از چند گاهي از ياد ميبرديم زوبين پلاسيدهي كفتران يكسويه شد و وراجيِ ناقوس را وزغها ناجور از سر گرفتند.
ادبی ـ هنری
|