|
نیلاب موج سلام
رهایی ارغوان
این روزها
مردی "زمینیترین ستاره" را به زبان هسپانیایی میخواند. صدا بلند و بلندتر میگردد. ارغوان با فشار دادن یک تکمه، زنگ موبایلش را خاموش میسازد. شماره را میشناسد. برایش دور انداختن آنهمه مثل یک چتلونیس ساده شده. چتلنویسی که هرگز به پاکنویس نرسیده و نه ارزیده. همانقدر که نگهداری یک چتلنویس بیهوده مینماید، بودن نام و یاد او در قفسه های ذهن ارغوان بیمعنا می آید. ارچند آنها تنها آنجاستند و نه اذیتش میکنند. ارغوان برای رسیدن به جایی که هست نه زمان زیاد به کار داشت. تنها یک پارۀ دشوار ـ خیلی دشوار ـ و دلتنگ کننده را مثلی که زندانی در سلولهای خفه کن میگذراند، گذراند. مهم اینست که او به کمک ینا خویش را وارهانید. نه دادگاه و نه دادگستریی. با آنکه موقعیت او در آن زمان ِ سخت، بدتر از موقعیت یک زندانیی پشت سلولها بود. زندانی نمیتواند هر وقت دلش بخواهد، به کسی زنگ بزند. او نمیتواند پیام و پیامک بفرستد. نمیتواند مثلاً جامه دانیش را ببندد و به یک سفر خیلی کوتاه برود. زندانی زندانیست. پیکر ارغوان آزاد بود ولی روحش در بند. به یک فراقدرت نیاز داشت تا فکرش را در زنجیر بیمعناترین تابلو ها بکشد و از قید فکر کردن به "او" برهاند.
آسمان ِ خوشرنگ، آشتی میپراگند و توته های ابر را از خویش میراند. شاید بخاطر جبران قهر، غرش و بارش شب پیش اینچنین آغوش گشاده. گوییا زندگی ایندم در پرواز پرندگان، عطر نسترن و سخاوت آفتاب چکیده.
ارغوان در آغاز بیشه راهی که به دست راست میپیچید، ایستاده. هرچه پیشتر میرود، بیشه باریکتر میگردد. بته ها، قامت کوتاه و درختها، بلندبالا صف می آرایند. دست چپ آب در جویبار مستی کنان روانست. برگها بر شاخه ها تکان تکان میخورند و در پرتو نور آفتاب رنگ بدل میکنند: سبز روشن، سبز تیره، پسته یی درخشنده.
چشمهای عسلی ارغوان تشنۀ دلرباییهاست. حیفش می آید، در فضای آزاد گیسو در بند باشد. قفلک موگیر را میگشاید. گیسو در یک تکانه مثل آبشار خرمایی بر شانه میریزد. ارغوان بالای بلند دارد و اندام تباه کننده. دور دامن پیراهن نازک لاژوردیش، گلشن سپید حاشیه رانده. این حاشیه روی یخن هفت و آستینهای نیمه اش نیز دویده. پاشنۀ کفش سپیدش بسیار بلند نیست: شش سانتیمتر ـ در دنیای مدی که زمان را نمیشناسد، مناسبش مینامند. ارغوان ابروهای روشنش را باریک چیده. بینی بلندش زیبایی کلاسیک میفروشد اما لبان پر و گوشتیش شفتالوی زیر باران شسته را میماند. سردی سپیدی پوستش انگیزه ییست تا شماری بینمکش بنامند و شمار دیگر ماه بلورینش. نیز حالت چهره اش در نگاه نخست اندک متکبرانه و خودخواهانه مینماید. اما تنها در نگاه نخست و در ظاهر. خالکهای بسیار که بر صورتش نشسته اند، با گرم شدن هوا و فرارسیدن تابستان دست به دست هم میدهند و حلقۀ شانرا تاریک میسازند. مردم میپندارند ارغوان یک اروپاییست.
ارغوان خدا را سپاس میگوید که از گیر دشوارآفرینی چون او رها گردیده. این خیلی مهم است. این برایش نشانه از عقلمندی و خوشبختی دارد. خوبست، گهگاه پس از ماهها و سالها معنای بازیهای زندگی را میدانیم. ارچند ارغوان آنگاه مانند کودکی که بازیچه اش را گم بکند، گریسته بود. مثل سگ عذاب کشیده بود. اما نمرده بود. او زنده بود. ارغوان میداند، حال که به قول آن شاعر فلسفه پرداز آلمانی نمرده، توانمندتر از پیش گشته. او خوشبختست که زندگی زشتترین چهره اش را نشان داده ولی سرانجام او را از آغوشش نرانده. ارغوان برای رسیدن به این دریافت میبایست چنان روز و روزگاری را میگذراند. و ینا که نخستین روزنه های رهایی را برویش گشاد.
آن روزها 1
ارغون در قهوه خانۀ بالزاک(1) خیابان میولینکمپ(2) نشسته. به قهوۀ سرد شده لب نزده. او باید گپ بزند. نیازمند یک شنونده است. شنوندۀ قابل اعتماد. اویی که زبان ارغوان را بداند. این خیلی مهم است. گپ زدن میتواند در مواقع ویژه آرامش ببخشد. اما ارغوان نمیخواهد از آن به هرکه بگوید. او باید خیلی مواظب باشد. البته در قضیۀ جنایی مساله فرق میکرد. اگر ارغوان مرتکب قتلی شده بود، باید برای پوشاندن رازش کمترین و ضروریترین گپ را میزد. بقیۀ زمان خاموش میماند. شاهپرک فکر ارغوان از یک برگ به دیگر میپرد. این حالت او میتواند مثبت تلقی گردد: برای لحظاتی در زندان نبودن.
دشواری در اینجاست که نسخۀ کارآمد کارآییش را از دست داده. ارغوان خویشتن را باز نمیشناسد. او با این کرانۀ سرشتش تا آنگاه آشنا نبوده. میخواهد، یکی بیاید و "او" را برای خودش بشناساند تا مگر راه حل بیابد. ارغوان دختر خانم هژده ساله نیست که در آستانۀ فراگیری احوالش باشد. او خویش را فراگرفته یا کم از کم فکر میکند، فرا گرفته. پس چرا این چهرۀ بیگفت و سزاوار تنبیه را نمیشناسد؟
اویی که نه بوسۀ آفتاب بر گونه ها و نه پنجه های نسیم در گیسوها را احساس میکند، از جا برمیخیزد. راه میفتد. قهوه خانه را ترک میکند. به خاطرش می آید، باید تا یک ساعت دیگر در مرکز شهر باشد. قرار ملاقات با دوستی دارد. آن دوست ارغوان را عزیزش مینامد. نه به خاطری که تکیه کلامش باشد و نه به خاطر خوش کردن دل ارغوان. همو به ارغوان به چشم یک زن شجاع و خردمند میبیند. احترامش میگزارد. خوب حالا اگر بغض ارغوان جلو او بترکد و بیاغازد به های های گریستن چه؟ البته نه اینکه او از گریستن بشرمد. نه. در چنان حالت اگر او بتواند یک شکم سیر بگرید، عالی میگردد. اما اگر دوست بپرسد که" با او چه میشود؟"، چه بگوید؟ نمیخواهد رازش را بگوید و نمیخواهد دروغ بگوید و قصۀ ساختگی تحویل بدهد. از خویش میپرسد: گذشته از همه آیا میخواهی غم دلت را با او قسمت کنی؟ پاسخ نزدش هست: اگر دلت میخواست اینهمه را به دوستت قصه بکنی، نزدت نمیسنجیدی که چه را بگویی، چه را نه؟ احساس دودلی نمیداشتی. دلداشته هایت را دانه دانه پیشکشش میکردی زیرا او نیز بار بار چنان کرده. ارغوان شماره یی را میگیرد. از آنسو صدای رسایی میگوید: ـ سلام ارغوان جان ـ سلام ـ کجا هستید؟ در این نزدیکیها؟ ـ من؟ نه ... نه. میخواستم بپرسم، آیا بسیار بد میشود اگر قرار مانرا به روز دیگر بگذاریم؟ از آنسو سکوت ـ بلی؟... هستید؟ ـ بلی بلی، خیریت است؟ ـ بلی... هان... خودم را خوب احساس نمیکنم. ـ چرا؟ چه روی داده؟ بیمار هستید؟ ـ بیماری جسمی ندارم اما حالم چندان خوب نیست. میخواستم، پوزش بخواهم. ـ امیدوار هستم جای نگرانی نباشد. ـ نه، تشکر. ـ اگر از دست ما کاری ساخته باشد؟ ـ نه. تشکر بسیار زیاد. میگویم آنگاه. ـ مواظب تان باشید. ـ حتماً. من به شما زنگ میزنم. پدرود. ـ منتظر میمانم. پدرود.
2
ارغوان گشتزنان بر سنگفرشهای خیابان، در تصاویر رمانهای ویکتور هوگو میرود. صدای سمهای اسپهای سیاه براق و گادی را بر جاده های سنگفرشی پاریس میشنود. حواسش را میگیرد، تا پاشنۀ کفشش در چقریهای پوشیده با خاک نرم نرود. آنجا گیر نماند. یکبار چنان شده بود. پاشنۀ کفش نو از کار رفته و او آنرا به کفش دوز برده بود. در نیمۀ خیابان ایستاده به چهار سویش مینگرد. نه خیابان را میشناسد و نه لوحه یی میبیند. ارغوان آدمانی که از برابرش میگذرند را نمیبیند. شاید به همین سبب اینگونه چشم در چشم بیگانگان میگردد. مگر آن خواست ارغوان نبود؟ مگر باور کامل به آن تصمیم نداشت؟ پس چه بلایی به سرش آمده که درد میکشد؟ ـ روز خوش ارغوان تکان میخورد. مرد جوانی در برابرش ایستاده. مرد با تبسم به او میبیند و تکرار میکند: ـ روز خوش ارغوان با نگاه پرسشگر و غافلگیر گشته پاسخ میگوید: ـ روزخوش؟ به مرد میبیند. او را نمیشناسد. مرد جوان اگر پشت یخن پیراهن سپیدش را به اندازۀ دو ناخن بالا نزده و نکتایی باریکی را نیمه گشاده بر گردن نیاویخته بود، چنین ژیگولو نمینمود. بر کمربند نصواریش پتلون کریمی رنگ آویخته و کفشهای "بوداپست"ش(3) رنگ کمربند را دارند. یک کرتی بهاری که رنگش چیزی میان نصواری و کریمیست شاید به زعم خودش تیپش را مکمل ساخته است. چشمهایش آنقدر آبی اند که ارغوان بی اختیار به یاد آبهای بند امیر افغانستان میفتد. ارغوان میخواهد راهش را بگیرد. مرد جوان لب به سخن میگشاید: ـ چه نگاه زیبایی نثارم کردید. برگشتم بپرسم، علاقه دارید با من یک قهوه بنوشید؟ دعوت مرد جوان در گرفتاریها وسرگردانیهایی ذهنیش که بیفاصله کنار او راه میپیمایند، دست و پا میزند. مرد ادامه میدهد: ـ میخواهم بیشتر با شما آشنا شوم. ادوکلن نه شیرین و نه تند اما مصاله آمیز و برازندۀ مردانه مشام ارغوان را مینوازد. " کدام عطر است؟ کدامست؟ خوب میشناسمش"، ارغوان با خود میسنجد و آن را تنفس کرده به درون میبرد. ارغوان تاکنون اینگونه دعوتهای جاده یی و بیرون جاده یی را نپذیرفته. اما در ایندم فکر میکند: "یک همصحبت؛ همصحبتی که او را نمیشناسد. مرد ناشناس میتواند، گیرد کوتاه، فرشتۀ نجات گردد.". پس با دلواپسی میپرسد: "مگر در این نزدیکیها قهوه خانه ییست؟"،"بلی. همین جاده را تا به آخر برویم. میبینید آنجا را؟ آن لوحۀ سرخرنگ را؟" و با دست به نقطه یی اشاره میکند، مرد جوان. ارغوان لوحه را نمیبیند. اما به چشمهای بند امیری او میبیند و سرش را به علامت تایید تکان میدهد. بار دیگر عطر را میبوید و نفسی به آرامی کشیده به خود میگوید: " تنها فارینهایت کریستین(4) دیور میتواند چنین رباینده باشد. اما به این ژیگولو کجا فارینهایت می آید؟" لحظاتی نمیگذرند که ارغوان و مرد جوان به آخر جاده میرسند. جاده به بن بست میرسد. دست چپ آنها قهوه خانه و ساقیخانه با لوحه های سرخرنگ کنار هم قرار دارند. درهای چوبی از یک قسم چوب درخت بریده شده از نگاه دیزاین نیز همگون اند. چنین به نظر میرسد، مالک آنها یک نفر باشد. ارغوان با اطمینان به سوی قهوه خانه گام میگذارد. اما متوجه میگردد که مرد جوان به طرف ساقیخانه میرود. همو پلک زدنی در را به روی ارغوان میگشاید و با نگاه ویژه و دعوت کننده بازش نگهمیدارد. بعضاً شاید برای رسیدن به دریافتی کمتر از ثانیه ها به کار باشد. ارغوان با شتاب نور به انگاره میرسد. گامی به عقب مینهد و میگوید: ـ معذرت میخواهم... معذرت میخواهم. با کسی قرار دارم... فراموش کرده بودم. سپس بی آنکه منتظر واکنش مرد جوان بماند، روی میگرداند. با گامهای شتابناک بینگریستن به پشت رفتن نه، دویدن میگیرد.
3
در آن تند شتابیدنها به خاطر می آورد که ینا به او گوشزد کرده، همینکه دلتنگی گریبانش را میگیرد و نمیداند خودش را به کدام دریا پرتاب بکند حتماً و حتماً به ینا زنگ بزند. ینا او را درک میکند؛ تجربۀ همگون داشته. حالتهای ارغوان به او آشنا می آیند. ارغوان تا قصه را سر میکند، ینا با لبخند پرمعنا آخرش میکند. یگان یگان بار میان گپهای ارغوان میدود و جمله اش را تکمیل کرده میپرسد: "همینطور نیست؟ همینطور نشد"؟ ینا پس از گذراندن یک پارۀ ناخوشایند زندگی خودش را بر روانشناسی متمرکز ساخته و مطالعۀ سیستماتیک را روی همین حوزه آغازیده. ارغوان شمارۀ ینا را میگیرد. ـ هلو؟ ـ سلام ینا. من هستم، ارغوان. ـ سلام ارگوان. خوب هستی؟ کجاستی؟ ـ خوب هستم. تشکر. در "میتیلویگ"(5) هستم. تو کجاستی؟ ـ بسیار دور نیستم. در "وینترهودی"(6). میخواهی باهم ببینیم؟ ـ اگر وقت داشته باشی، بسیار خوشحالم میسازی. ـ وقت دارم. کجا ببینیم؟ ـ در "کلیف"(7)؟ ـ خوبست تا چهل دقیقۀ دیگر در "کلیف" هستم. پاسخ پرسشهایت را هم با خود می آورم. ـ راستی؟ ـ بلی. تا پسان. ـ بیصبرانه منتظرم. تا پسان.
یک تابستان معتدل که حتا گرمی چاشت اذیت کننده نیست. چندین گام معدود و ارغوان پیشروی "کلیف" هست؛ کلیف مانند همیشه پر. شماری کنار آب نشسته اند. کمپل برخویش انداخته به آبها میبینند. میگویند. میخندند. مینوشند یا میخورند. چندین زن سر بر شانۀ مردان شان گذاشته اند. مردی زنی را از پشت در آغوش گرفته نشسته. زنخش را بر شانۀ زن گذاشته. زن پشتش را به مرد تکیه داده. مرد از خلال زلف زن به دیگر سوها میبیند. معلوم نیست، به بهانۀ بوییدن گیسو به کجا مینگرد و میرود. ارغوان حوصلۀ تماشای آنهمه را ندارد. به داخل "کلیف" میرود و میبیند که بیشتر میزها خالی اند. او میز کنار پنجره را برمیگزیند. تصویر یکساعت پیش مرد چشم بند امیری پیشرویش می آید. مرد شاید پس از گریز ارغوان با دهان باز به او نگریسته و با خود گفته: "دختر دیوانه"! ارچند برای مردی که در ساقیخانه را آنچنان به روی زنی میگشاید، دیوانه بودن کمتر میتواند مطرح باشد. برای بیشتر مردان مهم اینست که زن قدرت کافی برای جذب مرد داشته باشد. و شاید یک شمار مردان از زنان دیوانه خوش شان می آید. طبعاً دیوانه نه به تمام معنا بلکه "دیوانه گک". بیشتر مردان میخواهند با زنانی رابطه داشته باشند که زیاد نمیدانند و به روی همه کس و همه چیز میخندند. رابطۀ اینگونه یی میتواند برای مرد خالی از "درد سر" بشود. هرقدر قدرت درک و شعور زن ضعیف باشد و زیبایی ظاهری او قوی، مردان دلبسته به روابط سطحی، خوش شان می آید. آنگونه مردان چیز بیشتر از یک زن زیبای احمق نمیخواهند. اما اگر زیبایی با هوشیاری یکجا گردد برای مردی که زن را تنها برای زن بودنش میخواهد، میتواند ثقیل تمام شود. به قول آنان، مرد میخواهد با مغز زن چکار بکند؟ اما یک چیز را بیشتر آنان میخواهند ندانند. برای زنانی از آندست، مردان نیز بی ارزش اند. آن زنان بروی همۀ مردان میخندند. برای آنان مهم چقر بودن جیب مرد است. آنان چندان که مردان فکر میکنند، کم هوش نیستند و به خاطر محتوای بکسک جیبی ـ نقد یا الکترونیکی ـ میتوانند آنقدر بخندند، روی خوش نشان بدهند و خود شانرا احمق بتراشند، تا دل طرف بخواهد. در حقیقت اینگونه زنان و مردان برتری بر همدیگر ندارند. متفاوت بودن شان تنها در ساختار بیولوژیکی و موضعها شان است.
ارغوان فکر میکند، خوب شد از گیر مردک فرار کرد. گارسونی که موهای گیل زده اشرا صاف به عقب شانه زده، گیلاس مکیاتو را پیشروی ارغوان میگذارد. ارغوان به یخن گارسون میبیند. پاکیزگی و اتوی پیراهن او را در دل میستاید. با خود فکر میکند: "باید ایتالیایی باشد. از ظرافت صورت و گویشش معلوم است".
همانگونه که عسل مکیاتو را با قاشق بالا میبرد و پایین می آورد، کسی میگوید: ـ سلام. ینا قامت متوسط دارد و صورت گرد. از درخشش قهوه یی پوستش بر می آید، زیر آفتاب مصنوعی بوده. سبزی نگاهش آدم را به یاد پشک میندازد. کومه هایش برجستگی غیر طبیعی دارند. هر بار که میخندد، کومه ها با خطی از دو کنج لب به شکل نیم دایره یی به بالا هلالی به وجود می آورند و گوییا از بقیۀ صورت جدا میگردند. لبهایش باریک هستند. او پارۀ پایینی بلوز سپیدش را داخل پتلون کاوبای تیره کرده و یک جفت کفش سرمه یی "بلارینا"(8) به پا دارد. گیسوی کوتاه بچه گانۀ او تاریک رنگ شده اما شال پرندین سپید بر دورادور گردنش حلقه رانده سپس روی بلوزش لغزیده و به ستایلش نرمش زنانه بخشیده. ینا و ارغوان همدیگر را در آغوش میکشند و پس از خوش و بش می آیند روی اصل سخن. ـ میدانم که برای گرفتن پاسخها ناشکیبایی. ـ سخت ناشکیبایم. ـ خوب، حالا به تو میگویم چرا مناسباتت را از او بریده و همچنان در زندانی. پشت پاسخ این معما میگردی؟ به خاطر حالت ناشناخته در خودت و از دست دادن نیمۀ دیگرت ناراحتی. میدانی چه میگویم؟ ـ پارۀ نخست گپت را میدانم و دومش را نه. ـ خوبست. پس به تو روشنست که چرا برای به دست آوردن پاسخ در پیچ و تابی.... گارسون که بالای سر آنان ایستاده و حوصله اش کمی سررفته از ینا میپرسد چه میخواهد فرمایش بدهد. ینا میگوید: ـ چیزی را که به دوستم آوردید. ارغوان یا به گفتۀ ینا ارگوان خاموشست. میخواهد چیزی نگوید. تنها بشنود و هر آنچه قابل دریافت است با خود بردارد. میخواهد توضیح ینا را که نو مینماید، با ژرفیت بشنود. حتا صدای ینا آرامش میدهد. دلش میخواهد همانطور دیده برببندد و بشنود. آفتاب پشت پنجره تنش را گرمی خوشایند بخشیده. ینا ادامه میدهد: ـ آنگونه که او را به من شناختاندی و من از گپهایت در این روزها دانستم، همگونیهای کرکتری، سلیقه یی و گونۀ بینشهاتان برجسته، رشته های کاری تان یکی بوده. حتا گذشته هاتان. بگو مگوهای تند و سپس گرفتن تصمیم از هم بریدن نه به خاطر متفاوت بودن بلکه برای خیلی همگون بودن می آمدند. آدم نمیتواند با خودش بزید. انسان به اویی نیاز دارد که تکمیل بکند و مجاز بدارد، تکمیلش بکنند. اما بریدن از نیمه خیلی هم دل آزار هست. آنچه تو در درازای این مدت کشیدی آسان نبود. به ویژه که نمیدانستی چرا دلبستۀ او گشته ای؟ حال بد تو به سببیست، به کسی برخوردی که مثل خودت بود. در حقیقت برای همین علاقمند او گشتی. تو دلبستۀ خود گشتی و سپس نیمه اترا از دست دادی. ارغوان برای نخستین بار فکر میکند: "خصوصیات آندو چقدر بهم شبیه بوده. ینا راست میگوید. چشمهای ارغوان پس از هفته ها میدرخشند: ـ بهترین روانشناس هستی. میدانی، مرا به کدام نقطه بردی؟ ـ نه. ـ به نقطۀ صفر. ـ چطور به نقطۀ صفر؟ ـ چونکه گره را گشادی. حقیقت مطلق را در برابر چشمانم گذاشتی. پاسخهایت درست اند. چطور به نقطۀ صفر؟ یک گراف را در نظرت مجسم کن. فکر کن که در نقطۀ مثبت 90 درجه بودم. پس از آشنایی، جدایی و سپس ریشه دوانی و رشد زیانبار نفرت از مثبت 90 درجه به منفی 90 درجه تنزل کردم. در تمام این مدت ـ در همان نقطۀ منفی 90 درجه بوده ام. تو در چندین دقایق معدود به صفرم بردی. نقطۀ صفر نمیتواند هرگز برای منی که در منفی 90 درجه بودم، "بربادرفته" معنا بدهد بلکه نقطۀ ایدیال. نقطۀ ایدیال برای هرکس نظر به موقعیتش فرق میکند. ـ میدانم چه میگویی. برای کسی که در حال برخاستن از گودالست، نقطۀ صفر میتواند نقطۀ ایدیال بشمار برود. اما برای کسی که مدتهاست در نقطۀ صفر بسر میبرد، نقطۀ ایدیال تنها درجۀ بالاتر میتواند باشد. برای کسی که در مثبت 90 درجه قرار دارد افتادن به نقطۀ صفر، سقوط محض و شوک آورست. چیزی که با تو شد. ـ اما امروز تو مرا به نقطۀ ایدیالم رساندی. زندانی بودن خورد و بیچاره ام ساخته بود. ناتوان گشتم. رفته رفته از خودم بدم می آمد. ـ میدانم، به زودی تغییر خواهی کرد. برای سپردن آنروزها به بادها و گشادن بالها باید نخست علت را میشناختی که شناختی. به زودی ارغوان نو میشوی. با این تجربه گام مینهی به روزهای نو. ـ از امروز که علت را شناختم. ـ از امروز که علت را شناختی. صدای خنده، خاموشی دلگیر "کلیف" را برهم میزند.
این روزها
ارغوان بیشه را به آخر رسانده. بیشه موازی با جادۀ باریکست و به خانۀ ارغوان میرسد. در آخر بیشه وسط جاده و خانه درخت سالمند و تنومندی دست در دست آسمان ایستاده. دستهای درخت با وزش شمال میرقصند. پای درخت یک نیمکت چوبی قرار دارد. کمتر اتفاق میفتد، خالی باشد. در این دقایق کسی بر آن ننشسته. صدای مرد هسپانیایی که آهنگ "زمینیترین ستاره" را میخواند، باز بلند میگردد. ارغوان به پنجره گک موبایل میبیند. شمارۀ اوییست که ارغوان را هفته ها زندانی افکار و یادهایش ساخته بود. و امروز؟ مزاحمی بیش نیست. بودن و نبودنش بی اهمیتترینست. او با فشار دادن تکمه یی، تلفن را خاموش میسازد و سرش را آنقدر به عقب کمان تا گیسویش به کمرش میخورد. چشمهایش بر سبزیهای درخت خیره میمانند. در دلش می آید، قلبش آدمیست رهاترین و به سوی ارغوان لبخند میراند. ارغوان به روی برگهای رقصان میخندد.
پتسدام، می 2011
پانوشتها
ادبی ـ هنری
|