پیکارپامیر
چه خوش بود . . .
گرعقل و خرد از همه می بود، چه خوش بود
دلها همه گر پاک و صفا بود، چه خوش بود
بر روی زمین هیچ کس از پو ر بشر، کاش
پُر کین و ستمباره نمی بود ، چه خوش بو د
ازشعله ی جنگ و جدل و غارت و فر یا د
در دیده نبود اشک ِ غم آلود ، چه خوش بود
مادر ز غم ِ مرگ ِ جگر گوشه چو ما هی ؛
در خاک سیه سینه نمی سود، چه خوش بود
اولاد بشر بر سر ِ بازار ِ عنا یات ؛
میداشت دلی در گرو جود ، چه خوش بود
در دامگۀ "ما و من " و بیش و کم آخر
پوسیده نمی شد همه را پود ، چه خوش بود
در یک صف و پیمان و بهم چون تن ِ واحد
هندو و نصا را و یهود بود ، چه خوش بود
با یارِ نواسنج و دل بی غصّه ( پیکار )
میداشت به لب خنده، به کف رود چه خوش بود
مارچ 2005- تورنتو
پرنده ی افکار
میخواستم که یار و مدد گار من شو
یا مرهمی به سینه ی افگار من شو ی
میخواستم چو سُرمه و یا روشنیی روز
در دیده گان خسته ی بیمار من شو ی
گفتم بتو حکایت خشم و جنون و آ ه
تا همنوای ناله ی خو نبار من شو ی
شبها سخن به خامه سپردم به این امید
تا واژه ی سرود شرربار من شوی
هرساعتی که رفته و در خود فرو شدم
گفتم اگر پرنده ی افکا ر من شو ی
یا درمیان محفل و خیل سخنو ر ا ن
آهنگ پرده های دل ِ زا ر من شو ی
هرگز مگر نشد که دمی ای عزیزدل !
در شیب و یا فراز ِسفر یار من شوی
یا درمیان موج ِغم و رنج ِ رو ز گار
دستی شوی زمهر و چوغمخوارمن شوی
دسامبر2011 – تورنتو
ادبی ـ هنری
صفحهء
اول
|